هوشنگ آزادبخت / سیمره :
بهار با تمام طراوت و زیباییاش، با همهی افسون و دلبریاش، بنابر عادت دیرینهی خود، رفت تا چهره در پستوی فصلها فرو پوشاند و تا سالی دگر و کرشمهای و عشوهای دگر، عشاق دل باختهی خود را در حسرت و افسوس فرو گذارد.
این روزها رنگِ پریدهی طبیعت نشان از نیزه بارانِ اشعهی داغ آفتاب دارد و رخت طلایی بر قامتِ دشت و دمن، پوشانده شدهاست. نفس گرم تابستان، دست افشان و نعرهزنان حضور خود را جار میکشد و هُرم مهربانی خورشیدخانم آنقدر هست تا ضربِ سوزش خود را به زار و زمین و هر جنبندهای نشاندهد و مگر سایبانی و سایهی درختی، کنارهی دیواری و نسیمک خنکی، قدری از تیزی شلاقش را برایمان هموار سازد. دشت شدهاست جولانگاه دروگرها که چونان مور و ملخ ریختهاند در دل و درونش تا خوشههای زرین مزارع و گندمزاران را بیصبرانه بسپارند به تیغههای بران خود و بنشانند بر پشت ادوات حمل تا در انبارها بیاسایند و قوتِ سفرههای مردمان سرزمینِ خود در آینده گردند. زلف پریشان دشت که انگِ انبار غلهی استان را یدک میکشد چه آرام و مطیع در مقابل این مشاطهگرانِ حریص سر تسلیم فرود آوردهاست. بوی سوتالِ مزارع در همهجا پیچیدهاست و پرههای مشام را به تپش و واکنش وا میدارد. تلاش و برداشت موج بر موج بر صخرههای صلب و سختِ نیاز سر میکوبند و فورانی از شور و عشق به نمایش میگذارند.
در یکی از همین روزهای پایانی بهار که دیگر نه نشانی که نامی از آن باقی ماندهاست، دو جوان عاصی برای گریز از تنگنای روزمرگی و گذران ساعاتی از روزگار پرملال، قفل به هیاهوی شهر میزنند و میروند تا در سکوتی خیالانگیز، خود را تسلیم آرامش و خنکای سایهسار درختان چاهعمیقی در حوالی شهر سازند و در طربناک لحظاتی جانانه، مسخ شادی و سرور دور از قیل و قالِ روزانه شوند و در میانهی آرزوهای دور و دراز خود، غم و اندوه را به زنجیر کشند. اما زمان سرخوشی چه زود مثل برق و باد بر سر دست میآید و شب، آرام آرام دامن میگستراند و تومار روز را در هم میپیچد و خبر از فرجام بزم شان میدهد.
شاد و شنگول، شباهنگام سوار بر دو خودروی سواری که از مال و منال پدری به تاراج بردهاند با همهی شور جوانیشان، مکانی بهتر از فشردنِ پدال گاز و سرعتی فوق العاده، برای تخلیه عقدههای فروخفتهی خویش نمییابند و به محض ورود به خیابانهای شهر، هوس کورس بستن و لایی کشیدن و ویراژ رفتنشان شعله میکشد و آتش غرورشان دامنگیر «خانم»ی رهگذر در حین عبور از عرض خیابان میشود. سرعت آنقدر سرسام آور است که انسانی را همانند یک «توپ»، مترها به هوا پرتاب میکند و از چندین ناحیه به شدت دچار آسیب شدید میگرداند. خانمی که اگر پسرک خردسال و دو همراه دیگرش، بهطرز عجیبی از معرکه نگریخته بودند، حادثه شاید سرو شکل مهیبتری به خود میگرفت. در عین حال شدت برخورد آنقدر هست تا ساکنین دو سمت بلوار از صدای «گرمپ» برخورد، سراسیمه راهی خیابان شوند و در غوغای بیسرانجام زندگی، هوارِ بلند همراهانش، جیغ وحشت و استمدادی میگردد تا سرتاسر خیابان را در هم بپیچد و زمین و زمان را میخکوب حادثه سازد.
