تاریخ : پنج شنبه, ۹ فروردین , ۱۴۰۳
6

خاطره ای از بمباران پلدختر / احمدعلی ولی پور

  • کد خبر : 53006
  • 17 تیر 1393 - 12:45

  خاطره ای از بمباران پلدختر احمدعلی ولی پور دبیر آموزش وپرورش سال ۱۳۶۰ بود. پاییز از نیمه گذشته بود. هوای خنک پاییزی برگ های در حال ریزش را بدرقه می کرد. من در پایه اول راهنمایی درس میخواندم . طبق برنامه این هفته سری بعد از ظهر بودیم. بچّه ها به مدرسه عادت کرده […]

2723340

 

خاطره ای از بمباران پلدختر

احمدعلی ولی پور دبیر آموزش وپرورش

سال ۱۳۶۰ بود. پاییز از نیمه گذشته بود. هوای خنک پاییزی برگ های در حال ریزش را بدرقه می کرد. من در پایه اول راهنمایی درس میخواندم . طبق برنامه این هفته سری بعد از ظهر بودیم. بچّه ها به مدرسه عادت کرده بودند . برنامه امروز و تکالیفم را چک کردم و وسایلم را در کیف پارچه ای ام گذاشتم .

هیچ تصوّری از امروز نداشتم و هیچ کس نمی داست که امروز با دیگر روزها متفاوت است. طبق معمول هرروز در مراسم آغازین بعد از تلاوت قرآن ناظم مدرسه تذکّرات لازم را به بچّه ها یاد آوری کرد. زنگ تفریح پر بود از شوق و جنب و جوش. بچّه ها گروهی به دنبال هم میدویدند.

گروهی در صف بوفه بودند و گروهی هم با دوستان قدم میزدند یا کتاب به دست درس هایشان را مرور می کردند. زنگ آخر علوم داشتیم. معلّم بعد از حضور و غیاب و پرسش و تدریس درس جدید، در حال جمع بندی مطالب  بود که عقربه های ساعت در سراشیبی قرار گرفته  بود. ساعت ۵:۲۰ عصر را نشان می داد.

هم دانش آموزان و هم معلّم در آخرین دقایق زنگ احساس خوبی نداشتند.

 خستگی آخرین دقیقه ها ،آزارمان می داد و شوق رفتن قلقلکمان، که ناگاه با کمال تعجّب ده دقیقه مانده به زنگ ، زنگ به صدا درآمد. مدّت زنگ اینقدر طولانی بود که همه دانش آموزان و هم دبیران قانع شدند که اشتباهی در کار نبوده است. معلّم می خواست نشان دهد که نواختن زنگ را باور نکرده  امّا هیاهوی بچّه ها در راهروی مدرسه امانش را برید و قانع شد که تا جلسه بعد خدا حافظی کند.

در میان انبوه بچّه ها  نگاهی به دفتر کردم تا شاید دلیلی برای زنگ زود هنگام بیابم. امّا فقط زمزمه های جدّی مدیر با ناظم نشان می داد که اشتباهی رخ داده است. دیری نپایید که حیاط مدرسه از آن همه جیغ و صدا خالی شده و طبق معمول مدیر، ناظم و بالاخره سرایدار آخرین کسانی بودند که مدرسه را ترک می کردند. بدون توجّه به تکالیف فردا اینقدر ذوق زده شده بودیم که هوای عصر پنجشنبه را داشتیم.

طبق معمول من و علیرضا و هوشنگ، که مسیرمان از پل می گذشت با گپ های خودمانی از میان جمعیّتی که از پل می گذشتند رد شدیم. پل را پشت سر گذاشته چند قدمی از پل دور شده بودیم که ناگهان غرّشی سهمگین از آسمان حرفهایمان و افکارمان را به هم ریخت. علیرضا فریاد زد:هوا پیما های عراقی!! لحظه ای سرم را بلند کردم و مسیر غرّش را نگاه کردم دو هواپیمای عراقی در ارتفاع پایین به ما نزدیک می شدند. ناخود آگاه با دیدن آنها آن چه از بمب و جنگ و مجروحان و شهدا دیده و شنیده بودم جلوی چشمان رژه می رفت. به طرف پیاده رو و مغازه ها نگاه کردم. دلم می خواست چاله ای،مانعی،و یا دیواری پیدا کنم تا جان پناهم باشد. امّا این فقط تصمیم من نبود. همه کسانی که در اطرافمان بودند، حیران و سرگردان به هر سو میدویدند. گویی قیامت شده بود. به نا چار در کنار پیاده رو دراز کشیدم و ناگهان صدای مهیبی که تا آن زمان نشنیده بودم همه چیز را به هم ریخت. در گرد وخاک و تکه های آجر و شیشه  گم شده بودم از علیرضا و هوشنگ اطلاعی نداشتم.

یک لحظه احساس غریبی وجودم را گرفت. دوست داشتم زودتر از این وضیعت خلاص شوم  برای اینکه بفهمم سالمم دست و پایم را چک کردم  با آرامی و نگرانی بلند شدم . خیابان ،کاملاً عوض شده بود . گروهی مجروح بر روی زمین افتاده بودند و گروهی وحشت زده با سر و صورت خاکی و خونی فرار می کردند و امداد گران به کمک مجروحان آمدند. لحظه ای برگشتم و به انتهای پل نگاه کردم .

