- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

چندروزدرسلول باامیر

امیر روئین تن [1]

       زنده یادامیرروئین تن

افشین باقری/سرویس منتظران:

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم

 

مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا

احزاب/ ۲۳

 

از میان مؤمنان مردانى ‏اند که به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا کردند برخى از آنان به شهادت رسیدند و برخى از آنها در [همین] انتظارند و [هرگز عقیده خود را] تبدیل نکردند

 

دوران اسارت یادآور مظلومیت، غربت و صبر و استقامت آزادمردانی است که سالیان سال زندگی خود را در اسارت دشمن بوده و با صبر و شکیبایی خود، سرمشق آزادی و آزادگی قرار گرفتند.
دوران اسارت، بخشی از تاریخ هشت سال دفاع مقدس ملت قهرمان ایران را در برابر متجاوزین بعثی تشکیل می‌دهد و سرگذشت آن مملو از حوادث تلخ و ناگوار می‌باشد. در دوران اسارت، حوادثی رخ داد که هیچگاه از فکر و یاد آزادگان محو نخواهد شد و فراموش شدن آن امری بسیار دشوار است.بهمن سال ۶۱بود. عملیات والفجر مقدماتی بعلت فاش شدن اسرار نظامی توسط منافقین کور دل متاسفانه به پیروزی منجرنشد. وتعداد زیاد از رزمنده گان عزیز شهید وبقیه اسیر شدند.در این عملیات من ومرحوم جوان مرگ امیر روئین تن وچند نفردیگراز همشهریهاعزیزنیزبه اسارت در آمدیم.در ابتدا مارا به شهر العماره وسپس به بغداد منتقل کردند .البته آنهم به استخبارات بغداد. استخبارات مثل ساواک زمان شاه بود ،روی تابلوی سر درب آن نوشته  شده بود (لم یدخل الانسان الا ان یخرج انساناجدیدا) آدمی وارد اینجا نمی شود مگر اینکه انسان جدیدی شود .زیر تابلوی استخبارات تصویر مرغی که در حال تخم گذاشتن بود توجه همه را بخود جلب می کرد.یعنی اگر کسی همکاری نکند کاری می کنیم مثل مرغ تخم بزاره.در آنجا بیش از ۱۰۰۰نفراز اسرا تو یک سوله بودیم مثل یک انبار سیلوی خودمون بود .گرسنگی وتشنگی امان همه رو بریده بود. سه روزبودکه به هیچکس آب و غذا نمیدادند وبرای قضای حاجت هم مشکل داشتیم .یکی دومتر مانده بود به دیوارسوله، همش ادرار بود ولی کسی رویِش نمی شد قضای حاجت بزرگتر رو بجا بیاره .امیرروئین تن از لحاظ سنی از ما بزرگتر، وداناتروشجاع تربود وهمین طوراز لحاظ فیزیکی خیلی فرز ،چابک و ورزیده بود. به همین دلیل به همه مجروحان وزخمی ها کمک میکرد وآنها رو پانسمان میکرد. البته درآنجا از لوازم بهداشتی وپانسمان خبری نبود ولی بمن گفت بیا به این عزیزان کمک کنیم .گفتم چطوری ؟زیر پوش خودشورو در آورد وبه چند قسمت کرد ومثل باند درست کرد. با یک قسمت خونها رو پاک میکرد وبا قسمت دیگه باند پیچی می کردتا بیشتر ازشون خون نیاد چون خون ریزی زیاد باعث مرگشان میشد؛وبعضی ازآن مجروحان جانشونو مدیون آن مرحومند .شما فکر کنید یکی روزه میگیره وبه امید اینکه که بعد از ۱۵ساعت روزه شو باز کنه ؛حالا موقع افطار، نه آب باشد ونه غذا چیکار میکنی ؟واین مسئله چند روز تکرار بشه ؛حقیقتا توان ورمقی برای کسی نمونده بود .اما امیرهمچنان به مصدومان کمک میکرد.بعضی ازاسرای زخمی که جراحتشان شدید بود شهید شدند .در بین ناله ها وضجه ها ی مجروحین  و یا حسین یاحسین (ع)که از درد وجراحت شدیدآنها بود،صدای دلنشین نوحه محلی با صدای بلند به گوش شنیده می شد در آن لحظه همه اسیران دردشان را فراموش کردند .