- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

اجازه آقا ؟

[1]

 

 

 

 

 

حشمت اله آزادبخت :

خانه را به قصد روستای «چَم‌قِلا» یا به قول اسنادنویسان محترم، «چَم‌قلعه» ترک کردم. دیگر نمی‌خواهم از مینی‌بوس بگویم و تپاندن پنج نفردر چهار صندلی آخر و حضور قاطع چهارپایه‌های جلد تخم‌مرغی وسط راهرو و دیوار صوتی حرف زدن مردی که پس از یک هفته هنوز در کاسه‌ی سرم زلزله‌ی عجیبی ریخته است و حرف‌هایی که دیگر تکراری‌تر از تعویض شهردارها و رنگ‌آمیزی بلوارها و بالا آمدن سینه‌ی خیابان‌ها از تپه‌ی دست‌اندازها گردیده‌است… این‌جا روستای چَم‌قلعه است. درست در ۹۰ کیلومتری کوهدشت که به نظر می‌آید آخرین آبادیِ ویران لرستان باشد. البته اگر جاده‌ی خاکی‌ و سنگلاخی‌اش را با موتورسیکلت، بر خلاف جریان رودخانه‌ی سیمره ادامه دهی می‌توانی پس از حدود بیست دقیقه به روستای “کوری‌یشت‌اولادقباد” برسی و اگر درست کردن این جاده در انبوه دغدغه‌های شبانه‌روزی مسؤولین قرار گیرد می‌تواند کوتاه‌ترین راهی باشد که درب‌گنبد را به کوهدشت برساند و نقطه‌ی اتصال غرب به لرستان گردد…

-آقا اجازه سلام. آقا اجازه شما معلم هستید؟
-دهان باز کفش‌ها و ترک‌های دمپایی‌ها از زیر بغل میزها نگاهم را به خود چسبانده‌اند.

-اسمت چیه؟ -آقا اجازه حمدالله.

-چرا با شلوار جافی و دمپایی به مدرسه آمده‌ای؟-اجازه آقا پول…

شعر اول کتاب فارسی را می‌خوانم و از حسین می‌خواهم، بخواند. در حالی که سیب سرخ صورتش را به سمت زمین می‌چرخاند، می‌گوید:« آقا اجازه بگو دخترها روشونو بکنن اون‌ور. روم نمی‌شه بخوانم…» امسال یازدهمین سالی‌ست که در مدارس غیرانتفاعی شهر تدریس می‌کنم و با دانش‌آموزان جورواجوری سر و کار داشته‌ام اما این‌جا در این گودی خراش‌خورده‌ی زمین، به بچه‌های معصومی رسیده‌ام ایستاده بر صخره‌های ادب و صمیمیت و سادگی. با صدای خالی شکم‌ها و گل‌های زرد صورت‌هاشان. زنگ تفریح اعلام می‌شود بی‌آن‌که دندان‌هایی به جویدن درآید و شانه‌ای تنه بزند و کسی خوشحالی پاهایی را دنبال کند… یک‌روز تمام شده‌است و بچه‌ها یکی یکی درس دیروز را بدون جا گذاشتن حتی یک کلمه از حفظ جواب می‌دهند. بین دخترهای این مدرسه نابغه‌هایی به چشم می‌خورد که در آینده می‌توانند حرف‌های زیادی برای گفتن باشند. اما متأسفانه سر تحصیلشان پس از تمام شدن دوران راهنمایی به سقف کوتاه آسمان برخورد می‌کند و باید دست‌های لاغرشان را آماده کنند تا به دست ضخیم مرد بی‌سوادی افسار شود. اما با وجود آگاهی از این موضوع درس‌هایشان را خوب می‌خوانند. -در آینده می‌خوای چه‌کاره بشی؟ -اجازه آقا ما تا کلاس نُه بیش‌تر نمی‌تونیم درس بخونیم. چون دبیرستان نداریم. البته جاشو چند ساله مشخص کردن اما … خونواده‌هامون هم اجازه نمی‌دن بریم کرمانشاه یا کوهدشت پیش فامیلامون…

اکرم دانش‌آموزی‌ست که معنی تمام لغات کتاب فارسی را پیش از آن‌که من بگویم، آرام از زیر زبان شرمش می‌گذراند و اگر بر«بنارِ» جاده‌ی تحصیل دوپای استعدادش را چوب جبر نشکند، بی‌شک نقطه‌ی روشنی خواهد شد در آن دوردست‌ها. اما این‌جا پنجره‌های زنگ‌زده‌ی پا در گل جز به رودخانه‌ی وحشی سیمره باز نمی‌شود که از رگِ دره‌ی دو کوه، زخم‌های فاجعه‌ی قومی را هوار می‌کشد و پیچ می‌خورد. این‌جا آخر لرستان است با بچه‌هایی که قارقار پی‌درپی شکم‌هاشان را دهان باز ش‌های‌شان فریاد می‌زند و تا حال کسی نگاه راستش را به بی‌گناهی‌شان چپ نکرده‌است.
*** شب است. شب خاموش کوهستان و صدای کوفته شدن سیمره بر سنگ‌ها با خاطره‌ی بچه‌های ذهنم بخش می‌شود: اجازه آقا سلام! آقا اجازه خداحافظ!

( ایمیل شده به میرملاس توسط نویسنده ی مطلب )