تاریخ : پنج شنبه, ۹ فروردین , ۱۴۰۳
5

خاطره برادر فتحعلی شهبازی از شهید والامقام موسی بهرامی

  • کد خبر : 53844
  • 06 مرداد 1393 - 12:24

امام خمینی (ره): یک همچو ملتی که آرزوی شهادت می کند، این ملت دیگر خوف ندارد.   برادر فتحعلی شهبازی و شهید والامقام موسی بهرامی   فکر کنم سال ۶۶ بود که یک بار دیگر شوق جبهه به سرمان زد و اعزام شدیم. این بار قدری بزرگتر و پخته تر شده بودم. سال چهارم دبیرستان. […]

امام خمینی (ره): یک همچو ملتی که آرزوی شهادت می کند، این ملت دیگر خوف ندارد.

 

Untitled

برادر فتحعلی شهبازی و شهید والامقام موسی بهرامی

 

فکر کنم سال ۶۶ بود که یک بار دیگر شوق جبهه به سرمان زد و اعزام شدیم. این بار قدری بزرگتر و پخته تر شده بودم. سال چهارم دبیرستان. به جبهه ی غرب اعزام شدیم و در تقسیم نیرو ما را به گردان ذوالفقار فرستادند. ذوالفقار گردان ادوات بود. سهم آتشبار خمپاره ی ۸۱ شدیم. گردان محبین هم در آن منطقه بود. ارتفاعات گمو. با فاصله ی کمی از گردان محبین مستقر شدیم. اخوی بزرگم مسئول آتشبار شد و من هم بی سیم چی. محل استقرار ما سنگری بود در دل یک تپه، لب جاده ای که به خط منتهی می شد. سقف سنگر بسیار کوتاه بود، به طوری که می بایست نشسته وارد سنگر شد. از در و دیوار سنگر عقرب می بارید و ما بدون ترس داخل همان سنگر می خوابیدیم و با عقرب ها رابطه ای مسالمت آمیز داشتیم و هیچ کس را عقرب نیش نزد. به مرور تعدادی دیگر به ما اضافه شد و جمعمان جمع شد. تلفیقی از بچه های نورآباد، درود و کوهدشت و یک نفر هم از تهران، آقای فتح الهی. بعدها هم حاج آقا هادی قبادی، حاج آقا اخویان و حاج آقا جعفری به جمع ما اضافه شد. حاج آقا قبادی و اخویان چند روزی آنجا بودند و به گردان دیگری رفتند؛ اما حاج آقا جعفری ماندگار شد. بالای سنگر را مرتب کردیم و نماز جماعتمان برقرا شد. من موذن شدم.

   یکی از بچه های متین، متدین، باوقار و سر به زیر کوهدشت در گروهان دوشکا بود. بسیار آرام و دوست داشتنی. حاج آقا جعفری ایشان را دیده بود. یکی از روزها که خط آرام بود و ما در حال استراحت بودیم، حاج اقا به من گفت که توصیه می کنم به حوزه بیا و طلبه شو، هم مباحثه ای هم برایت پیدا کرده ام همان دوستی که در گروهان دوشکا بود، علی محمد دلفانی که بعدها به نوعی شهید شد. از آن روز به بعد مرتب با من صحبت می کرد. دو دل بودم نمی دانستم چکار کنم.