این صدا ،صدای گرم  مرحوم امیر بود که برای دلتنگی خودش مور می خواند. البته نه با زبان فارسی بلکه لکی ؛به قول فارسها مویه وخودمان میگیم مور؛عجب صدای مسیحایی داشت ،انگار همه ی اسرای دل شکسته دردشان را فراموش کردند .من چون دیدم  امیرهمراه با خواندن اشک میریزد به او گفتم نخوان ؛ سکوت کرد یکدفعه صدای بچه ها بلند شد ادامه بده ادامه بده، دوباره شروع کرد بخواندن .من به سعید معبودی بچه ی تهران  گفتم ؛مگه شما می فهمید چی میگه ؟چون همش با لحن ولهجه لکی بود .گفت: نه ،پس چی میگی بخونه؛گفت آخه خیلی سوزناکه ،بدل میشینه،همه تشنگی رو فراموش کرده وفقط گریه میکردند .بعداٌ هم که به اردوگاه منتقل شدیم مویه(اشعارسوزناک) امیر خیلی طرفدار پیدا کرد وهرکی هرچی دستش بود میذاشت زمین وفقط گوش می کرد.عجب صدای دلنوازی داشت .یادمه روز سوم یا چهارم بود که امیر بلند شد وگفت جان زهرا ،جان امام بچه ها یه دقیقه گوش بدین حرفی دارم ،ببینید چی میگم ؛همه دیگر امیر را میشناختند مثل یک فرمانده کنترل اوضاع  را بدست گرفت وشروع کرد به سخنرانی حماسی (حقیقتا اون حرفا رو زدن اونم تو<<استخبارات>> جیگر می خواست چون سربازان عراقی آنقدرباشقاوت وبی رحمی باوسایلی مانند کابل وشیلنگ ،چوبدستی دسته کلنگ و…میزدندکه طرف بی هوش بشه)رزمنده ها؛عزیزان مقاومت کنید ، عراقی ها این بی شرفا ،این بی دین های کافر نمیان شهد ا رواز سوله بیرون ببرن .ما باید اتحاد داشته باشیم اگرهمبستگی داشته باشیم عراقی ها هیچ غلطی نمی کنند .توکل کنید بخدا وتوسل کنید به ائمه هدی .پس گوش کنید وهمه با صدای بلند فریاد بزنید تا کاخ صدام بلرزه در بیاد ،مگر شما برای پیروزی ویا شهادت خود را مهیا نکرده بودید،برادران ما جلوی چشممان از بی توجهی وعدم رسیدگی یکی پر پر می شوند .پس همه با صدای بلند بگین الله اکبر خمینی رهبر. یا حسین یا حسین… امیر بچه ها روتهیج می کرد بلند تر بلندتر نمی شنوم، همه با هم ؛صدای خسته بچه ها از درون قفس بلند شد تو گویی همه قدرتشان را جمع وبه حنجره خشکشان می دادند .داشت یک شورش حسابی اونم تو استخبارات درست میشداونم بغل دست کاخ صدام،هر لحظه احتمال تیرباران ویا زنده بگور کردن بچه ها وجود داشت اما در فکرشان این بود،نگهدار من آنست که من میدانم ؛شیشه را در بغل سنگ نگه میدارد؛ ولی دل رابه دریا زدند؛اینها واقعا شیران در قفس وفرزندان خمینی کبیر و الان هم رهروان واقعی حضرت آیت الله خامنه ای هستند.اینم بگم آن چند روزه هر چی اسرا به درب قفل شده میزدند فایده ای نداشت وکسی درب رو باز نمیکرد .مگرزمانی بعثی های خون خوار  برای شکنجه می آمدند یه عده از اسرا را جدا کرده ومی بردند برای شکنجه،وقتی برمی گشتند آش ولاش می افتادند رو زمین ونای بلند شدن نداشتند بیشتر برای بازجویی بود ؛صدای الله اکبر بچه ها آنقدر بلند بود که هر زنجیری رو پاره میکرد ومثابه گلوله ای بود که در مرکز اسارت در قلب دشمن می نشست .یک دفعه چند عراقی آمد ند یکیشون گفت :انتم مجانین یعنی دیوانه شدید. امیر بلند گفت :آره ما دیوانه ایم شما مسلمانید ؟؟گفت نعم انه مسلم ؛بله من مسلمانم .امیر گفت چند جنازه اینجاست .هرچی در میزنیم جواب نمیدین ،چند روزه نه آب میدین نه غذا ؛آخه این چه مسلمانیست ؟؟