و اما چه زیبا رویش عاطفهها در گسست شرمناک پیوندها و برهوت بیعاطفگی این روزها سبب میشود تا انسانهایی سراپا شرافت و نجابت با دلسوزی و حس انسان دوستی خود، پیکر خونچکان را که دست بر قضا از نزدیکان نسبی این قلم میباشد را روانهی بیمارستان شهر سازند.
بد نیست تا به کنه ماجرا نپرداختهام، افسار قلم را بکشانم به سمت جوانان طغیانگر این دوران که چرا این چنین آوار شدهاند بر امن و آرامش مردم؟! معلوم نیست که چرا اینگونه هتاک، بیچشم و رو، خشونتطلب و بحرانآفرین شدهاند؟! چرا جوان امروزی ما به جای امید و سازندگی، گرفتار ناامیدی و ویرانگری شده است؟! چرا میل به ایجاد حادثه و شکستن هنجارها پیدا کرده است؟! چه عامل و یا عواملی موجب سوق دادن اینان در وادی سردرگمی و بی هویتی و ابتذال شده است؟ آیا غیر از این است سبب همهی ساختارشکنیها را نه در جوانی، که باید در خبط و خطای برنامهریزان و سیاستبازان جامعه جستوجو کرد؟ مگر نباید سیاستهای غلطِ حاکم بر سیستم آموزشی کشور را چه در مدارس و چه در دانشگاههای عمدتاً پولکی و نمرههای فلهای و قبولیهای گترهای و کارخانههای مدرکسازی عاری از دانش، دخیل دانست؟ مگر نباید علت را در بیکاری کشندهی فزایندهی این سالها و خیل بیکارانی که در قهوهخانهها و پارکها و گریزگاههای متعفن به دنبال آرزوهای گم شدهی خود پرسه میزنند، جستوجو کرد؟ مگر نباید علت را در نبودن و نداشتن برنامهای جامع در گسیل جوانان به سوی آیندهای روشن و امیدوار کننده و سرکوب خواستهای عقلانی و غریزی آنان جویا شد؟ و عوامل ریز و درشت دیگری که انگیزههای سرکشِ آنان را در نطفه خفه کرده است و چون مجالی برای بروز و ظهورِ استعدادهای خود نمیبینند، به ناچار طغیانگری را مفری برای فریاد دادخواهی امروز خود در پیش گرفتهاند؟! و و و مگر نباید … که باید بگذریم.
صدای زنگ تلفنها از هر سو، سیلی از فک و فامیل و دوستوآشنا و… را سرازیر ساخت بهسمت بیمارستان. در شهر عشیرهای من چه زود خبرها انتشار مییابند و چه زود حیاط، اتاقها، و راهروهای تنگ و مچاله پر شدند از افراد قبیله، در پیچ و تاب فهمیدنها، هرکس به نحوی در صدد کسب خبری بود تا در میان همهمه و غلغلهی جمعیت بدان دست یابد. پس از مکثی کوتاه در چرخش نگاه، آنچه دستگیرت میشود شکل و شمایل بیمارستانیست که به هیچ روی با نام و ساختار خود همخوانی ندارد. بیشتر هیبت درمانگاهی فکسنی را دارد که فلاکت و بیزاری از سرو رویش میبارد. به مردابی میماند که در یک ناهمگونی، همه رقم روییدنیِ ناخواسته در آن سربرداشته و آشفتگی در همهجایش به چشم میآید. از دکتر عمومیاش گرفته تا پرستار و سرپرستار و غیره، … در دایرهای از بیتوجهی و بیانگیزگی به دور خود میچرخیدند تا آنجا که دقایق زیادی را فقط با کلنجار رفتن وصل یک سرم و چزاندن و سوزن آجینِ رگ و پی مصدوم صرف کردند. اشتباه محص را خانم دکتر اورژانس، آنجا مرتکب شده بود که پنداشته بود تمام اعضای یک انسان فقط در یک عضو او خلاصه میشود و سایر اعضا را قابل ندانسته و هول هولکی و بدون دقت، رسیدگی و عکس برداری را فقط از سر و صورت او درخواست کردهبود!! که اگر نبود تجربه و تلاش رادیولوژیستهای وظیفهشناس و کوشایبیمارستان، شاید کمتر کسی آن همه شکستگی و صدمات جورواجور را در مییافت.
