رونمایی زندان الرشید/سرویس منتظران:
متن سخنرانی دکتر بهداروند در مراسم رونمایی از کتابش:
عرض ادب و احترام دارم . حرف زدن در محضر بزرگان خیلی مشکله مخصوصا در حضور پدر خوزستان ایه الله جزایری .اهواز یادآور بهترین روزهای زندگی من است . من و همسرم مدتها در این شهر زندگی کردیم. او هنوز از دلشوره هایش درشبهای عملیات خاطره دارد . اهواز یادگار دوستان شهیدم است. اهواز دار و ندار من در جنگ است.اهواز روزهای خواستگاری و عقد من با آن دختر آبادانی کوی ذوالفقاری است. اهواز یادگار دوران من و حاج صادق آهنگران است.اهواز برای من یادآور مدینه است . هر وقت اهواز می آیم تمام غمهای عالم مهمان من میشوند مثل همین امروز وهمین ساعت . دوریا نزدیک! خیلی از ما کودکی و نوجوانیمان را با جنگ مشق کرده ایم. روزی روزگاری که، همین آدمهای معمولی برایمان اسطوره میشدند و چقدر دلمان میخواست شبیه آنها باشیم. جنگ ادبیات خود را داشت و ما سعی میکردیم لااقل نمره ی قبولی این واحد را به دست بیاوریم. جنگ در جنوب نقشه، شعله ور شده بود و ما با آغوش گشوده، مهمانان جنگ را سلام می دادیم. سلام به رزمنده! سلام به ایستگاه قطار و سلام به دوکوهه و کرخه … سلام به شادی رفتن و خستگی برگشتن، سلام به روزهای اعزام و شب های موشک باران، سلام به شهری که آسمانش سرشار از ستارههای دشمن بود … ما جنگ را نه با تماشای اَبَرمردهای هالیوود که با واقعیت عریان نبردهای تن به تن و هواپیماهای دور و نزدیک و رژه تانک و گلوله باران از بر شدیم … و اکنون که آن آتش در هیزم خود سر فرو برده است گویی ما نبودیم که برای تشییع شهیدانمان دست نداشتیم و برای برگشتن از خطوط مقدم پای آمدن… موسیقی شبهای ما آژیر قرمز و سفید بود و پیغام صدایی که هم اکنون میشنوید … و حالا هستند کسانی که میآیند و بی هیچ شناسنامه ای از جنگ تلاش میکنند ما را با جنگ و خوزستان آشنا کنند. گویی ما از زمین دیگری آمدهایم و ما، ما نبودهایم که با داغ سنگین پدران و برادران و فرزندان خود دست از سرزمین خود نکشیدیم … اینجا خوزستان است…
یادمان باشد اما جنگ لهجه نداشت، مرز نداشت، مقام نداشت. جنگ! جنگ! یادش بخیر!
یادمان هم باشد که از جنگ نوشتن، لهجه نمیخواهد، مرز نمیخواهد و مقام نمیخواهد!
شناسنامه ی ما جنگ است اما این آتش به دلخواه ما روشن نشده بود. این شناسنامه فردا شهادت خواهد داد که ما نمیخواستیم ردپایی از غریبه در کوچه و خیابان آبادان و خرمشهر باقی بماند. نمیخواستیم نقشه ی تازه ای از سرزمین خود را تجربه کنیم . نه رد پایی باقی ماند و نه نقشه ی جدیدی را تجربه کردیم. حالا که مینویسیم هم نمیخواهیم خودمان را نوشته باشیم که میخواهیم از عهده ی دینی که خون یاران رفته بر گردن ما باقی گذارد به درآییم.
مینویسم، که میترسم روزی بیاید که در محضر حضرت وجدان دست به سینه بایستم و از ننوشتن خویش شرمسار باشم. حقیقت، آسمانی است که گاه زلال و تابناک است و گاه ابری و گاه غبارآلوده… اما حقیقت همیشه حقیقت است و از حقیقت نوشتن و دل سپردن به حقیقت، شهامت میخواهد و اعجازی که بتوان خود را در معرکه ی بودن و نبودن اش قربانی کرد.
مینویسم، که بایدها را نوشته باشم و نبایدها را گلایه کرده باشم. درست که روزگار، روزگار در سایه نشستن و آفتاب دزدیدن است، درست که روزگار، روزگار به هر قیمت ماندن و نباختن است اما وقتی همه ی بودنهایت را در خاکریزهای پشت سرت جا گذاشته باشی، روزگار باید سایهای باشد که به دنبالت راه بیفتد، التماست کند تا توقف کنی و از دوستان غایبات برایش زمزمه کنی.
خوشحالام که سطرسطر هر صفحه ای که با حسرت یاران و به خون دل مینویسم، آغشته به عطری است که یادآور شبهای عملیات، یادآور میدانهای مین، یادآور فراموشی در اروند، یادآور وصیتنامه هایی که هنوز در راهند، یادآور مادری که با قاب عکسها زندگی میکرد، یادآور همه ی یادآوریهایی است که دلمان را تنگ میکنند.
با احترام و با همه ی دل و جان به احترام دوست و برادر عزیزم علی اصغر گرجی تعظیم میکنم و خوشحالم که برای سطرسطر ناگفته هایش مَحرم بودم.
این افتخار با من است که در شهر سرفراز که بیش از همه چیز برای من یادآور شهید علی هاشمی است، میتوانم سعادت دوباره دیدن مردم گرانقدرش را داشته باشم. غنیمت مهربانی فرماندهی همیشه ی خود دکتر محسن رضایی، آفتاب حضور بی بدیل پدر ادبیات جنگ مرتضی سرهنگی که “دستم بگرفت و پا به پا برد” کمترین مرتبه ی سپاسگزاری از او و بزرگواری مسئولین محترم استانی و شهرستانی را برای خود سعادت میدانم… یاد همه شهیدان، خصوصا فرمانده ام سپهبدعلی هاشمی بخیر . موفق باشید .