- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

چه بگویم !

IMG_04312
 
 
اسدالله آزادبخت / سرویس منتظران  :
 
تقدیم به فرمانده ی دلاورم حاج حسن باقری و رزمندگان گردان محبین ؛
 
با کدام قلم ، رنگ سرخ آن روزها را نقاشی کنم؟ کدام احساس؟ احساسی اگر مانده چشمی نمی بیند ! امروز اهل قلم مطلع کلامشان « لعنت بر جنگ» است. من هم طوفانی تر از آن ها « لعنت بر جنگ » را سیاه می کنم.
اما از خاطرم هشت سال جنگیدن پاک و مقدس، پاک نمی شود . دفاع از خاک ونام وطن ، دفاع از پاکی پنجره های روشن . کنج خاموش دل، مثلث برمودای خاطره ها شده ، ولی باک نیست ، دلهره ندارم از چشم های تمسخر وجنگ ندیده .
برای شما می گویم : من جنگ را فهمیده ام ، خون و بغض وآتش را لمس کرده ام . پوتین های بزرگ برای پاهای کوچک بزرگ مردان طوفانی وپر خروش را دیده ام . روزگاری ساکن شهر هستی باز ها بودم ، کنار کفتران پر زده ، همه عاشق بودند ودر اوج بی صدایی سر می باختند . همه « عباس» بودند تشنگی را به دریا می ریختند . شلمچه ی ظهر عاشورا بود وهر چه باداباد . جزیره ها همه مجنون قدم ها ، قدم ها پر بود از جنون عشق برای رقصیدن در میان شعله های بیداد . بی ریایی مشق هر شب آن ها بود. پاک بازانی از قبیله ی لاله های واژگون ، خط شکن های گردان خدایی که دستور آتش را از او می گرفتند . دل های جامانده در زیر رمل های معطر وپای خاکریزه ها را چگونه رنگ کنم ؟ پیکر های آتش گرفته که اشک خدا آن ها را خاموش می کرد؟
حکایت های نا گفته اما جاری تر از نعره ی آبشارها ، پاک به زلالی چشمه .
فراموشی چون سایه ای از ابر بی باران ، عاطفه ها را تجیر کرده . در زیر این سقف پرستاره نمی دانند چشمک ستاره ها و آرامش بستر پر از سکوتشان از کجا رسیده! اگر نعره ی آن همه شیران بی غل وزنجیر نبود اینک نقش کفر با دندان های کرم خورده ، در هر گذری در کمین قدم رهگذران بود وهمه نگاه ها بن بست وپاییز ، آرزوی دل های یخزده ی هر ایرانی . نسخه می پیچند آنان که بلندای خاکریزه ها وآتش و خون ونبرد را حتی از فرسنگ ها دور حس نکردند. آنان رودخانه ی موّاج لاله ها وسیل طوفانی شب شکن ها را ندیدند. به آنان بگویید: فرشتگان در دستان حقارت مچاله می شدند و باد در لابلای سنگرها پنهان می شد تا شلاقِ شال غیرت کمرها را بر صورت خود حس نکند . همه آرش بودند وجنون وطن در سر داشتند. اگر آن همه آرش نبود، امروزی اینگونه نبود! وصندلی های غرور در دایره ی قدرت نمی چرخید . در پایان حرف دل را به صحن نگاهتان هدیه می کنم : کوچه ی بن بست خاطراتم ، اسم توست، می چرخد نگاهم به تو زُل می شوم . امروز ، صلیب دیوار کاهگلی گشته ای . دیروز، رستم گونه آرشی ، پاکباز، شگفتی سازِ عاشق ، شلمچه وزبیداد تا اروند وکرخه ، دایره ی جنون برای قدم هایت. حالا، چشمی تر نمی کند سنگ قبر تو را . می دانی ، برای مردن «مایکل » کوچه ها ، همراه شمع های رقاص ، اشک می ریختند ؟ اینک بر اوج یادتان فریاد می زنم : کلید شهر هستی باز ها در دست شماست.نامتان ،یادتان،غرورتان همواره بردماوندجاودانگی!