- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

رحمانپور؛ قومی به تنهایی / شهناز خسروی

 

 

10-2--93

kh1

 

شهناز خسروی / پاتوق هنری میرملاس نیوز :

رحمانپور؛ قومی به تنهایی

نمی دانم، پاتوق هنری میرملاس را باید به فال نیک بگیرم و برخوش اقبالی خود ببالم که هر بار باید از دوستی بنویسم، دوستی که به تنهایی یک قوم است، یک شهراست… یا شوربختی؟ که هر بار باید به گذشته بروم وخاطرات تلخ وشیرینی را شخم بزنم که روز از پی روز، شیرینی ها رنگ می بازند وخاطرات  تلخ ترمی شوند و تلخ تر…  خاطراتی که پرنقش ترین آدم­هایش، حالا دیگر فقط  خاطره هستند اما در کناررحمانپور و محمدحسین، جان می گیرند و نوشتن را برمن دشوار می کنند و دشوارتر آن­که از کدام رحمانپور بگویم؟ از رحمانپوری که آبروی فرهنگ، هنر و ادبیات لرستان است یا انسانی که شرف گیتی است؟ یا از رحمانپوری که خانه­ ی دوست است به تنهایی؟

نوشتن از رحمانپور برای من دشواراست، همانطور که نوشتن از محمدحسین، دشوار بود. پس بسنده می کنم به متنی که چند سال پیش در مورد او وترانه هایش، تحت عنوان «رحمانپور، نغمه سرایی بی بدیل»، نوشته ام… با اندکی دخل وتصرف…گفتن از آوای اساطیری­، فولکلورشناسی و دیگر فعالیت­های فرهنگی و هنری­اش­ را واگذار می کنم به اهل فن و شخصیت انسانی، انسان­دوستی مثال زدنی و فروتنی کم نظیرش را به دوستان دیگر: آن چه از حنجره­ی دردمند وتوانای استاد ایرج رحمانپور، نغمه­ خوان و نغمه­ سرای بی بدیل دیارمان بیرون می آید، درد و اندوه، غم و شادی، گفته ها و ناگفته­ های قومی است بلاکشیده و مهجور. صدای او که گاه رقص گندمزاران انبوه زادگاهش را می­ماند در سرپنجه­ ی نسیم و گاه غرش رعد در کوهساران، دلنشین است وآسمانی. از حنجره­ ی زخمی زاگرس سخن بسیار رفته است….بیش از سه دهه است که زاگرس نشینان دل به مخمل صدایش سپرده ­اند، با مویه­ هایش گریسته­ اند و با «سیت بیارم» ش، اندوه از دل تنگ زدوده اند. لب هایش نوشدارویی بر زخم­های بی­شمارشان بوده، چون « پر سیمرغ بر خون سیاوش» و گرمای دستانش یادگاری «تژگاه های قدیم»، گرما بخش زمهریر زندگی­شان.

 شناخت عمیق رحمانپور از موسیقی، شعر، ادبیات، زبان و فرهنگ بومی، دست­یابی بی مانندش به چکامه­ ها و نغمه ­های فراموش شده که حاصل ذوق سرشار و سال­ها مطالعه و همنشینی فروتنانه با طبقات مختلف اجتماع شهری و روستایی است، از او هنرمندی صاحب سبک و بی­بدیل ساخته است. سخن کوتاه، می خواهم از سروده­ های رحمانپوربگویم این بار، نه از صدای جادوی­اش و نه از بدعت­هایش که روحی تازه در کالبد کم فروغ موسیقی لرستان دمیده است. می خواهم از واژه هایی بگویم که حنجره­ی او را به گل می نشاند و حاصلش بر دل. واژه و آوا، چونان دو بال یک پرنده به رحمانپور توان پرواز در بیکرانه­ای می­دهد به گستردگی دل­هامان. در ترانه سرایی او همان­قدر «صاحب سبک بودن»، به چشم می خورد که در ترانه خوانی ­اش. ترانه،کلامی است موزون که به قصد همنشینی با موسیقی سروده می شود. وزن و اعتبار آثار این هنرمند لر، دقیقا از همین­جا یعنی تسلط او برهر دو عرصه، ترانه و موسیقی، نشات می­گیرد. او می­داند از دایره گسترده واژگانش، چه واژه­هایی را برگزیند و چگونه در آغوش نت­ها و سرانجام بر حنجره­ ی توانمندش بنشاند تا وحدت و نظم موسیقایی اثراز بین نرود. او به همین میزان در بازنویسی و نه بازخوانی مویه­ ها و نغمه­ های کهن موفق است.  بدون اغراق می توان از رحمانپور به عنوان یکی از اجتماعی­ترین ترانه­سرایان معاصر نام برد. کمتر رویداد یا پدیده­ی اجتماعی را می توان به خاطر آورد که در ترانه­ های او ردِ پایی بر جای نگذاشته باشد. از این منظر ترانه­ های رحمانپور را می توان با ترانه های دوره مشروطه­ خواهی،که بیش از هر زمان دیگر انعکاس­ دهنده­ ی مسائل سیاسی و اجتماعی است، مقایسه کرد.