    یونس آزادبخت فرمانده گردان توپخانه بود و مرحوم حاج فضل الله حکیمی هم آنجا بود. ایشان معلم من بود، یک معلم واقعی. دوران دبیرستان مرتب با ایشان در ارتباط بودم و هفته ای چند ساعت منزل ایشان می رفتیم و کتاب اخلاقی را برای ما تدریس می کرد که نمی دانم چه کتابی بود.  می خواند و تفسیر می کرد. آنقدر لذت می بردم که همه گوش می شدم. مطالب را می خوردم. بعد از کلاس با شادمانی خاصی به خانه می آمدم. همیشه منتظر ساعت موعود بودم و کلاس و کلام شیوای معلم عزیزم. در نتیجه در بسیاری از کارهایم با ایشان مشورت می کردم. به گردان توپخانه رفتم و بعد از کلی احوال پرسی نظر ایشان را جویا شدم. فرمود که زندگی طلبگی زندگی سختی است باید خودت را آماده کنی که با زندگی بسیار ساده ی طلبگی کنار بیایی، ممکن است پشیمان شوی و مشکلاتی به دنبال داشته باشد. تصمیم سختی بود. من در کنکور شرکت کرده بودم و تصمیم را موکول کردم بعد از اعلام نتیجه کنکور و حاج آقا جعفری را قانع نمودم. نتیجه کنکور اعلام شد، به شهر بانه رفتم، چند شماره روزنامه خریدم، دم مغازه ای نشستم و تند تند ورق زدم و دنبال اسمم گشتم. اخوی و بنده هر دو تربیت معلم قبول شده بودیم. شاد و خوشحال سوار شدم و به طرف خط حرکت کردم دم غروب بود. چند صد متر مانده به سنگر پیاده شدم و به راه افتادم. اخوی منتظر من بود. از دور اشاره کرد که چه خبر من با لبخندی جوابش دادم، فهمید که قبول شده ایم همدیگر را در آغوش گرفتیم و وارد سنگر شدیم و از آن پس من معلم شدم. یک روز اخوی را به فرماندهی گردان احضار کردند، وقتی برگشت برگه ی مرخصی پانزده روزه ای را به دستم داد و گفت به خانه برو. دلیلش را پرسیدم گفت خسته ای استراحتی می کنی و با روحیه ی بهتری برمی گردی. ساکم را به دوش انداختم و به شهر بانه آمدم تا با سرویس لشگر به کوهدشت بیایم؛ وقتی به پایگاه رسیدم همه در حال جمع کردن وسایل و تمیز کردن تجهیزات بودند و بار ماشین می کردند. از یکی از دوستان پرسیدم که چه خبر است؟ گفت به خط می رویم، حدس زدم که عملیات است و با توجه به اینکه پدر هم در جبهه ای دیگر بود و احتمال شرکت ایشان در عملیات بود، اخوی مرا فرستاده که در عملیات نباشم. سوار یکی از همان ماشین ها شدم و به خط برگشتم. دم غروب بود که به سنگر رسیدم. اخوی با تعجب پرسید که چرا برگشتی؟ از دستش عصبانی بودم. گفتم که مرد حسابی این رسم رفاقت نیست. می دانی عملیات میشه و مرا دس به سر کردی؟ هرچه اصرار کرد سودی نبخشید و من ماندگار شدم. همان شب ما را مسلح کردند و به صورت یک گروهان پیاده آماده شدیم تا به شهر ماهوت عراق که توسط رزمندگان تصرف شده بود برویم. من تیربارچی شدم و بدون اینکه تیربار را امتحان کنم نوار فشنگ را به کمر بستم و سوار شدیم و در تاریکی شب با چراغ خاموش ماشین حرکت کرد. هنوز ارتفاع بلند گرده رش در اختیار عراق بود و چون بر جاده مسلط بودند متوجه این جابجایی می شدند. همچنان که خودروها آرام پشت سر هم حرکت می کردند، متوجه شدیم که ماشین جلوی ما ناپدید شد و گرد و غبار بلند شد، به سرعت پیاده شدیم. خورو زیر یک پل سقوط کرده بود و همه ی نیروها به اطراف پرت شده بودند. خوشبختانه تلفات نداشتیم بجز چند نفر مجروح. به خط رسیدیم. کاملا خلوت بود و در تمام منطقه بجز ما کسی آنجا نبود و ظاهرا خبری از عملیات در آن منطقه نبود. تیربار را فشنگ گذاری کردم تا امتحانش کنم. هر کاری کردم مسلح نشد. مدتها بود که گلوله ای در تیربار گیر کرده بود و بدون استفاده زنگ زده بود و کار نمی کرد و برایم یک چوبدستی بیشتر نبود. اخوی به سراغم آمد و گفت می بینی که خبری نیست پس با خیال راحت برو. راستش بدم نیامد. از تکرار نگهبانی بدون درگیری خسته بودم. یک مجروح به من دادند و سوار شدم باز به بانه آمدم و راهی کوهدشت شدم. بعد از پایان جنگ متوجه شدم که آن روز که اخوی را احضار کردند یکی از فرماندهان به ایشان گفته که قصد عملیات در این منطقه را دارند و به دلیل مسائل حفاظتی خط کاملا تخلیه شده و فقط شما چند نفر اینجایید ممکن است به شما حمله شود، باید مقاومت کنید و تا می توانید عراقی ها را معطل کنید تا نیروهای خودی به طور ناگهانی وارد منطقه شوند و عملیات گسترده ای انجام دهند. در نتیجه ممکن بود این نیروها همه شهید شوند و اخوی هم برای مواظبت بیشتر از نیروها و برای اینکه نگرانی کمتری داشته باشد و با تمرکز بیشتری وظایفش را انجام دهد، برای من مرخصی گرفته بود. بعد از مرخصی به همان سنگر ۸۱ برگشتم و باز دور هم جمع شدیم. دو نفر از بچه های کوهدشتی آن گروه پزشک شدند، عبدالرضا رویین تن و امین عباسی. امین را مدتهاست ندیده ام اما دکتر رویین تن فوق تخصص جراحی پلاستیک گرفته و در تهران ساکن شده و کلی مشتری دارد و حسابی در زیبا سازی مردم پایتخت پر تلاش است.

