- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

امام خمینی ( ره) : خرمشهر را خدا آزاد کرد / خاطره ی جانباز حاج علی محمد سوری از عملیات بیت المقدس

امام خمینی ( ره) : خرمشهر را خدا آزاد کرد.

 

1 [1]شهیدان حسن مرادی تکیه، فتح اله کوشکی، شمس اله مرادی و حاتم محمودوند

 

2 [2]

شهیدان علی جعفر محرابی، نورمحمد چراغیانی، تاج الدین دلوجی و سیدعباس ابراهیمی

 

3 [3]

شهیدان علی ضرونی، علی حاتمی، نبی اله ابراهیمی و یحیی دارابی

 

4 [4]

شهیدان حسین ولی نیا، سید میرزا پیریایی تیزابی و حاجی ولی همتی

 

5 [5]

شهیدان سید قدرت سیفی، سیدحسن مراد زمانی و سید احمدبگ میرزایی

 

6 [6]

شهیدان نیاز قبادی، نامدار بخشی و محمد رحیمی

 

***********************************

 

Untitled-1-copy-270x300 [7]

جانباز حاج علی محمد سوری لکی

 

او را کم و بیش می شناسید علی محمد سوری را می گویم.

از جانبازان هشت سال دفاع مقدس است. یک چشمش را به اسلام هدیه داده. سالهای جنگ در جنوب و غرب مردانه ایستاده است. بعد از جنگ نیز در وزارت صنایع و معادن مدت ها به خدمت مشغول بود و اکنون بازنشسته شده است.

از شهید گفت و از اینکه شهادت قسمت هر کسی نیست. می گفت که شهیدان ما تنها برای خودشان نیستند. سرمایه ای ابدی هستند که اگر خوب پردازش شوند نسل های مختلفی می توانند از راه و روش و منش آن ها استفاده کنند. اگر نسل های آینده بفهمند شهید یعنی چه، قطعا این نسل می تواند در لحظات حساس خود را و همه هستیش را فدای دین و مملکتش کند و چنین مملکتی هیچگاه آسیب نمی بیند.

می گفت آن روزها، اگر شهدا را قبل از شهادت رصد می کردی، به خوبی بوی شهادت را از مدت ها قبل حس می کردی.

خاطرات زیر بخشی از گفتگو با جناب آقای علی محمد سوری است :

زمانی که خرمشهر فتح شد شهرستان کوهدشت واحد مستقلی نداشت. در بیت المقدس بود که نیروهای لرستان به شکل منسجم شکل گرفتند و شهرستان های استان گردان هایی را تشکیل دادند. در سال ۶۰ اولین سالی که لرستان به شکل مستقل دارای یگان عملیاتی شد، عملیات بیت المقدس بود. نیروهایی از کل استان جمع شدند و دو گردان ۱۲۰۰ نفری را تشکیل دادند. به بنده پیشنهاد فرماندهی داده شد. همه این نیروها تحت نام تیپ ابالفضل العباس نامیده می شدند.

مقر فرماندهی در دارخوین بود. خبر انجام عملیاتی به ما رسید. از جزئیات آن بی اطلاع بودیم. چون ما تازه تاسیس بودیم هیچ نقشی به ما داده نشده. بچه های لرستان بسیار علاقه مند بودند که دراین عملیات شرکت کنند. به عنوان فرمانده نیروهای لرستان به مقر فرماندهی رفتم.

به آقای رضایی گفتم اگر نقشی به ما داده نشود نیروها مرا راه نخواهند داد. پذیرفتن ما برای آنها قدری دشوار بود. خلاصه با اصرار پذیرفتند. یادم می آید زمانی که میان بچه ها رفتم و خبر را به آنها دادم حالتی شبیه جشن برپا شد. نیروها بسیار خوشحال بودند.

با تیپ ۲۲ بدر از نیروهای خرمشهر و آبادان در غالب یک لشکر در آمدیم. فرمانده سپاه خرمشهر شهید جهان آرا و جانشین او علیرضا موسوی بود که بعد شهید شد. سردار نوریان و فروزنده هم حضور داشتند. مرحله اول را یگان های دیگر انجام می دادند از جمله لشکر محمد رسول الله که  فرماندهی آن را شهید همت بر عهده داشتند و ما می بایست در مرحله دوم عملیات شرکت می کردیم. بخشی از خط را به ما دادند. فروردین ماه کارهای مقدماتی و آماده سازی نیروها در خوزستان انجام گرفت.

شب ۲۱ اردیبهشت وارد عملیات شدیم. رمز عملیات گفته شد و ما به سمت خط حرکت کردیم. متاسفانه عملیات لو رفته بود و ما اطلاع نداشتیم. دشمن کاملا آماده حمله ما بود. سنگرهای چند متری و سایر موانع آنها نشان از آمادگی آنها داشت. گلوله های رسام که می آمدند خطی قرمز را در دشت ایجاد می کردند .  این گلوله ها بچه های ما را هدف قرار می دادند و ما در دشت بدون جان پناهی به جلو حرکت می کردیم در حالی که دشمن در سنگرهای محکم خود نشسته بود.

