- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

سی و دو فصل با آسمانی های زمین / مجموعه خاطرات برادر محمد حسین طرهانی در جنگ تحمیلی; بخش اول

مقام معظم رهبری : نمک شناسی حق شهدا این است که در راهی که آن ها باز کرده اند،حرکت کنیم.

 

محمدحسین طرهانی [1]

محمدحسین طرهانی / میرملاس نیوز

 بخش اول :

……… چند روزی است که اصلا نخوابیده ایم خستگی امانمان را بریده ، از طرفی نبود غذا و آب و امکانات هم مزید بر علت شده است تمامی تغذیه ما طی روزها گذشته خلاصه می شد از کمی نخود و کشمش و چند عدد بیسکویت و از لحاظ آب هم شدیدا مضیقه هستیم و ما بر این امر واقفیم که این منطقه ( شلمچه ) در شرق بصره دارای ارزش و اهمیت زیادی میباشد و این محور  در واقع کلید فتح بصره است ، دشمن هم از این مهم با خبر بوده و منطقه را با انواع و اقسام استحکامات هلالی شکل، ایجاد آب گرفتگی، تعبیه سنگرهای بتونی، ایجاد سنگرهای کمین، میدان های وسیع مین، ایجاد موانع عظیمی از سیم های خاردار، ده ها ردیف موانع گوناگون در آب گرفتگی ها برخی از پدافندهای موجود بشمار می رفت، که رزمندگان اسلام با توسل و استمداد گرفتن از حضرت زهرا (س) توانستند از آنها عبورکنند، منطقه شلمچه پر از آتش و دود شده بود و همواره ابر سیاهی از دود و غبار و باروت ناشی از انفجار میلیونها گلوله توپ و تانک و خمپاره و کاتوشیا و غیره…. منطقه را فراگرفته بود، بطوریکه هیچ شئی سالمی بر روی زمین باقی نمی ماند ، گازهای شیمیایی که در هوا پیچیده بود تنفس را دچار مشکل میکرد ،چشم ها به شدت می سوخت ،درگیریها متر به متر بود ،اجساد کشته ها به حدی زیاد بود که نیروهای گردان ما از روی اجساد عراقی عبور میکردند و به جلو می رفتند ، وضعیت بسیار سختی بر منطقه حاکم بود ، حدود یک ماهی هم می شد که نتوانسته بودیم حمام برویم ، کثیفی بدن و لباسها آزارمان می داد ،لایه ای ضخیم از دود و خاک و عرق زیاد  که ناشی از فعالیت فوق تصور بدنی در هنگامه های درگیری روی بدنمان نشسته بود آزارمان می داد ، انگار هر کداممان را در بشکه ایی از روغن سوخته انداخته و بیرون آورده اند ،موهای سرمان مثل کلاهی نمدی از شدت دوده و روغن و نم و خیسی هوا و غیره به سرمان چسبیده بود ، به قول یکی از بسیجی ها  مثل توده ایی از سیم ظرف شویی شده بود، در آن منطقه اب وجود نداشت روزها شرجی و نمناک بود و بدنمان و لباسهایمان خیس میشد و شبها بقدری سرد می شد که از سرما می لرزیدیم و هیچ گونه امکانات گرمایی وجود نداشت و احیانا اگر پتویی یا رواندازی پیدا می کردیم همه خیس می شدند و بسیار آزار دهنده بودند ،آب اشامیدنی هم نداشتیم فقط آب قمقمه ها را داشتیم و احیانا اگر خیلی خوش شانس بودیم یک بطری آب معدنی گیرمان می افتاد از غذا، خوردنی و غیره هم  خبری نبود می بایست با همان جیره خشک که مقداری نخود و کشمش بود روزها را  سپری کنیم ، البته این مسئله یعنی نبود غذا از طرفی هم بد نبود چون در آن جزیره دستشویی وجود نداشت و رفتن به دست شویی و احتمال کشته یا مجروح شدن در آن لحظه به کابوسی برایمان  تبدیل شده بود و از آن خیلی وحشت داشتیم، گل و لای چسبناک آن منطقه هم مزید بر علت میشد و اجازه فعالیت و چابکی را به ما نمی داد ،