 مسائل عاطفی ،اجتماعی و یا آمیزش این دو، موضوع اصلی ترانه­ هاست با پرداختی عامیانه. موضوع در ترانه­ های رحمانپور، از نوع سوم است با حضور پررنگ­ترمسائل اجتماعی. به طوری که حتی عاشقانه­ های او نیز رنگ و بوی اجتماعی دارند. او به «عامیانه بودن»، به عنوان ویژگی عام در ساختار زبانی ترانه­، وفادار می ماند ولی زیرکانه از ابتذال و درغلتیدن در وادی تکرار پرهیز می کند و واژه­ ها و ترکیب­ هایی رابه ساحت ترانه وارد می کند، که پیش از او نه کسی شهامت این کار را داشته و نه توانش را: « کشمات، کاسه همسا، چمت ره ون، چقه یاته، پوقه یاته، تیچه سه مه د هیچه سو  و…»  رحمانپور از به کار بردن واژه­های نه چندان آشنا در ترانه، به خود تردید راه نمی دهد. 

شاید از نخستین سروده­های اوبتوان «توبه» (توئه) را نام برد. شعری که حال و هوای انقلابی دارد و دربحبوحه ی انقلاب سروده شده است. ایرج جوان و انقلابی در این ترانه، به نمایندگی از نسل خود، نقطه­ ی پایانی بر عصر تن سپردن به « ظلم حاکمان و جور ستمکاران» می­گذارد و می­گوید: « کی مه دی بیلکو چوئارده ریوانم کی زنجیر و مل پای دیوارانم….(دیگر خاکستری برجای مانده/ در گذرگاه­ها نخواهم بود/ یا اسیری زنجیر بر گردن/ کنار دیوارها) و در پایان همه­ی « داغداران ظلم و ستم» را فرا می­خواند: « بورن چی آگر، گر بکیشی من تا مرگ ستم ئور نه نیشی من…(بیایید به سان شعله های آتش زبانه بکشیم/ و تا مرگ و نابودی ستم از پای ننشینیم… و فراخوانی دیگر، آن­گاه که خاک میهن مورد هجوم بیگانگان قرار می­گیرد:

 « وری سیت مردم د پیرو جه وو ایرونن سی شو به کیم قوره سو (برخیزید مردم، پیر و جوان / گورستان کنیم ایران را بهر دشمنان) چه خوش سروده است مارگوت بیکل: « موطن آدمی را بر هیچ نقشه­ای نشانی نیست/ موطن آدمی تنها در قلب کسانی­ست/ که دوستش می­دارند»… شعر رحمانپور جغرافیا نمی شناسد. لرستان، ایلام، گیلان، بم، حلبچه …هر جا که قلبی می­تپد به عشق، موطن اوست: «هی رو پی تئنگی طارم ئو گیلان فلک نازاری نازاران شی وان…(داد از اندوه طارم و گیلان/ فلک به تاراج برد/ شادکامی نازنینانشان)…

 او می­خواهد ازغم سروده­ها، ترانه­ هایی بسازد که جوانان به گاه شادی سردهند:

« مه او غم سرونه که مردم میحنن سر قورسونیا کردمش و بیتی که د روز شادی بحونن جوونیا» …ولی چه کند که پیاپی از ویرانی ها خبر می رسد… و درغم بم می سراید:

« کی میحام غم د سروم با، کی میحام غصه بحونم غمینه دالکه میهن وارد ناله ش می لاوئونم / د غم ئو د مرده بیزار، پر سینه­م ، بیت افتئو چی بکه دل وختی پی پی د ویرونی یا میا چئو…(هرگز نمی خواهم سرودم قرین غم باشد/ یا که آوازم آلوده­ی اندوه/ مام وطن غمگین است/ با ناله اش مویه ساز می کنم / بیزار از غم، ازمرگ/ سینه لبریز از ترانه­ های آفتاب/ چه کند دل/ که مدام از ویرانی­ها خبر می رسد)…. وضعیت تراژیک یک زن کرد عراقی در مواجهه با ترک جنازه­ی کودک خردسالش و فرار از مهلکه­ای که در نتیجه­ ی بمباران شهر حلبچه در آن گرفتار شده است، درون مایه­ ی ترانه­ ای است به نام «لالایی مرگ». رحمانپور در این ترانه عنصر عاطفه را دربه تصویرکشیدن اندوه و درماندگی این زن آواره به گونه­ ای به خدمت می­گیرد که بی­ نیاز از کاربرد ردیف و تکنیک­های بدیعی، شنونده را به شکل غریبی به هم­ ذات پنداری با او وامی دارد. آن­چه در مخاطب چنین حس عمیقی برمی­انگیزد، احساس قوی و شاعرانگی جوششی نهفته در ترانه است و نه تکنیک و فرم:

« ای خاکی نه منه تئاو نه منه طاقت لش کورپه کم به سو تو و امانت ای برف ی دخیله تم زیتر به تئویالش کورپکم سردش موئه و تک و تنیا (ای خاک/ مرا دیگر توانی نیست/ نعش کودکم را بپذیربه امانت/ ای برف­ها /دخیلتان / زودتر آب شوید، کودک تنهایم/ سردش است) و گاه از همنشینی دو عنصر عاطفه و ایماژ تصاویری چنین لطیف و دلنشین خلق می کند:

« تو گونات خیسه دلگیری یا مهمو کرده گل شونم د کمی گل تر دامو درد تونه بپرسم؟» (گونه های تو خیس اشک است/ یا چو گل/ میزبان شبنم/ درد تورا/ از کدامین گل تر دامن بپرسم؟) در تصویری دیگردر ترانه ی معروف «دسه مه بیر» که زمزمه ی مشترک زاگرس نشینان است:

« دسه مه بیر تا بکه گل دوتئل حشگ دار دردتو چی می له زنه مئنه چی خی در رگیام بگرد (دست هایم رابگیر/ دو شاخه ی خشکیده ی درخت درد/ تا به گل بنشینند/ و شوق زیستن را چون خون / در رگ­هایم جاری کن)… دغدغه ­ی رحمانپور انسان است وهر آن­چه به او مربوط می شود و فریاد کردن درد، ویژگی مشترک اغلب ترانه­ هایش:

« دی یم که شقایق داغ ها و سخونش وا برژانگ تکنم میل د زمسونش»…(با مژگان ستردم بلورهای یخ را/ از زمستان شقایق/ آن گاه که او را/ تا استخوان سوخته دیدم)… و هوارش چه رساست، چه رعب انگیز و چه تکان­دهنده، آن­دم که دلتنگ در شهر «دلالان وسنگ»، باد پریشان خاطر را می­خواند تا ازدلتنگی هایشان بگویند. باد دلتنگ است، شاعر نیز… باد از زادگاه شاعر می آید، شهری که اعتیاد و فقر در آن سمفونی مرگ می نوازد و شاعر، دلتنگ غروب های دلتنگ در شهر سنگ… و شاعر هوار می کشد آن گاه که باد سوگوار، شامه­ی او را پر می­کند از بوی زلف سوخته­ی عروسان آتش، «در لرستان دلتنگ»، در«دهلران غم بار» :

« هوار، هه داد، هه بیداد، هنی بو زلف سوخته دت میایه باد (هوار، ای داد، ای بیداد، باز بوی زلف سوخته می دهی باد)…

«ستون شکسته»، روایت اعتیاد است و دل نگرانی زنی، زن­هایی،  با رنج­های بی ثمر وخالی بی پایان در پس پشت و شبی، شب­هایی به سیاهی چادر ایل در فرا رو…روایت فرار زنی، زن هایی از زندگی با مردی، مردانی که حتی توان کشیدن نعش خود را ندارند:

دلم تنگه  دلم تنگه شوئه زنگه  شوئه زنگه/ ها بونه آسه مو ایمشو برف ئو بارون خینالی / زنی دل ناگرو می رت گونایاش رفت خینالی (دلم گرفته است / دلم گرفته است/ شب تاراست / شب تار است و انگار از آسمان برف و باران خون می بارد امشب/ زنی نگران می رود، با بارانی از اشک و خون بر گونه هایش)

