- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

داریوش گراوند ( علی صفایی ) جانشین گردان علی ابن ابیطالب بوکان

Untitled [1]

   داریـــوش گــــراونــد / میرملاس نیوز

 

هر بار که در جستجوی خاطره ای از شهید یوسف زاده بودیم نامی از او می شنیدیم از رشادتهای او می گفتند و اینکه معاون حسن رضا یوسف زاده بوده است

با اوسخن گفتیم. اما تنها یوسف زاده در خاطرات او نبود سربازان گمنامی را به یاد می آورد که از آنان بسیار کم شنیده بودیم. نام محمد حسین حیدری را برد و می دانم که در صحبت های بعدی با او از این شهید بیشتر خواهیم شنید همو که حنظله دوم کوهدشتش می خوانند

آقای داریوش گراوند از ذهن تیزی برخوردار است شاید هم ارادتی که به آن سالها و مردان آن روزها دارد مانع فراموشی او شده است. زمانی رو در روی دمکرات و کومله و نامردانی ایستاده است که نام ایرانی را یدک می کشیده اند و اکنون در سنگری دیگر در خدمت مردمی محروم است

 

 بخش هایی از خاطرات آقای داریوش گراوند :

 

حسن رضا یوسف زاده [2]

سردار شهید حسن رضا یوسف زاده

 

شهید حسن رضا یوسف زاده فرمانده گردان علی بن ابیطالب(ع) و من معاون او بودم. یک روزشهید حسن رضا یوسف زاده به من گفت: خواب دیدم مولایم حسین(ع) به من وعده شهادت داد.

 من هم با منطقه آشنایی داشتم. از طرفی به خاطرعلاقه زیاد به ایشان و اینکه قصد داشت هفته بعد عقد کند، به او التماس کردم که من بجای ایشان به مأموریت بروم. لبخندی زد و گفت تمام دنیای فانی، فدای حسین(ع). سال هاست منتظرچنین روزی هستم.

 روز بعد حسن رضا در منطقه وارد درگیری شد. من و سردار حاج حسن باقری فرمانده تیپ بوکان با بیسیم با ایشان صحبت می کردیم که با توجه به مجروح بودن عقب نشینی کند. اما نپذیرفت.

 لحظه آخر گفت جانم به فدای حسین(ع).

یادش گرامی باد

 

 

index [3]

شهید والامقام محمدحسین حیدری

 

اواخر سال ۶۱ بود. درعملیات والفجر مقدماتی، تعدادی بسیجی از تهران به گردان محبین (گروهان ۲) که فرمانده آن شهید محمدحسین حیدری بود، مامور شدند.

 ۲ نفر  از آنها به نام مصطفی ارسنجانی و اصغر معروف به اصغر ترکشی، با بنده دوست و رفیق شدند. اتفاقا در شب عملیات مصطفی بعد از کلی رشادت و فداکاری به شهادت رسید. عمو اصغر هم مجروح شد.

 قبل از حمله متوجه شدیم در عملیات های مختلف قبلی، هربار قسمتی از بدن اصغرآقا زخمی شده است. خلاصه تنها جای سالم دماغ ایشان بود در آن حمله دماغ اصغر ترکشی هم بشدت آسیب دید با این حساب جای سالمی در بدن او وجود نداشت.

 *******************

 

فروردین ماه  سال ۶۴بود. ماموریت اکثر بچه های گردان به پایان رسیده بود. به قسمت اعزام نیروی تیپ بوکان مراجعه کردم تا تعدادی نیروی بسیجی، جهت حضور درگردان درخواست کنم. در تقسیم نیروها، ۷۰ نفر از بچه های بسیجی با ما همراه شدند.

 در میان آنها یک بسیجی قدبلند، خوش سیما با ظاهری آراسته بود. متوجه شدم ایشان از هر لحاظ دارای توانایی خوبی است. از او سوال کردم چرا آمدی کردستان؟

 گفت: به گفته شهید دستغیب عمل کردم.

هشت ماه گذشته بود که یک روز سرزده آمد و  درخواست پایان ماموریت کرد. گفتم علت درخواستت چیست؟

گفت: محل شهادتم شلمچه است. چون از خدا خواستم چنین باشد.

 بعد از چندماه شنیدم بسیجی مخلص علی اصغر فریدون در عملیات کربلای ۵ در شلمچه به شهادت رسید.

 ********************

 

یک نیروی بسیجی داشتیم که خیلی اهل مزاح بود. به خاطر شباهت ظاهری و رفتاری بچه ها او را نورمن ویزدم صدا می زدند. بچه های گردان را در موقع درگیری می خنداند. می گفت از خدا خواستم طوری شهید شوم که شماها بخندید.

 اتفاقا دموکراتها موقعی که او را شهید کردند، پوست صورتش را کنده بودند. باور کنید علاوه بر گریه کلی خندیدیم و دعای بسیجی شهید مستجاب شد.