افسرعراقی گفت جنازه ها رو بیارین ؛میگم آب وغذا هم براتون بیارن ،بعد اجازه داد که جنازه اون عزیزان روبیرون ببرن .بله ،آنها اسرای نستوهی  بودندکه بخاطر حفظ حریم مملکت اسلامی به جبهه آمده؛ واز حدود الهی دفاع کردند ونوامیس مردم ووطنشان دفاع کردندهمه سختی ها را بجان خریدند وحاضر نشدند تن به تسلیم وذلت وسازش بدهند.حاضر شدند شربت شهادت را بنوشند ولی دوستان وهمرزمان خودشان را لو ندهند.در میان حزن واندوه بچه ها، شهدا روبه بیرون بٌردن .نیم ساعتی گذشت ناگهان صدای باز شدن قفل زندان همه رو ساکت کرد ؛یک سطل آب گذاشتند تو وگفتند طعام هم نیم ساعت دیگه .بله ،ترفند امیر عزیزگرفته بود اگر آن شعارها رو نمی دادیم ؛تعدادبیشتری شهید می شدندوفقط خدا میداند چه لحظات سختی را سپری کردیم .امیر رو دیگه همه بعنوان فرمانده قبول داشتند؛جسارت او باعث غرور وافتخار اسرا شده بود . اسرا باخود فکر می کردند پس در خاک دشمن هم می توان مردانه وبا قدرت وشجاعت حرف زد واز دشمن نهراسید.همین باعث شد تحمل آن شرایط کمی آسان تر شود.شورش اسرا جواب داد وما دشمن را در خاک خود شکست دادیم.امیرآمد جلوی سطل آب ایستاد وبلند گفت افشین بیا ؛من هم که نای راه رفتن نداشتم با اندکی تاخیر بلندشدم.دوباره با تحکم وآمرانه گفت:میگم بیا .امیر جلوی سطل ایستاد و بلند گفت :بچه ها این آب رو تقسیم میکنیم؛ اول بین مجروحین بعد بین بقیه افراد.اگرعجله نکنید کاری میکنم به همه آب برسه ؛فقط دریک صف بایستید. در آن لحظه باز هم به اسرا روحیه می داد . بچه ها طاقت بیارین ؛ببینید امام حسین (ع)چی عذابی کشیده وحضرت زینب وحضرت علی اکبر واهل بیت امام را چه جوری عطشان شهید واسیر کردند .امیر اوضاع آشفته رو بدست گرفت .یکدفعه چشمم به سطل آب خورد؛سطل آب خیلی کثیف بود، وای خدا همش اشغال بودولجن ،ته سیگار،خلط دهان وغذای مانده رو ریخته بودند تو سطل وچسپیده بود به ته ودیواره سطل ،ولی چاره ای نبودبرای زنده ماندن مجبوربودیم. یک لیوان پلاستیکی هم تو سطل بود که آب رو میدادیم به بچه ها .فکر کنم به هر نفر سه یا چهار قاشق آب میرسید؛داشتیم  آب رو تقسیم میکردیم که دیدم امیر به من ذل زده گفت: افشین بعدیش خودتی آماده باش گفتم: پس خودت چی ؟منم می خورم .یکدفعه لیوان رو دادبه من وگفت :زود باش سریع تر بخور؛ منم خوردم .هی داد میزد بچه ها عجله نکنید به همه میرسه ،گفتم امیر چراخودت نمی خوری ؟گفت میخورم ولی…..آی مردم ،به قران قسم با گریه دارم می نویسم بدانید امیر آب نخورد .هرچی به لکی بهش میگفتم واصرارمیکردم(بَراوُ)اصلا نمی خورد .به زخمی ها بیشترآب میداد (اگر قوی ترین مرد دنیا باشی چند روز آب و غذا نخوری ،جلوی چشمهایت سیاهی میره ،لبانت خشک تر از چوب میشه؛سستی وضعف برتوغلبه میکنه ودیگه نمی شه خود را تکان داد واصلا نای بلند شدن نداری ……)دوباره درب آهنی باز شد واین بار یک دیگ بزرگ برای ۱۰۰۰نفر غذا بود؛ برنج با عدس ، حالا فکرش رابکنید چه جوری تقسیم بشه ؛نه بشقابی نه سینی ونه قاشق وچنگال که جای خود دارد ؛هیچی نبود .البته آن سیلو چند پنجره داشت ،که بعضی از آنها بجای شیشه نایلون کشیده بودند تا هوای سرد؛ گردو خاک وارد نشود .