و گاه گره­ی دل را با ابرسترون و سرگردان می گشاید. این بارشاعر نمی داند از کدام سرزمین می آید ابر و آه سرد کدام قوم را در سینه دارد؟ برای شاعری که رحمانپوراست، بی گمان فرقی نمی کند:

« نه می تیچای نه می واری خه ور د ماریا شون ضحاک کم زمی داری؟ (نه می­پراکنی، نه می­باری /خبراز ضحاک مار دوش کدام سرزمین داری؟)

رحمانپور، از سویی  در جستجو و به نمایش درآوردن  روح افسرده­ی سرزمینش، هوره و مویه ها را گرد می آورد و بازسرایی و بازخوانی می کند، همانطور که  شادی های اندکش را در سیت بیارم ها و دیگر ملودی ها… و از سوی دیگر بی آن که به سرزمین مادری­اش پشت کند، به عنوان روشنفکری که روی به سوی دنیای مدرن و دستاوردهای انسانی­اش دارد، به جای کینه ی ایلیاتی، «گل دوستی» (گل دس براری) می نشاند و هراسی به دل راه نمی­دهد اگر به دختران ایل اعلام آتش بس کند:

«دخترو جنگ نکنیتو بیای ت ریم و حونه/ تشه باروت وشت گئله سوختمونه» (دخترها  دیگر نجنگید، بیایید به خانه برگردیم/ سوخته ایم از آتش گلوله و باروت )

در ترانه ی «سفر امید»، رحمانپور از معشوق می گوید، معشوقی که به شهادت کتاب «تو را می نویسم، سرزمینم»، «سرزمین» است، اما به اعتقاد من رحمانپور دست مخاطب ترانه اش را باز می گذارد تا به تاویل خود معشوق را برگزیند. مخاطب در آفرینش متن سهیم می شود، متنی که دیگر به سراینده­­ی آن تعلق ندارد و هر کس از ظن خود یار آن می­شود:

«تونه می نویسم، تونه می نویسم/ وه ری سنگ، وِه ری چو، مینِ تنگه دسِم / ….و هرجای که سِوزه، وِه هر جا رَنگینه…/ وِ ری بالِ پرواز، وِ ری اوجِ آواز، وِه اوچه که دَسی دَرینه میکه واز تونِه می نویسم» (تورا می­نویسم، تو را می­نویسم/ برپیشانی سنگ، بر چوب، بر کف دست/… بر هرجایی که سبز است و زیبا…/ بر بال پرواز، بر اوج آواز، بر هر جا که دستی دری را می­گشاید، تو را می نویسم)

بی­انصافی است اگر از کنار سروده­های ناتورالیستی شاعر بگذریم. در شعر«بانو بهار»، رخت بر بستن زمهریر و آمدن بهار، چنان به تصویر کشیده می­شود که مخاطب را همراه  دختری که در«پرچین» نشسته، به هلهله­ ی شادی وامی­دارد، آن­گاه که قراول دشت، آمدن نوروز را نوید می دهد. با تصاویری چون: «کُه هِسار کِلاوِ برفیش ور میارَه» (کوهسار کلاه برفی­اش را از سر بر می دارد)، «لیسکِ اَفتاو شونَه می کَه یالِ نوزین» (پرتو آفتاب بر یال کمندی نو زین شانه می­زند)، تابلوهایی از طبیعت در برابر دیدگان مخاطب نقش می بندد، بی نیاز از رنگ و نقش و بوم…

استاد رحمانپور، لرزبانی که لکی را از بسیاری لک زبانان بهتر می شناسد و پاس می دارد، نگران است…نگران نغمه هایی که در جداسازی این دو فرهنگ بومی، ساز می شود. چرا که او نیک می داند گویشوران لر و لک هزاره­ هاست در کنارهم، زیستی مسالمت آمیز دارند. مرده­های لر، با مویه های لکی و نوای سوخته ی چمری، به خاک سپرده می شوند و نوعروسان لک با نغمه های «سیت بیارم»، به خانه بخت روانه می شوند. بی جهت نیست مرثیه ای که در سوگ دوستش، علیرضا، می سراید، تلفیقی از دو گویش لکی و لری است. رحمانپور با اجرای زیبا، پراحساس و هنرمندانه­ ی این مرثیه، به اعتقاد من شانه به شانه­ی لورکا ، و سروده­ی او در سوگ «ایگناسیو» می زند. رحمانپور نه بدل است و نه دارای بدیل. به دل­ ها ممکن است چند صباحی چهره بنمایانند ولی پیش از این که «چهره» شوند، چهره فرو می پوشانند. رحمانپور چهره است و بی بدیل…