- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

شهدای هفته اول خردادماه / خاطره ی حاج بهزاد باقری از شهید محمدعلی طالبی زاده

مقام معظم رهبری : خاطره‏ ى شهدا را باید در مقابل طوفان تبلیغات دشمن زنده نگه داشت.

 

حسینقلی آزادبخت [1]

شهید حسینقلی آزادبخت

شهید جهانشاه آزادبخت [2]

شهید جهانشاه آزادبخت

عباس جعفرزاده [3]

شهید عباس جعفرزاده

غلام نظرپور [4]

شهید غلام نظرپور

احمد امرایی فرد [5]

شهید احمد امرایی فرد

چراغ امیری [6]

شهید چراغ امیری

درویش مراد فرخی زاده [7]

شهید درویش مراد فرخی زاده

محمدعلی طالبی زاده [8]

شهید محمدعلی طالبی زاده

محمدکریم رضایی [9]

شهید محمد کریم رضایی

سیدعزیزکریم حسین پور [10]

شهید سیدعزیزکریم حسین پور

یداله کوشکی [11]

شهید یداله کوشکی

چراغعلی علی پور [12]

شهید چراغعلی علی پور

کریم بگ صفایی [13]

شهید کریم بگ صفایی

نامدار بخشی [14]

شهید نامدار بخشی

 

خاطره ی جانباز حاج بهزاد باقری از شهید محمدعلی طالبی زاده

سال ۶۴ منطقه دربندیخان عراق.

 مدتی است که مستقر شده ایم در زمان جابجایی با تیپ انصار الحسین همدان تعدادی از وسایل نیروهای همدانی جا مانده بود. به خاطر اینکه بعضی از وسایل صرفه ی جابجایی نداشت. از جمله اسبی که از آنها بجا مانده بود.

چون علاقه زیادی به اسب سواری داشتم او را تحویل گرفتم. نمی دانم با این اسب چه کرده بودند که کمرش زخم برداشته بود. نمی دانستم زخم بدنش را چگونه خوب کنم یکی از دوستان گفت که چرا آن را به محمد علی نمی سپاری گفتم او که در دژبانی کار می کند چگونه می تواند زخمش را خوب کند. خلاصه با هم به طرف دژبانی تیپ رفتیم. اسب را هم با خودم بردم به محض اینکه من را دید آمد و طناب اسب را از من گرفت و هی غر می زد گفتم من که کاری  نداشته ام چرا غر میزنی محمد علی گفت ببخشید منظور من با شما نیست. با اون بی انصافی هستم که با این زبان بسته بار برده این مال بار نیست مال سواریی .

بعد به من گفت باید مدتی صبر کنی. تیمارش کردم برایت می آورمش. حالا دیگر من چشمم به راه بود کی محمد علی  اسب را برایم می آورد. هر موقع از دژبانی می خواستم عبور کنم از ماشین پیاده می شدم و سری به اسب میزدم محمد علی یک روز رفته بود جوانرود مقداری دارو برای اسب خریده بود خلاصه بعد از یک هفته یا بیشتر اسب را کنار دژبانی بسته بود و حسابی از او مواظبت می کرد. تا اینکه حسابی زخم کمرش خوب شده بود.

محمد علی به خاطر اینکه علاقه ی زیادی به کوه نوردی داشت بعضی مواقع به کوه های دربندیخان سری می زد حتی روزی برای مان عسل آورده بود. گفتم از کجا خریدی گفت مگر اینجا چیزفروشی وجود دارد رفته ام از کوه آورده ام می رفت برای خودش کوه نوردی بعد هم هرچه که به درد می خورد با خودش می آورد.

یکی از بچه های دژبانی گفت وقتی اسب را تیمار کرده بود به او گفتم خوب حالا می توانی با این بروی عسل بیاوری می گفت درست است که میشود با این اسب بروم ولی امانت است اگر فلانی اجازه بدهد حتماٌ سوارش خواهم شد . باری به هر جهت این شهید عزیز در زمانی که اسب را تیمار می کرد حتی یک بار هم از او سواری نگرفته بود و یک روز غروب او را دیدم که طناب اسب را بر دست گرفته و به طرف ما می آمد اسب را که تحویل من داد خیلی سفارش کرد بعد فردای آن روز آمد کنار سنگرمان اتاقکی از چوب و ورق آهنی  برایش درست کرد تا سرما اورا اذیت نکند. و تا مدتی که در منطقه دربندیخان بودم مرتب به ما سر میزد و دیداری تازه می کردیم . خدایش بیامرزد (یاد باد آن روزگا ران یاد باد )