سرپناه نداشتیم ،از حداقل امکانات می بایست به نحو احسن استفاده کنیم، فاصله خاکریز ما تا اروندرود چند متری می شد و در این حد و فاصل ما و اروند و حتی پشت خاکریز چاله هایی پر ازآب وجود داشت که وقتی گلوله های خمپاره یا توپ یا کاتیوشا و یا …. به آنها اصابت می کرد بارانی از آب و گل و لای دوده به سر و صورتمان می ریخت و تمام بدن و البسه و سلاح هایمان را خیس می کرد، و واقعا عذاب آور بود شلمچه در زمان عملیات کربلای پنج بوی کربلا حسینی را داشت. زبده ترین یگانهای مکانیزه عراقی با پیشرفته ترین تجهیزات روز دنیا که در مقابلمان صف کشیده بودند ، سطح آموزش بسیار بالا ،امکانات بسیار پیشرفته، مهمات بی نهایت ،تغذیه و سایر امکانات بسیار عالی و.. …. وبه جرائت می توات گفت  ، تمام دنیا یک طرف در قامت نیروهای شیطانی بعث در مقابل پاسداران و بسیج های مظلوم این فرزندان پاک باخته امت اسلامی با حداقل امکانات یکطرف، در محیطی تقریبا کوچک بارانی از گلوله و توپ و بمب و موشک و غیره از سه طرف بر سرمان ریخته میشد ،انگار شلمچه هم مهیای خبرهای وحشتناک در آینده نزدیک بود ، گردو غبار و دود ناشی از انفجار گلوله ها و بمب بارانها و توپ بارانها ابرسیاهی را به وجود آورده بود حتی برای یک لحظه صدای سفیر گلوله ها و موشکها قطع نمی شد، به قول یکی از بچه ها انگار جزیره محل استقرار ماترمینال هواپیمای عراقی شده بود که پشت سرهم می آمدند بمباران میکردند و می رفتند، ما در جزیره ای استقرار داشتیم که تقریبا در محاصره دشمن قرار داشت از سه طرف به سمت ما شلیک می شد طی چند روز گذشته در پایداری و مقاومتی سخت و حماسی گردان کمیل تلفات زیادی داده ، تعداد نیروها به گروهان هم نمی رسید ، در آن شرایط سخت حتی عده ای از آنها زخمی بودند که حاضر به ترک منطقه نمی شدند،دیگر بدنها جواب نمی داد ، شبها و روزهای طولانی بود که حتی برای لحظه ای درگیری قطع نمیشد ولی ما مصمم بودیم که تا پای جانمان مقاومت کنیم ،ماچند نفر بودیم(  حجت و منصورقاسمی،ایرج ،بیژن و حمید محمدی ،محمدحسین )همیشه در کنارهم در یک جان پناه در وسط گردان(میانه گروهان دوم) مستقر بودیم  که سمت راست ما در خط پدافندی گردان کمیل، گروهان سوم گردان قرار داشت فرماندهی آن گروهان بعهده برادر پاسدار کرم الله امرایی بود نیمه های شب بود در حالیکه با هم سرگرم و نگهبانی و مشاوره بودیم(سنگرمان در واقع هم محل استراحتمان بود اگر بشه گفت استراحت و هم سنگر نگهبانی بود همیشه دو نفر ایستاده نگهبانی می دادیم) از سمت همان گروهان ( گروهان ۳) درگیری شدیدی رخ داد و سر و صدای زیادی می آمد نیمه های شب بود که می بایست برای کمک به آن نقطه از خط درگیری برویم ،متوجه شدیم عراقیها در ان سوی اروند درست از داخل کارخانه پتروشیمی بصره سلاحهای ضد هوایی ( چهار لول) در کف زمین در داخل سنگرهای بتونی قرار داده اند و از آنها علیه نیروهای آن  گروهان  استفاده میکردند بطوریکه نیروها در پشت خاکریز هم در امان نبودند ، چون تیرها از خاکریز که چه عرض کنم تل های خاکی که بود عبور می کرد و تلفات می گرفت ،ولی پاسدارها و بسیج های مظلوم آن گروهان جانانه مقاومت میکردندواین در حالی بود که در مقابل آن سلاحهای پیشرفته امکان مقابله موثر وجود نداشت ،لذا برای حفظ جان بچه ها به آنهادستور داده شد با هر وسیله ایی که در اختیار دارند اعم از سرنیزه بیلچه، یا هر چیز دیگر که برای خودشان جان پناه درست کنند، وقتی بیشتر دقت کردیم متوجه شدیم یک سنگر بتونی بود که یک قبضه تیربار چهارلول در داخل آن تعبیه شده بودو بدجوری اذیت می کرد و از نیروها تلفات می گرفت ، ما خیلی نگران شدیم اگر آن نقطه از خط از نیروهای خودی خالی میشد و عراقی ها نفوذ می کردند می توانست نتایج وحشتناکی یا فاجعه ببار بیاورد و در این