در این غوغای شبانه هیچ یک از بچه های ما عقب گرد نداشتند و ترسی نداشتند که باعث بازگشت آنها شود، بلکه بر سرعت شان هم افزوده می شد.

یک لحظه متوجه شدم که بیسیم چی که همراه من بود ساکت شد. چند مرتبه او را صدا زدم اما جواب نمی داد. پرسیدم چی شده؟

با صدایی که به سختی سخن می گفت گفت تیر خورده به گلوم.    

ناچار بیسیم را گرفتم و حرکت به جلو را ادامه دادم. از کل نیروهایی که حرکت کرده بودیم شاید ۱۰ یا ۱۲ نفر به سنگرهای عراقی ها رسیدیم. ولی با تمام این تفاسیر سنگرها را گرفتیم.

صحنه های شاد و غم انگیزی بود. از یک سو نیروهای زیادی را از دست داه بودیم. بچه ها عین گل پرپر می شدند. از سوی دیگر کشتن یک انسان هیچ گاه خوشایند نیست، حتی اگر دشمنی باشد که متجاوز است. یادم می آید اولین اسیر را که گرفتیم خیلی ترسیده بود. تمام پول هایش را به من داد که او را نکشم. پول هایش را انداختم دور. او را بوسیدم و قدری به او آب دادم.

فتح سنگرها و گرفتن تجهیزات عراقی ها باعث شادی بچه ها بود. لحظات آخر یکی از عراقی ها فریاد می زد دخیل یا خمینی. به ظاهر قصد داشت تسلیم شود. به سمت او رفتم. نامردی کرد و به سویم شلیک کرد. زخمی شدم و به داخل گودالی پرتاب شدم. هر لحظه منتظر بودم که اسیر شوم اما به هر قیمتی بود نباید اسیر می شدم. تیر زیادی برایم باقی نمانده بود اما در نهایت یک تیر را نگه داشتم که اگر خواستند مرا اسیر کنند به طرف آنها تیراندازی کنم تا نهایتا کشته شوم. اسارت و ترس از اینکه نتوانم طاقت بیاورم و اطلاعات عملیات را لو بدهم، مرا به مرگ راضی تر کرده بود. در این لحظات بود که متوجه شدم یکی دو تا از بچه های پلدختری هم به خیال اینکه آن عراقی می خواهد تسلیم شود به سمت او می آیند. الله اکبر گویان بالا می آمدند. فریاد زدم که دروغ می گوید. مواظب باشید. به هر نحوی بود او را گرفتند و من دیگر از هوش رفتم. خط شکسته شد و مرحله دوم عملیات با موفقیت و البته شهادت بسیاری از نیروها به پایان رسید. عراقی ها عقب نشینی کرده و به خرمشهر و سنگرهای آنجا پناه بودند.

یکی از خاطرات تلخی که هیچ گاه فراموش نخواهم کرد شهادت شهید علیرضا موسوی است. جانشین شهید جهان آرا.

قبل از شروع عملیات جلساتی برای توجیه عملیات برگزار می شد. فرماندهان جمع می شدند و قسمت های مختلف عملیات شرح و بحث می شد. من متوجه شده بودم که علیرضا بعد از هر جلسه با خودش خلوت می کند. حساس شده بودم. روزی بعد از جلسه دیدم که به سمت پشت خاکریز حرکت کرد. بعد دیدم که بدون هیچ حرف و کاری نشسته و در فکر فرورفته است. با خودم فکر کردم که زمان شهادت علیرضا هم رسیده. خیلی عوض شده بود.

در خط مستقر شدیم. علیرضا موتور تریلی داشت که با آن به قسمت های مختلف سر می زد و اطلاعات می گرفت. یک روز علیرضا آمد. یکی از بچه ها هم ترکش نشسته بود. از من پرسید گردان امام سجاد(ع) از استان مرکزی کجا مستقر شده اند. اشاره کردم که آنها در سمت چپ مستقر شده اند. آن ها همچنان روی موتور مستقر بودند و من ایستاده با آنها صحبت می کردم. ناگهان صدای زوزه خمپاره آمد. داخل یک گودال شیرجه رفتم. خمپاره درست کنار موتور خورد. گرد و خاک زیادی منطقه را گرفت. پس از مدتی که منطقه آرام شد بلند شدم. دیدم موتور روی علیرضا و دوستش افتاده بود. خواستم دست علیرضا را بگیرم که بلندش کنم، ناگهان دستش از جا کنده شد. دست دیگرش را گرفتم آن هم در همین وضع بود. بدنش به صورتی بود که گویی بند بند آن از هم جدا شده بود و هیچ استخوانی در بدن نداشت. اورکتم را پهن کردم و پیکرش را روی اورکتم گذاشتم. صحنه بسیار دلخراشی بود. وضعیت بدن علیرضا را که به این صورت دیدم دیگر به دوستش دست نزدم. بعدها نوشتند که علیرضا موسوی در بمباران شهید شد.