دکتر محمدمهدی بهداروند / سرویس منتظران میرملاس :
خوش آمدی سردار
پاسداشت سردار حاج مرتضی کشکولی
سال ۶۲ بود که برای اولین بار با این نام آشنا شدم.واسطه آشنایی ام فرمانده سپاه اندیمشک برادر خوبم سردار حسن باقری بود.
از دوره نظامی ام که در پروکان دیلم اهواز بود برگشته بودم که فرماندهی سپاه تمام بچه ها را برای اردویی به یکی از مناطق کوهستانی جنگلی کوهدشت برد.
اولین بار بود که به این شهر قدم می نهادم.در اولین روز حسن باقری مسئولین و پاسدارهای سپاه کوهدشت را به ما معرفی کرد.اصغر مرادی،محسن کشکولی،بهزاد بازوند،حسین پیرزادی،خزایی و…….. او ما را هم به آنها با لهجه غلیظ کوهدشتی اش معرفی کرد.رحیم یوسف آبادی،محمد دریکوند،کریم علی پور،مهدی بهداروند،محمد یغار و…..
همان ظهری که نمازمان را خواندیم آن قدر با هم صمیمی شدیم که انگار سالیان سال است با هم رفیق بوده ایم.آن چه من می دیدم این بود که همه این افراد همه سبک و سیاق حسن باقری را داشتند.در رفتار،حرف زدن،سکوت،مردانگی.
روز سوم اردوی ما بود که همگی برای استراحت دور هم جمع شد بودیم که یکی صدا زد برادر محسن،آقا مرتضی اومده.محسن سریع خداحافظی کرد و رفت و من از فرمانده ام با تعجب پرسیدم چرا رفت؟
برادرش آمده؟
کی؟
آقا مرتضی
از کجا؟
از تیپ ۵۷ ابوالفضل
مشغول حرف زدن بودیم که سردار مرتضی با لباس خاکی کره ای اش در حالی که می خندید به سمت ما آمد و همان اول گفت به به جمع تان جمع است.فرمانده ام همه را به او معرفی کرد و در تعریف او گفت ایشان هم برادر خیلی خوبم آقا مرتضی کشکولی است .او اهل جبهه و جنگ است.آقا مرتضی افتخار شهرماست.حسن حرف میزد و مرتضی سرش پایین بود و آخر طاقت نیاورد و گفت آقا ممنون دیگر بس است
حسن باقری معلوم بود با اعتقاد از او می گوید
ساعت حدود ۳ بعدازظهر بود که مرحوم سردار رحیم یوسف آبادی از او سوال کرد از جنوب چه خبر؟
چه خبرِی؟
از عراقی ها
او که تاره از عملیات های ناموفق بعد از فتح خرمشهر برگشته بود می گفت عراقی ها فهمیدند ما از نیمه شب شروع می کنیم و تا قبل اذان صبح تمام می کنیم،لذا تا توانسته اند موانعی مثل مین،کانال،سیم خاردار،کمین،بشکه های فوگاز سر راهمان قرار داده که تا صبح وقت مان به خنثی سازی آنها بگذرد و صبح براحتی درگیری با ما شروع کند.
آن روز تا بعد از نماز مغرب و عشاء همراهمان بود و از جبهه می گفت و آخر شب با همه خداحافظی کرد و رفت.
بعدها دلاوری ها او را از زبان فرماندهان و رزمندگان خوب لرستانی می شنیدم و افتخار می کردم که چنین فرماندهی از خطه غیور لرستان درخشیده است.
پس از مدتی حسن باقری از سپاه ما رفت و من راهی قرارگاه کربلا شدم.در آن جا هر از گاهی از این مرد حماسه ساز از عملیات قرارگاه سراغ می گرفتم ولی توفیق دیدن او را نداشتم.