اندیشه بودیم که به هر شکلی شده بایستی آن تیربار را خاموش کنیم ، فردای آن شب ساعت ۳ یا ۴ بعدازظهر فیروز حجت ومن را صدا کرد و گفت بایستی هر طور شده آن تیربار را از کار بیندازیم ،ابتدا من به کمک برادرم بیژن به انجا رفتیم به سختی و با زحمت فراوان توانستیم چند جعبه موشک آرپی جی ۷ را به آن نقطه انتقال دادیم و جان پناهی در پشت خاکریز برای خودمان و چاله ایی برای موشکهای آرپی چی درست کردیم ، و داخل جان پناه ابتدا گلوله ها را آماده کرده ، خرج گذاری می کردیم و آرپی جی ها را آماده برای شلیک در کنار خاکریز می گذاشتیم ولی آن سنگر و آن ضد هوایی امان نمی داد یکسره شلیک میکرد ، من و بیژن جند ساعت با آن تیربار و سنگر بتونی اش درگیر شدیم و موشک های زیادی شلیک کردیم بطوریکه از گوشهایمان خون می آمد ولی شکل و مهندسی سنگر به شکلی بود که موشکها کمانه می کردو   این مسئله کلافه امان کرده بود حالت گیج مانندی داشتیم سرمان روی بدن هایمان سنگینی می کرد، هواداشت رو به تاریکی می رفت وتقریباگرگ و میش شده بود، در این حال بود که حجت  هم به کمکمان آمد، بعد از کمی دقت و دیدن سنگر تیربار عراقی  گفت محمد حسین این شکلی نمی شود،باید یه فکر اساسی بکنیم ،قرارشد از سه نقطه به سمت تیر بار شلیک کنیم من چند متر به سمت چپ بروم به فاصله زمانی چند دقیقه ای موشک هارا شلیک کنیم اگر موفق شد که الحمدالله، واگر نشد انوقت نوبت بیژن بود که درست مثل من عمل کند  واز نقطه وسط یعنی همان نقطه استقرار اولیه حجت بماندوکاملا مواظب باشد تا دقیق موضع تیر بار چی را شناسایی کند ومن سریع به سمت چپ حدودا ۳۰یا ۴۰ متر دویدم همه اش به حضرت زهرا التماس می کردم کمکمان کند تا بتوانیم تیربار را خاموش کنیم ، دل تو دلم نبود حال عجیبی داشتم سراسر وجودم را خشمی مقدس فرا گرفته بود و موشک اول را شلیک کردم متاسفانه نخورد و تیر بارچی شروع کرد و خط را مجددا زیر آتش گرفت ، نواخت تیر عجیبی داشت ومن همه اش به حجت و بیژن فکر میکردم که خدای نکرده مجروح نشوند ، بعد از چند دقیقه موشک دومی و سومی را شلیک کردن و حالا نوبت بیژن بود که طبق برنامه عمل کند ، سریع از بالای خاکریز پایین آمدم و خود را به حجت رساندم ، دیدم تمام قد بالای خاکریز ایستاده ، شوکه شدم ، گفتم یا امام زمان کمک کن همین الانه که تیر بخوره ، فریاد زدم گفتم بیا پایین و سریع دستش را گرفته به سمت پایین کشیدم  در همین اثنا تیربارچی عراقی با گلوله های رسام (آتشی) به سمت ما شلیک کرد ولی با لطف خدا گلوله ها به ما اصابت نکرد و زخمی نشدیم ، هر دو به زمین خوردیم تمام سرو صورتمان گل آلود و سیاه شده بود ، حجت لبخندی زد و گفت چند قبضه آر پی چی داریم ، گفتم پنج قبضه و سریع هر پنج قبضه را آماده کردیم ، موشکها را خرج گذاری کرده و قبضه ها را مسلح نمودیم ،و با هم قرار گذاشتیم اول حجت دو موشک را شلیک کند  ،اگر اصابت نکرد ،آنوقت نوبت من شود که به سمت تیر بارچی شلیک کنم، حجت گفت من می رم بالای خاکریز شلیک کنم ، اولی را که شلیک کردم سریعا قبضه دومی را برایم برسان ، به شوخی گفتم باشه چشم قربان  ، قبضه آر پی چی را برداشت رفت بالای خاکریز در این لحظه بود که گفتم یا امام رضا (ع) یا حضرت فاطمه(س) به شما می سپارمش چون حجت برای من فقط یک دوست یا همرزم نبود برادرم بود سنگ صبورم بود از دوران راهنمایی همکلاسی بودیم، بعد از انقلاب کمتر شبی پیدا می شد که من و حجت و حسن احمدپور و باقرزیدی با هم نباشیم من در آن لحظه همه پشتوانه ام ،همه کسم، برادرم ،دوستم، را در مقابل و یا بهتر بگویم بعنوان سیبل و هدف آن تیربار می دیدم، سردرد امانم را بریده بود، از گوشهایم خون می آمد، سرم سنگینی می کرد هیچ صدایی را نمی شنیدم فقط چشمانم به حجت بود موشک اولی را شلیک کرد

 

 

ادامه دارد . . .