خلاصه چند تا از بچه ها قلاب گرفتند ونایلون ها رو پایین کشیدند،وشد سفره اعیانی ما ،نایلون هاخیلی کثیف بودبا لباس هایمان آنها روپاک کردیم که لباسها هم الوده وچرکین بودند،نایلون رو به اندازه مناسب پاره کردند. نایلون هاروبجای سفره رو کف سیلو که سیمانی بود پهن کردند وغذا را روی آن ریختندوهر بار بمدت سه دقیقه یک گروه  ۱۵یا ۱۶نفر می نشستند.خوب ،بعد از سه روز این غذابرایمان لذیذ بود فکرکنم اولین غذای بغداد بود؛بادست میخوردیم دستهایی که یک هفته بود رنگ آب وصابون بخود ندیده بود وخونین و مالین وکثیف، اما چاره ای نبود ؛زمان خوردن غذای فقط دو یاسه دقیقه بود .چون دولقمه یا نهایتا سه لقمه سهم هرکس بود .باید زود می خوردیم تا گروه بعدی جایگزین قبلی شوند .بازهم رشادت امیر را فراموش نمی کنم که در حال غذا دادن به زخمی ها بود وواقعاٌ فداکاری می خواست با آن حال نزار وسست وضعیف .رفتم پیش امیر روی لبانش خشک بود معلوم بود هیچی نخورده؛ گفتم می خواهی غذا هم نخوری ؟یک لقمه گرفتم وبه زور کردم دهانش،به چند تا از بچه ها که مشغول غذا دادن بودن گفتم آب هم نخورده ؛آنها هم خودشونو کشیدند عقب ،وبه او گفتند تا توغذا نخوری ما هم نمی خوریم ؛امیر که دید بچه ها جدی میگن یک لقمه غذا خورد .شب هنگام  چادر سیاهش را بر آسمان عراق پهن کرده وما از پشت پنجره ها میدیدم که شب شده ؛بچه ها ی زخمی از درد ی و حشتناک امانشان بریده شده بود.آمپول که هیچ، اصلاٌ قرص مسکنی هم نبود که اقلا کمی تسکین یابند فقط  آه وناله میکردند ویا حسین یا حسین میگفتند. شوخی نبود گلوله  یا ترکش خمپاره خورده بودند می لرزیدند وگاهی نیز بی هوش میشدند .دوباره که بهوش می آمدند باز هم تشنج می کردند. شنیدم امام (ره)فرموده بود: اجر اسرا از شهدا بیشتر است چون،شهید یکبار می میرد ولی اسیر روزی یکبار .امیر روحیه وخلاقیت خوبی داشت آمد بمن گفت افشین خیلی دلم درد میکنه . گفتم چرا؟چندین روزه هی خودمو نگه داشتم ولی دیگه نمیتونم دل پیچه ی شدیدی دارم، باید قضای حاجت کنم. گفتم چه جوری؟برایم توضیح داد سپس  هردو پیراهنهای مون رو در آوردیم .یکی از آستین هاشو پاره کرد وگره ای به پایینش زد ؛او پشت کرد به جمعیت ومن برایش پیراهنم را با دودستی گرفتم وقضای حاجتش را ریخت تو آستینش ؛خلاصه بلند شد وگفت بچه ها  گوش کنید همه ساکت شدند. به شوخی گفت من موفق شدم قضای حاجتم را بریزم تو این آستین خوشگل ؛وهدیه بدم به سید الرییس صدام ؛همه زدند زیر خنده …قبح این جریان شکسته شد وابتکار جدید رو همه پسندیدند واو را تحسین کردند ،واز این رنج وعذاب جسمی که واقعاٌ درد آوربود خلاص شدند.توصیف مصائب ومشکلات آن لحظات در سوله اسارتگاه بسیار سخت است از دیوارسوله به این طرف تقریبا۲۰سانت ادراربالا آمده بود وحالا اون یکی هم (مدفوع )بهش اضافه شد .چون درب وپنجره ها بسته بودند بوی تعفن وکثافت سرومغز را پریشان میکرد .همه  خجالت وحیا رو گذاشتند کناروشروع کردن به قضای حاجت ودیگر اکثر پیراهن ها یک آستین نداشت وضعیت بسیاربد وزننده ای بود .بوی تعفن همه جا را فراگرفته بود کمبود آب وغذا بیداد می کرد .نمی دانم چطوری خوابم برده بود با صدای ناله مجروحین از خواب پریدم صبح شده بود وآبی برای خوردن نبود چه برسد به وضو.در استخبارات کم کم به شکنجه ها داشتیم عادت می کردیم ،هر چقدر جسممان ضعیف ترمی شداماروحیه مان قوی ترمی گشت.

ادامه دارد