مرتضی از فرماندهی سپاه کوهدشت کارش را با جنگ و جهاد آغاز کرده بود.خاطرات اعزام به جبهه های جنگ او با ترکیبی از نیروهای رزمنده شهرستان کوهدشت شنیدنی است.
با حملات وحشیانه عراق فرماندهی و مقام را به شهرنشینان داد و راهی میادین نبرد شد.
در قرارگاه کربلا وقتی از مهدی قبیتی آن جوان ناز دزفولی سوال کردم شما مرتضی کشکولی را می شناسید؟
او با تعجب گفت:آره
از کجا؟
او مدتی جانشین رئیس ستاد تیپ ۱۵،امام حسن مجتبی (ع)بود.
تیپ امام حسن را خوب می شناختم بچه های این تیپ،اولین یگان نیروی زمینی سپاه بودند که به تیپ مستقل ویژه آبی خاکی تبدیل شد و آموزش های خاصی را یاد گرفت.
آن روزها بهترین بچه های اهوازی را در این تیپ می دیدم .همه اهل صفا و معنویت بودند.مرتضی هم فرمانده بود و هم یک رفیق خوب.انگار خانوادگی تک بودند.سعید را از طریق حاج احمد سوداگر خوب می شناختم.محسن را هم از طریق حسن باقری ولی مرتضی یک چیز دیگری بود.مرتضی وقتی حرف از شهید و شهادت می شد انگار زود فیلش هوای هندوستان می کند و دلش آنی آسمانی می شود.
وقتی یاد دوستان شهیدش می افتد چهره اش دیدنی است.وقتی از شهدای همراهش می گوید صحبت هایش شنیدنی است.در مراسم شهید ناصر فاضل شیرازی وقتی دوستان اصرار کردند از او بگوید راه فراری نداشت و مجبور بود حرف بزند.با تانی و غصه می گفت:
فاضل نیرویی بود بسیار متفکر ، صاحب نظر و تیزهوش بود. چون دیپلمش را در رشته ی ریاضی فیزیک گرفته بود و در این رشته تحصیل کرده بود بسیار حسابگر و دقیق در کارها عمل می کرد.
شخصیتی آرام و کاملا طراح و دست به قلم بود.
تدریس می کرد و یادم می آید که در منطقه زبیدات یک دوره کلاس درس نظامی برپا کرده بودودرخط مقدم به نیروها آموزش نظامی می داد. در عین حال شوخ طبع بود، بیش از اندازه شوخ طبع و البته بسیار پر انرژی .
آنقدر پر انرژی بود که مدام راه می رفت و یکجا نمی نشست.
هیچوقت کاری که خودش می توانست انجام دهد به زیر دستانش واگذارنمی نمود.
خیلی هم بی حاشیه بود،آنقدر بی حاشیه که هرکاری به او واگذارمی کردیم نه نمی گفت و انجام می داد.
بعنوان مغز تیپ در عملیات بود و برآورد نویسی می کرد و به نظرم اگر شهید نمی شد حالا جز یکی از برترین و بلند پایه ترین فرماندهان سپاه بود.
تو را به خدا بیدارم نکنید .
در حین عملیات والفجر ۹ که رفتن روی قله ی کچل برون خیلی سخت بود(آنقدر سخت که هرکسی می رفت وبرمی گشت باید یکی دو شب استراحت می کرد)ناصر رابرای شناسایی فرستادیم.
تا رفت و برگشت دوباره من گفتم ناصر برو. دوباره فوری رفت دنبال یک کارعملیاتی دیگر و دوباره تا برگشت حاج نوری گفت: ناصر برو ، ناصر هم نه نگفت و دگر بار رفت پی ماموریت و بازهم تا برگشت دوباره من گفتم ناصر برو.تقریبا سه چهار دفعه ای من و حاج نوری ناصر را دنبال ماموریت فرستادیم.