آرزودارم که هیچگاه پایتان به بیمارستان، خصوصاً این بیمارستان کشیده نشود. که اگر از بخت نامراد روزی گذارتان افتاد، از انبوه آت و آشغال تلنبار در جلوی ورودی غربی آن گرفته تا دستشوییهای داخل حیاطش که بر در و دیوارش انواع کثافات دلمه بسته، خواهید فهمید که به چه مکان حال به همزنی پا گذاشتهاید که همهچیز آن نشان از تحقیر بهداشت و تمسخر درمان دارد. ساعاتی متمادی برای اعزام مصدوم این دست و آن دست کردند. ساعاتی جهنمی و ملالآور؛ پیکر آشولاش، ضجه و نالش همراهان، زنجمورهی کودکی که بر بالین مادر دل همه را به درد آورده بود. خستگی و بطالت و سردرگمی کشندهای که بر فضای التهاب دامن میزد، داروی تلخِ لاقیدی و بدخلقی و بیانگیزگی کارکنان اورژانسی بود که به خورد حاضران داده بودند و کاسهی صبر همه را سرریز کرده بود و در پیاش، بگو مگوی چند جوان … که سرشار از خشم و بیزاری شده بودند و زمینه را برای بروز عصیان خود فراهم میدیدند، میرفت تا با به راه انداختن الم شنگهای قوز بالا قوز شوند و بر مصیبت ماجرا بیفزایند که اگر نبود پادرمیانی بزرگترها، بعید نبود که ماجرا رنگ و بوی بدتری به خود گیرد. فضایی زشت و بدریخت شکل گرفته بود، هیچچیز جفت و جور به قاعده نبود. ترس و اضطراب، تردید و نگرانی، سرگشتگی و دلآشوبی بر فضا سایه انداخته بود. مکانی فاقد پزشکان متخصص، کادری ناکارآمد و بیتجربه، بخشهایی تنگ و مچاله، محیطی آشفته و به همریخته، داروخانهای محقر و بینظارت و تنبل با قیمتهایی نامتناسب، مدیرانی بیتوجه و برآمده از رابطه که معلوم نیست ماشین قدرتشان از پیچ کدام انتخابات، وارد جرگهی ریاست گشته و …؟! همه و همه انگار سمفونی آشفتهای است که در بیمارستان نواخته میشود. در واقع باید گفت جامهای که بر تن متولیان بیمارستان دوختهاند، نه برازندهی آنان که بر اندامشان آشکارا زار میزند. از طرفی معلوم نیست که چرا ما عادت کردهایم که مدام شمشیر داموکلس ترس و تهدید را بر سر این مردم به عینه شاهد باشیم؟ که این بار در بیمارستان کوهدشت با پوشاندن در و دیوار و راهروهای آن با عناوین و نوشتههایی مبنی بر مجازات حبس و شلاق، چه و چه که انتظار مخلان نظم و ناقضین امنیت را میکشد، به موی ندانمکاری مسئولین بسته بودند! طرفه اینکه در مقابل، هیچگونه اشارهای، ملامتی و مجازاتی در خصوص کمکاری و سهلانگاری و قصور پرسنل بیمارستان لحاظ نشده بود.
