- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

ایستگاه تهرانپارس !

26002513521030376927

 

محسن بازوند / میرملاس نیوز :  ایستگاه تهرانپارس،ایستگاه دوم خط دو.قطار خلوت بود.روی صندلی کنار در نشسته بودم. مطابق معمول همه ساکت سر جاهایشان نشسته بودند. نفر کناری من باگوشی اش ور میرفت.پسری که آن روبرو به میله کنارش تکیه داده بود،از گوشی درگوشش پیدا بود آهنگ زندگی مطابق میلش مینوازد.بعضی دیگر سرشان به آرامی با هارمونی حرکت قطارهمراهی می کردو درعالم خود سیر می کردند. صدای دستفروشی از آن سوی قطار نزدیک میشد: ((بازی،شادی ،سرگرمی،نه برق میخواد نه باطری،در شکلهای مختلف… فقط دو هزار تومان)). لحجه اش برایم آشنا بود.بخصوص تلفظ حرف ” ل ” شکلها. دستفروش دیگری از کنار ما رد شد. تندتر راه میرفت وجار میکشید ((آدمسای خوش طعم،تا۲۰۱۵ هم تاریخ داره …)). چند متر آنطرفتر بهم رسیدند. انگار همدیگر را میشناختند ولی مدتی بود همدیگر را ندیده بودند.دست دادند ورو بوسی نصف ونیمه ای هم کردند ورد شدند. خلوتی راهروی قطار توجهم را به آنها بیشتر کرده بود. ((بازی،شادی ،سرگرمی،نه برق میخواد نه باطری،در شکلهای مختلف… فقط دو هزار تومان)) نزدیکتر شد وبه حوالی من رسید.صدای دستفروش بعدی که روبرویش می آمد وهمان جار را میزد او رامجبور به سکوت کرد وکنار در نزدیک من ایستاد.اون یکی هم کنار در رسید به خوش وبش با اولی مشغول شد. چند لحظه بعد دیگری سفره فروش هم  از راه رسیدوبه جمعشان اضافه شد. سربه سر هم میگذاشتند.((قازلت فروت)).((توچه سفره فروش، نون هور سفره در))…همشهریهای عزیزتراز جانم بودند.چقدر احساس محبت به آنها داشتم. با خیالم به عالمشان رفته بودم. امشب را کجا میخوابند؟ظهر خسته از کار دستفروشی کجارا دارند تا دمی بیاسایند. حتما نهار مفصلی هم ندارند تا آنها را برای کار بعدازظهر مهیا کند. صبح ساعت چند سر کار میآیند؟تا حالا چند تا فروختن؟ چیزی هم کاسب شدند؟ توی این شهر کمتر به اداره ای شرکتی کاسبی میشه برخورد که ترک نباشد وهمزبان ما باشد. وکمتر به کارگر و دستفروش و… میشه برخورد که همزبان ما نباشد. آیا تقدیر ما اینگونه است؟ قبلا هم زیاد به این فکر کرده بودم. انگار کاریش نمیشه کرد. همین بوده وهمین هم هست. بقول اون پیرمرد ساده ای از فامیلهای ما که وقتی تهران کارگری می کرد. روزی که مهندس ساختمان پسرش رو همراه داشته اینم پسره رو بغل میکنه وباهاش حال واحوال میکنه که بزرگ شی چکاره میشی؟ مهندس بشی پسر من بیاد بهش کار میدی! انگار تا آخر پسر ما باید کارگر باشدو پسر دیگران مهندس. با خودم باز فکر کردم آیا چاره ای نیست؟ چه کسی باید کاری کند؟ خود من چکار می توانم بکنم؟چی از دست من ساخته است؟مدیران شهر ما چرا کاری نمیکنند؟یادم آمد روزی من هم مدیری از مدیران آن شهر بوده ام. یعنی من هم مدیون وضع این جوانها که روبرویم ایستاده اند هستم؟نکند حق اینها در سفره من باشد؟شاید هم خودشان مقصرند. من باید چکار میکردم؟من که رییس اداره بوق بیشتر نبودم. دخلی به بیکاری واشتغال واینها نداشت. اما کسانی را کمک کردم که نمی دانم کمکی به حل این مشکل کردند یا نه؟…