تا اینبار ناصر دیر کرد.چند ساعتی گذشت اما خبری از او نشد.ما هم ماموریت خیلی واجبی داشتیم و باید دوباره ناصر را برای انجام ماموریت می فرستادیم. بی سیم زدیم خط مقدم خبری از او نداشتند،تمام معاونت های تیپ را گشتیم نبود،با برادرخانمش(حاج فتح الله گودرزی) که آن زمان در مسئول واحد مهندسی بود تماس گرفتیم خبری از ناصر نداشت .
انگار ناصر یک قطره آب شده بودو در دل زمین رفته بود. پیش خودمان گفتیم خدایا شهید شد؟ مجروح شد؟ ترکش خپاره خورد؟ مفقود شد؟ تقریبا چهار، پنج ساعتی دنبالش گشتیم و پیگیری کردیم که ببینیم کجاست ولی پیدایش نکردیم.
بعداز کلی جستجو متوجه شدیم ایشان از فرط خستگی به واحد مهندسی رفته و داخل یکی از ماشین ها دراز کشیده بود و به سرباز نگهبان هم گفته که : تو را به خدا به حاج نوری و کشکولی نگویید که من اینجا دراز کشیده ام که حتی یک ثانیه هم نمیتوانم روی پا بایستم. ما هم بیدارش نکردیم و گذاشتیم تا استراحت کند.
در جنگ بدلیل تغییر تشکیلات سپاه دیگر خبری نزدیک از این مرد بزرگ برایم بدستم نیامد.البته دور را دور از او خبرهایی داشتم.لشکر ۵۷ حضرت ابوالفضل از لشکرهای خط شکن و حماسه آفرینی بود که محسن رضایی از آن همیشه به احترام یاد می کند.
محسن رضایی هر گاه بحث لشکر ۵۷ می شود مرا یاد عملیات های در غرب آنها می اندازد و می گوید:حاج نوری از شجاعان جنگ بود که هرگاه در منطقه ای احساس یاس میکردم او و لشکرش سراسیمه شادی برایم هدیه می آوردند.
حکایت عملیات لشکر در عملیات کربلای ۴ زبان زد همه بود.آن قدر سریع و قوی عمل کرده بود که محسن رضایی باورش نمی شد.
جنگ تمام شد و من راهی حوزه علمیه قم شدم.از تیپ و لشکرها بی خبر بودم.تنها می شنیدم رئوفی آمده تهران.شمخانی دیگر اهواز نمی رود.غلام پور هنوز اهواز است.برخی از تهرانی های اهل دو کوهه دیگر به تهران آمده اند.اردوگاه کرخه آنها جمع شده است.
تا سال های ۷۶ اصلا گوشم بدهکار چیزی نبود و درسم را می خواندم.آیت الله حسن زاده آملی در اولین روز درسی ام گفت:پسر جان!اگر آمده ای درس بخوانی همه چیز را برای علم،طلاق بده.منهم همه را غیر همسرم طلاق دادم.تفریح،سفر،جلسه،دیدار و…..
سال ۱۳۷۷ سردار سوداگر در مازندران بود.او فرمانده لشکر ۲۵ کربلا شده بود.دو استان تحت امرش بود گیلان و مازندران که حالا مازندران خودش دو استان شده است.زمستان ساری خیلی بد و بی مزه بود.وقتی در دفترش او را ملاقات کردم متوجه شدم نماینده ولی فقیه آقای محمدیان است.او در قرارگاه کربلا زمان آقای بشردوست،معاون فرهنگی بود.چقدر از دیدن او خوشحال شدم.در آن جلسه نفر سومی بمن معرفی شد که قیافه اش خیلی آشنا بود ولی به جا نمی آوردم.سوداگر گفت:ایشان آقای مرادی ارشد حفاظت است.با تعجب با او سلام و احوالپرسی کردم که یکمرتبه گفتم تو اصغر نیستی؟
نه من محمدم
تو نیروی حسن باقری نبودی؟
بله
تو رفیق محسن کشکولی نبودی؟
چرا تو اینها را از کجا میدانی؟
من شما را سال ۱۳۶۲ در اردوی کوهدشت شناختم
او هم کمی فکر کرد و خاطرات یادش آمد و کلی خندیدیدم.