با بازدید چندماه پیش جناب دکتر ساکی! ریاست محترم دانشگاه علوم پزشکی استان لرستان، مردم این دیار دلخوش داشتند که در آیندهای نزدیک تحولاتی شگرف و فراگیر در تمام زمینههای بهداشتی و درمانی و رفاهی و رویههای برخورد و رعایت حقوق بیماران و شیوههای متناسب با حریم حرمت افراد، شاهد خواهند بود، اما زهی خیال باطل! با فریاد و فغان و نالیدنهای دلخراش دکتر ساکی که از شدت اوضاع هردمبیل بیمارستان از دل بر آورده بود و گوش فلک را کر، انتظار میرفت بر نابسامانی اندوهبار این بیمارستان دست سامانی بکشند و پاک دستانه لکههای زشتِ چسبیده بر پیشانی آن را بزدایند و آلودگیها را از آسمانِ تیره و تارِ او برگیرند و زیبایی و سلامتی و… را به مردم ارزانی دارند. اما افسوس همه شعار بود و اشک تمساح ریختن و مدارای بیدلیل با ناتوانی پرسنل بیمارستان.
جناب دکتر ساکی!
مردم ما هنوز داغ آن نوگلانِ پرپر شده را که بر اثر استنشاق «قرص برنج» مسموم شده بودند و، پزشکان همین بیمارستان، سرماخوردگی تشخیص داده بودند را هرگز فراموش نکردهاند. هنوز همسر و بچههای خردسال آن «زن بارداری» را که بر اثر زیادهروی در تجویز داروی بیهوشی در همین بیمارستان برای همیشه هوش و حواس از سرش پرید را از یاد نبردهاند. هنوز خانواده آن مرد «تصادفی» که دچار خونریزی داخلی شده بود و آنقدر در دالانهای پر پیچ و خم انتظار، عاطل و باطل بر خود پیچید و تا رسیدن به مرکز استان دوام نیاورد را از خاطر نبردهاند. هنوز بازماندگان آن جوان رعنا که ساچمه به شکمش اصابت کرده بود و گرفتار خونریزی داخلی شده بود و آمبولانس همین بیمارستان به خاطر نداشن زنجیر چرخ برای گذر از برف ماسیدهی مسیر تا خرمآباد مجبور میشود تا دمدمههای صبح از حرکت باز ماند و سپس نرسیده به مقصد، در نیمهی راه، قربانی کوتاهی محض و سَمبَل کاریِ پرسنل همین بیمارستان گردد را از یادها زایل نکردهاند، هنوز و هنوز و هنوز … که اگر بخواهم صدها از این نمونه را بنگارم مثنوی هفتاد من میشود که نه جای در این مقال دارد و نه در حوصله خوانندگان میگنجد. دست آخر اینکه، آنچه بر این بیمارستان حکم فرماست «سماع مرگ» یست که بازیگران آن، کادر و کارکنان بیانگیزه و مسئولان سهلانگار و شیوههای درمانی نامناسب میباشد که اگر چنانچه ساز و کار این سماع مرگ درهم شکسته نشود همانگونه که تا کنون باعث و بانی مرگ دهها نفر و جان به لب رساندن صدها و هزاران نفر شدهاست، چه بسا در آینده افراد بیشتری را به کام مرگ بکشاند و اسباب و بساط عزای خانوادههای بسیاری را بگستراند.
جناب دکتر ساکی! نباید بیش از این به عوامل ویرانی این بیمارستان امان داد و در اولین اقدام و در جهت تنشیط جان ساکنین این خطه زمینه را برای بروز مهارتیهای روز افزون و ورزههای ناب اخلاقی فراهم نموده و با گماردن افراد شایسته و مدیر بر رأس امور آن، موجبات خدمات دلسوزانه و انسان دوستانه را برای همه به ارمغان آورید و به تأسی از دولت تدبیر و امید بارقهای از امید به زنده ماندن و شادمانی را بر شب ناامیدی و دلهرهی این دیار بتابانید. در انتظار میمانیم!
منبع : سیمره