- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

برای تولدم…

meh (133)

 

دکتر محمد مهدی بهداروند / میرملاس نیوز:

برای تولدم (اول مرداد۱۳۴۲)

گرمای مرداد ماه در شهرمان غوغا می کند. بقول محمد، مرداد فصل خرما پزان است.

خبری از قابله، سزارین، سونوگرافی و این حرف ها نبود. پدرم در حیاط خانه گلی مان ایستاده بود وتند تند سیگار می کشید و قدم می زد.

با صدای خنده ای که از اتاق پائینی خانه مان بلند شد روی زمین نشست و سیگارش را زیر پایش خاموش کرد.

من فرزند ششم بودم. وقتی گهواره ام را مادرم تکان می داد، سید عزیز را برای حبس به تهران برده بودند. او وعده هایی می داد که هیچکس نمی فهمید او چه می گوید.

این روزها که سر و صورت و چهره ام گرد پیری بخود گرفته، بیشتر از هر زمانی دلم هوای خودم را کرده است. از من گذشته هوای چیزی را داشته باشم. مثل همه روزهای زندگی ام نه حرص بدست آوردن را دارم و نه هراس از دست دادن را.

پشت سرم را که نگاه می کنم می بینم پنجاه سال را با سرعت دویدم و از هیچ چیز در ذهنم چیزی نمانده است. همه چیزم را براحتی دادم. جوانی ام، بهترین دوستانم را، ولی شاکی نیستم.

آن روزها هر وقت دلتنگی هایم گل می کرد و حوصله هیچکس را نداشتم، مسعود می گفت: منت زمین را هم نکش ، مطمئن باش راه آسمان باز است.

آن روز ها آسمان را صاف و زلال می دیدم. هر شب زمستان چشم انتظار قدم های باران بودم. در خیابان بی انتها قدم می زدم و به دنیا می گفتم خداحافظ.

این روزها هرچه به روزهای تولدم در پنجاه سال گذشته فکر می کنم دلتنگی ام بیشتر می شود.

دلتنگی که با هیچ بهانه ای پر نمی شود.

دلتنگی که نگاه کردن به عکسهای آلبومم، رویاهایم را خیس می کند.

دلتنگی با بغضی که رهایم نمی کند و طوری با او کلنجار می روم که یهو نشکند.

دلتنگی یعنی وقتی دختر شهیدی از مسعود اکبری سوال کرد تنها به سکوت جواب او را دادم و شب در روزشمارم نوشتم: عزیز دلم. باد ورقه های دفتر شعرم را با خود برد. فردا تمام شهر عاشقت می شوند.

هر شب تولدم دور از چشم دختر هایم به سراغ سنگ قبرهای دوستانم می روم و می گویم کمک کنید. دنیا خیلی سخت می گذرد. من تمام سکوت را برای روز مبادا گذاشته ام. با من از یک نگاه ، از امروز و از شب و تنهایی بگویید. از تکرار یک خلوت عاشقانه مثل امشب.

تمام هم نمی شوم که راحت شوم. آخر نه نقطه ام که تمام شده باشم و نه سه نقطه ام که ادامه داشته باشم. دو نقطه ام پا در هوا. میان زمین و آسمان. مثل شب سرد زمستان در میان رودخانه مواج و وحشی اروند.

بعد از آن شب پر مخاطره ، هرکسی سراغم می آید، فرقی نمی کند مرد باشد یا زن، یا می خواهد کمم کند یا زیاد تا مرا آن چنان که دلش می خواهد دوست بدارد و من حیران مانده ام چه کنم.

هر ساله دراین روز من یاد این روزهای پشت سرم می افتم و این حکایت هر روز و هر سال زندگی من است.

حمید آقا، آقایی کن. باور کن من در هیاهوی این شهر، خودم را از روز ۲۷ مرداد ۱۳۶۷ گم کرده ام.از آن روز تا حالا خدا را شاهد می گیرم که نشانی، آشنایی نیست.

هر روز عصر، بغض های تکراری ام تا تاروار بر گلوی زخمی ام حمله می کنند.

نمی دانم چه خاکی سر کنم. راستی مگر وقتی به آب زدید و رفتید آیت الکرسی نخواندید. اگر خواندید پس بگویید من چرا این طور گمگشته ام. جواب مرا بدهید. حاج احمد با توأم که مثل جانت مرا دوست داشتی. بگو چرا در میان انزوای آدم های دور و برم چشم خورده قامتم. کاش برای یک بار یک لحظه می آمدی و دوباره موقع خداحافظی پشت سرم و ان یکاد می خواندی. کاش زنده بودی.

شب تولدم وقتی کادوهایم را باز می کنم دلتنگ همه روزهای رفته ام می شوم .

دلتنگ نیمه شب های دلتنگی در عملیات خیبر در منطقه هور الهویزه.

دلتنگ لحظه هایی که یادشان هنوز موقع نماز صبح و مغرب، آزارم می دهند.

این روزها دلم عجیب بهانه گیر شده.

بغض امانم را بریده

اشکهایم بی بهانه روی گونه هایم سر می خورند

گریه می کنم، فریاد می زنم ولی اصلاً از دردهای دلم کم نمی شود

من روزهای جوانی ام را می خواهم

من شب تلخ جزیره سهیل عراق را می خواهم

من گریه فرمانده ام در میان کشته های مردم حلبچه را می خواهم

من دوستانم را می خواهم

من مادرم، پدرم را می خواهم.

این درد نامرد من، با اشک هایم هم مداوا نمی شود.

یادم می آید که هر وقت می خواستم از گردان به قرارگاه برگردم موقع خداحافظی محمدرضا می گفت: پسرجان بند کفش هایت را محکم نبند شاید دلت خواست برگشتی.

آن قدر برای روز های رفته می نویسم که حوصله ام سر می رود.

از آدمی که تنها باشد و همراهش تنها سایه اش باشد چه انتظاری می توان داشت. من که خیلی از روزها که بی تابی می کنم، احساس می کنم سایه ام با من حرف می زند. او همدم تنهایی ام می شود.

خدا می داند هیچکس به جز همزادهایم با هیچکس خو نمی گیرم.

مگر یادم می رود روزهای قبل عملیات تماس می گرفت و با کد رمز می گفت: بیا – بمان – بخند – بمیر.

من درجا درنگ نمیکردم. می رفتم – می ماندم – می خندیدم ولی می ماندم نه می مُردم.

حالا که با خودم فکر می کنم می فهمم که آن روزها بند کفش هایم را محکم بستم وگرنه من هم بر می گشتم و این حال و روز من نبود.

دوستانم هم، هم به جان هم افتادندهم به جان من. گاهی که خیلی تنهایی فشار می آورد و راهی ندارم می گویم گاهی آدم دلش می خواهد همه بغض هایش از نگاهش خوانده شوند چون جسارت گفتن خیلی از حرفها را ندارد.

امروز روز تولد من است. اول مرداد ماه و باز یک سال بر عمر من اضافه شد. امروز روز تولد من است.