سه مقام نظامی لشکر هر سه از دوستان خوبم از آب در آمدند. شب ها برای این که منزل چه کسی باشم بین سه نفر اختلاف بود ولی سوداگر چون فرمانده لشکر بود غالب می شد.
روز سوم ماه شوال بود که آماده رفتن بودم که حاج احمد سوداگر گفت از اتاق بیرون بیا مهمان داریم
مهمان ؟کیه؟
یک لر مثل خودت
لر مثل خودم؟
آره
کی؟
بیا بیرون می بینی
تا وارد حال شدم قیافه خندان مرتضی کشکولی همراه سعید برادرش در چارچوب درب ورودی نقش بسته بودند.چقدر از دیدن او خوشحال شدم از خیر رفتن به سخنرانی گذشتم و از حال و هوای فرمانده خوبم سوال کردم.نیم ساعتی جلسه به رسمیت گذشت که احمد گفت:این آخوند خیلی حرفها می زند که باید کمی به او برسیم.هنوز حرفهایش تمام نشده بود که عباس ذبیح الهی رئیس دفترش پتویی روی سرم انداخت و….. صدای سوداگر می آمد که بلند می خندید و می گفت:دو تا لر دیدی رودار شدی؟
روزها گذشت و حاج مرتضی هر روز در یک استان عرض ادب به مملکت امام خمینی می کرد.چند سال بعد سوداگر به تهران آمد و فرمانده لشکر ۲۷ تهرانی ها شد.حاج مرتضی دوری در ایران خورد.آخرین خبری که از او داشتم فرماندهی لشکر قدس گیلان بود.آن روزها آقای عبداللهی استاندار گیلان شده بود.مرتضی که برای اهداف انقلاب،با هیچ کس شوخی نداشت در اولین دیدارش می گوید سردار عبداللهی تا زمانی که در خط رهبری هستید در خدمتتان هستم ولی هر کوتاهی را سپاه برنمی تابد و کوتاه نخواهد آمد.آ
قای حاج مرتضی یادگار جنگ است.او دیپلماسی نفاق گونه را بلد نیست.او راست و صادق حرفهایش را می زند و میزد.
یادم نمی رود که بعد از انتخابات دوم خرداد ۷۶ در ستاد نیروی زمینی بودم که سردار حیات مقدم رئیس ستاد بعد از جلسه گفت هفته بعد سردار کشکولی قرارست از تیپ بعثت برود و به جای او سردار حسن باقری را منصوب کنیم اگر دوست داشتی به اتفاق برای مراسم توزیع و معارفه برویم بروجرد .
چه بهتر حتما خواهم آمد
هفته بعد به سر رسید ولی خبری از سردار حیات مقدم نشد.گفتم حتما مراسم به تعویق افتاده است.مدتی بعد در جلسه ای از او سراغ مراسم را گرفتم که گفت:ظاهرا قرعه بنام سردار باقری نیفتاد چون ……..
نیمه دهه هشتاد که سردار اسدی فرمانده نیروی زمینی شد.همراه حسین علایی و رسول زاده رئیس ستاد دفتر محسن رضایی برای عرض تبریک به دفترش رفتم.کلی حرف زدیم و برایش آرزوی موفقیت کردم.در حالی که همراه برادر خوبم سردار علایی از پله پایین می آمدم سردار کشکولی را دیدم چقدر از دیدن او خوشحال شدم بی مقدمه گفتم شما هم برای تبریک به سردار اسدی آمدید؟
نه،ما اهل اینجاییم
یعنی چی؟
در معاونت بازرسی هستم
از سردار علایی خداحافظی کردم و با او حدود یکساعتی حرف زدم.هنوز مرتضی بود و بوی صفا و صمیمیت می داد.هنوز مرتضی در انتظار دیدار شهیدان در کوچه های سادگی و غیرت نشسته بود و سرود انتظار را زمزمه میکرد.