یکی از بمب ها درست درب ورودی مدرسه فرود آمده بود دوان دوان خود را به جلوی مدرسه رساندم بخشی از دیوار مدرسه تخریب شده بود مغازه های جلوی مدرسه به هم ریخته بودند دیدن پسته های خندانی که موقع خرید حرصمان می داد  اما اکنون با گرد وخاک و پاره های اجر قاطی شده بودند برایم هم جالب بود و ناراحت کننده. خوشبختانه همگی بچّه ها آن جا را ترک کرده بودند و تعدادی از رهگذرانی که از آن جا رد می شدند و مغازه داران اطراف مجروح و چند نفر هم شهید شدند. به دیوار های تخریب شده ی مدرسه نگاه کردم لحظه ای خشکم زد و به فکر فرو رفتم که چگونه می شد اگر ناظم مدرسه ده دقیقه زود تر  زنگ را نزده بود  شاید همه ی بچّه ها هنگام خروج از مدرسه قتل و عام می شدند و این لطف خدا بود و شاید معجزه ی الهی که ناظم به اشتباه ده دقیقه زود تر زنگ را به صدا در آورد… 

یاد و خاطره شهدای جنگ تحمیلی گرامی باد.روحشان شاد

پایان…

لینک کوتاه : https://www.mirmalas.com/?p=53006

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 13در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۱۳
  1. لعنت خدا ، ملایکه و انبیاء الهی بر صدام و حزب بعثش.

  2. با تشکر از استاد ولیپور که ایشان یکی از رزمندگان ۸سال دفاع مقدس هستند.آن روزها هیچوقت از ذهن پلدختریها فراموش نمیشود.پلدختر یکی از شهرهای مقاوم کشور در جنگ تحمیلی بود که ۸۰ بار مورد بمباران هواپیماهای رژیم عراق قرار گرفت اما جوانان پلدختری با نام گردان شهدای پلدختر در جبهه ها جنگ حماسه می آفریدند.یادشان بخیر .درود بر هویزه ثانی پلدختر قهرمان

  3. با سلام بر آقای بیرانوند
    ضمن احترام به تمام مردم خوب پلدختر بفرمایید چه کسی این لقب را به پلدختر داده است واگر پلدختر هویزه ثانی است پس دزفول و اندیمشک و دیگر شهرهایی که خیلی بیشتر از پلدختر مورد حمله هوایی و موشکی قرارگرفتند باید چه لقبی داد؟

    • باسلام چونکه درهرروستاجوانانی شهیدشدندکه نبودهرکدام مثل نبودبهشتی-رجایی-باهنروغیره برای ایران می باشدمثل شهدای روستای جلگه خلج—-شهیدحمید-جمشید-حجتسلیمانی-محسن کرموند-حافظ پورکرموندبه امیدظهوراقاامام زمان

  4. مردم شهرستان پلدختر برای دفاع از آرمان‌های اسلامی جانفشانی و ایثار کرده به طوری که به نسبت جمعیت ،۳۱۳شهید تقدیم انقلاب کرده اند وبعد از نجف آباد اصفهان دومین شهر شهید پرور کشور است که لقب هویزه ثانی به خود گرفته است.
    گفتنی است شهرستان پلدختر یکی از شهرهای کشورمان ایران است که در هشت سال دفاع مقدس بالغ بر ۸۰ بار توسط هواپیماهای تجاوز گران بعثی بمباران شد.
    جهت کسب اطلاعات بیشتر نام هویزه ثانی را سرچ کنید.

  5. فرهنگی عزیزجناب ولی پور
    باسلام و درود برشما ، بسیار جالب بود . هم اصل خاطره و هم ادبیات نگارشی شما .
    خیلی خوب ما را به آن حال و هوا بردید و خیلی زیبا برای کسانی که آن روزها را ندیده اند توصیف نمودید .
    دو تقاضا :
    ۱ جامعه را از دیگر خاطراتتان محروم نسازید
    ۲ سایر دوستانتان را نیز به نگارش ترغیب نمایید و اگر اهل نگارش نیستند آنها را ضبط و پیاده نمایید .
    ۳ ایده آل تر اینکه کانونی را برای این کار در شهر شهیدپرورتان تأسیس نمایید و به تبع آن یا سایت یا وبلاگ .

    • سلام استاد عزیز آقای قبادی.وبلاگ shahedpoldokhtar.blogfa.comچند وقتی است راه اندازی شده .ما را از نظرات و پیشنهادات و انتقادات سازنده خود بهره مند سازید

      • فرزند گرامی پلدختر
        به آن وبلاگ هم سر زدم و هم آن را در وبلاگ های : یاد نیکان و میعاد لینک کردم .

  6. با سلام و تشکر از زحمات شما

    این تصویری که شما برای شهرستان پل دختر انتخاب کرده اید ، تصویری از شهرستان بهشهر مازندران است .

    • ممنون از حضورتون اصلاح خواهد شد

    • در جواب بابک
      اتفاقا تصویر پلدختر است زمانیکه سیل امد و پل قدیم پلدختر راتخریب کرد.این عکس از کنار قبور شهدای گمنام گرفته شده و مشابه همین عکس در مطلب”درختان تشنه و خشکیده تپه شهدای گمنام پلدختر به روایت تصویر( از آقای بیرانوند”)وجود دارد.

  7. پلدختر و مردمش با وجود جانفشانی های فوق العاده و خالص خود که سلام و صلوات خدا بر شهیدان باد متاسفانه امروز در سراشیبی فقر و عدم تخصیص امکانات و کارخانجات و پارامترهای لازم یک شهر متوسط و درخور رقابت قرار گرفته است.ما جوانان از نبود مراکز تفریحی و فرهنگی و گردشگری مانند سینما و استخر و اینترنت پرسرعت موبایل و یا حتی یک بوستان درخور شان محرومیم.

  8. یاد جنگ افتادم من او موقع ۴۲سالم بود مثلا الکی من خیلی پیرم خخخخخخخ

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.