- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

زخمه برساز – جدال با زندگی / امیر شرفیان

 

87518219051874195813 [1]

امیر شرفیان / پاتوق هنری میرملاس نیوز

زخمه برساز-جدال با زندگی

زخمه برساز،جدال با زندگی
حوالی عصر پنج شنبه بودکه بادوستانم از اهالی موسیقی (فرشید میرزایی-گرشاسب حاتمی-سیدتیمور حسینی جاویدکاظمی-
امین آزادی فر)
برای رفتن به خانه ی یک هنرمند گمنام یک عصاینگرواقعی یک امیدوار به زندگی.
دل تودلمان نبود ولحظه شماری می کردیم تا این دیدارمیسر شود.دوستان یکی یکی جمع شدند امین آزادی فر دسته گلی وگرشاسب حاتمی دوربین. اتلیه اش را همراه اورده بودند به راه افتادیم به در خانه اش درخیابان جهاد شمالی رسیدیم بعدازدق الباب در را که گشودند.حیاط خانه رابا حوصله زیاد آب جارو کرده بودند.گویی می خواست پرندگانی به دشت پر ملال زندگیشان پربزند وبرای چندلحظه ای باورشان شود که در این زمانه ی بی میلی ها وکم حوصلگی ها زیادیم بی کس نیستند وهنوز بوی عطوفت ومهربانی به تمامی به تاراج نرفته است .بعداز عبور از حیاط به اتاق پذیرای وارد شدیم.سفره هفت سینی توجه همه رابه خود جلب کرد.سفره لبریز بود از کارهای (آقای فرشاد نیازی)
در یک طرف سفره زنانی بودند که دوک می ریستندوشیارهای صورتشان زخم جانکاه زندگی خالقشان راباز گومی کردند.انسوی سفره کشتی بود که طوفان هیکلش را تغییر داده بود.موج دریا چنان آنرا در پهنه ی خشک ساحل سفره نشانده بود که با هزار جزرامید به نجات نداشت وناخدای سازنده اش بر بالای بادبان دستش را سایبان کرده بود.وفریاد می زد که آیا دوردست برهوت امیدی هست!خلاصه سفره ای بود که سفره ی دل تک تک اعضای خانواده را بازگو می کرد.پشت سفره کمی دورتر به خالق سفره رسیدیم.هنرمند گمنام( فرشاد نیازی) تک تک دوستان خم شدندوصورتش را بوسیدند.گویی که تقدیر چنین بود که در برابر این شیر مرد باید سر تعظیم فرود می آوردیم واو را می بوسیدیم.پاهایش توان استقامت قامت اورانداشتند ولی دستان هنرمندش استقامت ما را ربود وچون گلی خوشبوبردورش حلقه زدیم .کم گوبود وپرحوصله بی هیچ مقدمه ای تنبور را برداشت زخمه ازپس زخمه زخم دلش راواگویه می کرد.زخم بی کسی ها زخم بی توجهی ها زخم رویاهای مه آلود،زخم بود و زخم زخمه زخم را تمام نمی کرد وترانه پیوسته بود واندوه اورا ابدیتی ساخته بود.هیچ کس با هیچکس حرف نمی زد .سکوتی بود سرشاراز ناگفته ها.ناگهان مادر اقای نیازی در را گشود واندوهی دیگر را به اتاق آورد.فرزندی که فلج بود(امیر حسام).توماری در سر داشت که جز نگاهی مبهوت به زندگی همه چیز ش رابه یغما برده بود .وقتی آقای جاوید کاظمی او را بغل گرفت پنهان کردن اشک هایمان تنها کاری بود که می توانستیم انجام دهیم.واقعه بس اسفناک بود وجانکاه وبضاعت اندک دستان ما هیچ گرهی را نمی گشود. وتنها آرزوکردیم ای کاش پزشکی یا ارگانی یا کسانی که بضاعت مالی دارند سایه ی لطفشان روزی بر بام این خانواده بیافتد ونام آدمی را برای خود بر گزینند.

نمی دانم کجا غم می فروشند
کجا عصیان آدم می فروشند
بیا با ما بخوان آواز دشتی
که اینجا زخم و مرحم می فروشند

01 - [2]

02 - [3]

03 - [4]

04 - [5]

05 - [6]

06 - [7]