مرتضی گفت:دکتر جان!باید از جاری آئیینه مرثیه غریبی سرود و رود گریه راه انداخت.
مرتضی میگفت:خاطرات خوش با گلهای بهار در پس ابرها مانده است.شهیدان،آن شقایق های سبز بهار،مدتهاست در سایه سبزینه ها گردش نمی کنند.آنها هم می دانند روزگار ما قحطی محبت و خشکسالی ایثار و صداقت است.
مرتضی هم دلتنگ بچه های جنگ بود.هنوز می گفت:حسن باقری بزرگ است و یادگار مردی و مردانگی.
دیگر هرگاه که برای جلسه به فرماندهی نیروی زمینی می آمدم حتما قبل یا بعد جلسه سری به مرتضی میزدم.بی اغراق هرگاه او را می دیدم احساس آرامش و سبکی میکردم.گاهی همراه حاج سعید که جرثومه اخلاص و گمنامی است باهم از سوداگر حرف میزدیم .گاهی که از غربت فرهنگ شهیدان برایش درد دل می کردم و می گفت:دکتر عزیز!کجای کاری.حواست را جمع کن شاید دیگر صدای قصه های بیداری را نشنویم.شاهد باش شاید روزی در قریه دلت حادثه ای رخ دهد.
در سفری که به استان کهکیلویه داشتم با سردار نوری در مسجدی که سخنرانی داشتم رو به رو شدم.خبر نداشتم او فرمانده تیپ ۴۸ فتح شده است.آن شب همراه او در حیاط مسجد حدود نیم ساعتی حرف زدم و قرار شد سری به تیپ بزنم.وقتی سراغ سردار مرتضی را از او گرفتم گفت:مرتضی کارش درست است.
در سپاه و تهران و دنیا دلمان هزار قصه جدیدخلق شد و یک روز عصر خبردار شدم که عزیز دلم احمد سوداگر راهی آسمان شده است.روز تشییع در مسجد ستاد کل همراه محسن رضایی،حسین علایی،رشید،ایزدی،وحیدی،احمدی مقدم،نشسته بودم و به تابوت ناباورانه نگاه میکردم.احمد رفته بود و من مانده بودم.تابوت را به بیرون محوطه که حرکت دادند در حیاط ستاد سردار مرتضی را دیدم.کاملا از دست رفته بود.معلوم بود از شهادت احمد سوداگر از پا نشسته است.عصایم را محکم فشار دادم تا زمین نیفتم. همراهانم دوره ام کرده بودند که جمعیت طرفم نیایند. یک لحظه نگاه ما درهم گره خورد.ومن بی تانی گفتم حاج مرتضی احمد هم رفت.غصه از سر و رویش می بارید.آن روز شهر دلم را غبار غم پوشیده بود.خبری از پای کوبی و طرب نبود.هر گوشه ستاد را بیرق ها سیاه برافراشته بودند.آن روز حاج مرتضی که می دانست چقدر احمد را دوست دارم آرام در گوشم گفت:دکتر جان!تحمل و صبر. فقط
او درست می گفت ولی من بهارم را از دست داده بودم و درمیان باغ پاییزی ام بدور از گل یاسم در حال نگاه کردن به جمعیت بودم.بعد از احمد خیلی کم همدیگر را می دیدیم.آخرین بار که سراغ این دلاور را از حاج سعید پرسیدم گفت:حاج مرتضی مجاور حرم شده است .
