- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

خاطره ی جانباز سید مروت والی پور از شهید والامقام بهرام آزادبخت

مقام معظم رهبری : شهادت، مرگ انسانهای زیرک و هوشیار است که نمی‌گذارند این جان، مفت از دستشان برود.

 

سیدعلی والی پور [1]

شهید والامقام بهرام آزادبخت و جانباز سید مروت والی پور

 

شهید والامقام بهرام آزادبخت : متولد روستای کره پا آزادبخت / تاریخ شهادت :۱۳۶۵/۰۳/۱۷

 محل شهادت : پاسگاه زید

 

باعرض سلام . گرامی باد یاد و خاطره ی کلیه شهدا علی الخصوص شهدایی که نام مبارکشان در این صفحه وزین گشته منجمله شهیدان بهرام آزادبخت و سیامک آزادبخت که بنده افتخار هم کلاس بودن با آنها را داشتم.

 در دوران مدرسه راهنمایی با این شهیدان گرانقدر هم کلاس بودم. شهید بهرام آزادبخت ، فردی بسیار مودب ، کم حرف ، ساکت ، حرف گوش کن و با متانت ، با وقار، با وفا، پرتلاش، سخت کوش و پرکار بود. در سرکلاس درس بیشتر گوش می داد . به درس و مدرسه خیلی اهمیت می داد. باتوجه به اینکه دایی ایشان با ما ارتباط خانوادگی داشتند و ایشان نیز در هنگام تحصیل و بازشدن مدارس از روستا به شهر می آمدند و محل اسکانش خانه ی دایی اش بود لذا آشنایی ما نسبت به سایر همکلاسی هایمان بیشتر بود. به یاد دارم که زنگ تفریح بود سال دوم راهنمایی بودیم کنار آبخوری محوطه مدرسه شهید مطهری ( این مدرسه در آن زمان در محله تازه آباد شاهیوند بود ) برای ثبت نام در پایگاه مقاومت وهمچنین اعزام به جبهه از من سوال کرد. ایشان را جهت ثبت نام در پایگاه شهید آقا مصطفی خمینی که در خیابان بازارچه بود ساعت هشت شب همان روز دعوت کردم و جهت گذراندن دوره ی آموزشی فردای آن روز به بسیج مراجعه کردیم. روز بعد پس از تکمیل پرونده از طریق انجمن اسلامی مدرسه یک معرفی نامه گرفت و در دوره آموزشی، بسیج دانش آموزی شرکت کردند. همین اقدامات، جرقه ای شد در زندگی ساده این مرد خدایی.

روزی ایشان را با لباس مقدس بسیجی دیدم که آمده بود مرخصی، ضمن احوال پرسی و خوش و بش، فرمودند که در گردان محبین هستند. خیلی خوشحال بودند از اینکه توانسته به جبهه برود و به جمع رزمندگان بپیوندد.

پدرش را می شناختم، آدم بسیار بسیار ساده ای بود که در روستا به کار کشاورزی و دامداری جزء مشغول بود. وقتی که بهرام به مرخصی می آمد و یا قصد اعزام مجدد را داشت، پدرش ایشان را تا خانه ی داییش همراهی می کرد در بعضی اوقات زمانه اقتضاء می کرد که ما دو نفر در آن لحظات همدیگر را ملاقات کنیم، پدرش از من

می خواست که بهرام را از رفتن به جبهه منصرف کنم. ایشان می گفت بهرام اگه نمی خواد درس بخواند ایرادی ندارد بیاید روستا پیش خودم در کار کشاورزی و دامداری  کمکم کند ولی بهرام که به چیز دیگری و آن هم شهادت و خدایی بودن می نگریست، با لبخندی آرام و تبسمی شیرین بر لب در جواب پدر مهربانش می گفت: شما از فلانی بپرسید « اشاره به من می کرد» من درس خواندن را خیلی دوست دارم و شاگرد تنبلی هم نیستم. ولی جبهه را بیشتر از همه چیز و همه کس دوست دارم. ببین بابا اگه من وامثال من به جبهه نرویم پس کی بره؟ پدرش که با این حرف ها قانع نمی شد فقط اصرار داشت یا درس بخوان یا بیا روستا در کشاورزی و دامداری کمکم کن.

ولی بهرام تصمیم دیگری گرفته بود و تصمیمی که گرفته بود هیچ راه برگشتی در آن نبود و همواره در طی چند نوبت متناوب به جبهه های غرب و جنوب همراه سایر رزمندگان اعزام شدند تا اینکه عاقبت به آرزوی واقعی خودش که همان شهید شدن در راه خدا بود رسید. یاد و خاطره ی آن عزیز سفر کرده گرامی باد.