کدام حرم؟
حزم علی بن موسی بن الرضا علیه السلام
بلافاصله زنگ زدم ولی امان از جواب.نیم ساعت بعد تلفنم زنگ خورد و روی صفحه آن نوشته بود سردار کشکولی.تا سلام کردم گفتم تحویل نمیگیری و جواب نمیدهی؟
نه بابا من پیره زنها هم که برای استخاره زنگ می زنند جواب میدهم شما که جای خود داری
به او تبریک گفتم و از او خواستم دعاگویم باشد.
چندماه پیش گه برای زیارت حرم رضوی راهی مشهد شدم در فرصتی با او تلفنی حرف زدم باز هنوز صدایش بوی صمیمیت می داد.قرار شد همدیگر را ببینم.فردار عصر منزلش رفتم حوالی حرم بود.گنبد حرم را براحتی می دیدی.او از کتاب تازه منتشر شده ام بنام زندان الرشید تعریف کرد و گفت:مقدار زیادی از آن را خوانده ام
همان جا از او درخواست کردم خاطرات خودش و سردار نوری را برایم بگویند.طبق معمول زیر آبی رفت ولی من از او در این امر کار کشته تر بودم.عاقبت گفت:با سردار نوری حرف می زنم و خودم هم می گویم.آن روز باهم تا حرم آمدیم و از گذشته گفت:از لشکر ۵۷ تا تیپ ۴۸ تا لشکر ۱۶ تا از حسن باقری و خاطراتش.
مرتضی بهترین رفیق بچه های جنگ است او بچه های جنگ را نه با دنیا نه با هیچ چیز عوض نمی کند.
روز سه شنبه ای بود که شنیدم روز چهارشنبه معرفی حاج مرتضی به عنوان فرمانده سپاه ابوالفضل علی علیه السلام در لرستان است.بلافاصله به او زنگ زدم و گفتم شنید رفتنی شدی!
بله
راضی هستی
دکتر!الاسلام هوالتسلیم
مرحبا به فرمانده خودم
باورکن این اعتقاد من است.
عاقبت مرتضی پس از دو دهه و اندی به لرستان برگشت.او از هر کوچه و خیابان و خانه این استان خاطره دارد.او دعای مادر شهیدان را پشت سرش دارد.مرتضی باز به شهر برزن و کوچه های صمیمی برگشته است.کاش می شد رئوفی ما هم به اهواز برمی گشت و اسدی به شیراز و علی هاشمی به قرارگاه نصرت و احمد سوداگر به لشکر ولی عصر.
خوش آمدی سردار!صفا آوردی.مدتهاست منتظر آمدنت بودیم.امیدوارم آمده باشی و پاشنه غربت را کشیده باشی و پا در راه ماندن نهاده باشی و بگویی هنوز که هنوز است ساکن سفریم،مقیم رفتن و رفتن
حاج مرتضی حال که آمدی بدان:امروز سرداران صحنه شرف همچو مجنون ها در وادی لیلی خویش قدم می زنند و با تاثر خاص خویش دیوارهای خاطره لشکر ۵۷ را بوسه می زنند.
حاج مرتضی باورکن امروز سروهای سربدار ما طناب را از گردن درآوردند و از پای بست دار پایین آمده اند و به نخل خاموشی خواندند که خواب خوش کنید که بیداری درد افزاست.
حاج مرتضی بهتر میدانی که باید یاد دیروز و امروز کنیم.نگذاریم یادها از یاد بروند.یادها لذت دارند و مردن آنها مردن انسانیت است.خاموشی یادها،خاموشی صداقت و ایثارست.بهترین یاد،یاد شهیدان است.
حاج مرتضی!اینک از آن لحظات مدتها دور شده ایم از شط شهادت ها گذشته ایم و خدا می داند در کجا دست و پا می زنیم.
خدا کند دراین روزگار سیاه دلمان شهدا در صبح نیایند و عظمت فاجعه فراق را مشاهده ننمایند.
راحتت کنم فرمانده عزیز در این روزها کارهای زیادی داری ولی با همه این حرفها می گویم:
خوش آمدی سردار…