    آنچه که شاید همگان به یاد دارند این است که شهید موسی بهرامی تدارکات گردان محبین بود، هر روز که از آشپزخانه لشکر برای گردان غذا می برد از جلوی سنگر ما رد می شد و دست تکان می داد و با صدای بلند می گفت: «گِن گِنَه گِن گِن» و روزنامه ای پایین می انداخت. این جمله ورد زبان همه بود و ظهر که می شد بچه های گردان محبین با صدای گن گنه گن گن بیرون می آمدند و غذا می گرفتند. خداوند همه ی شهدا را قرین رحمت خود قرا دهد.

 

ax

آقای فتحعلی شهبازی

 

 

لینک کوتاه : https://www.mirmalas.com/?p=53844

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 41در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۴۱
  1. خاطرات آقای شهبازی عزیز واقعاً وجدآور است و ما را به زیبایی به آن فضا می برد
    سلام و درود خداوند بر شهید مخلص موسی بهرامی که چهره نورانی اش هماره در ذهنم مجسم است

  2. با سلام خدمت دوست قدیمی و همکلاسی عزیز م جناب آقای شهبازی . از خواندن خاطرات شیرین شما لذت بردم . امیدوارم خاطره ی مربوط به قرار اولین اعزام (به اتفاق سایر دوستان : نورعلی و زارعی و …) راهم بیان فرمایید . همواره موفق و پیروز باشید .

    • درود بر دوست دوران پاکی و صداقت شاهیوند عزیز باور کنید . همیشه به همراه آقای نورعلی ذکر خیر شماست اما نمی دانم کجایید تا در اولین فرصت به دیدارتان بیاییم

  3. سلام استاد ارجمند جناب اقای شهبازی، سپاس از خاطره ای که بیان کردید
    بسیار زیبا و دلنشین بود.

  4. سلام برادر شهبازی خاطره بسیار زیبا وخواندنی بود خداوند شما را حفظ کند پروردگار روح شهید بهرامی را باروح سیدشهدا (ع) محشور گرداند امین یارب المین

  5. آدمی به یادی و به امیدی زنده است. یاد گذشته و امید به آینده. یاد اگر نیک باشد سرور آفرین و نیرو بخش است و امید اگر بر کردار نیک استوار باشد رونق رندگی و تدبیرگر آینده است. گذشته‌ای داشتیم که رنگ نیکی‌هایش هنوز ماندگار است (و البته باید مراقب بود به نوعی نوستالژی و حسرت گذشته تبدیل نشود). یاد آنان که تصمیم خوب گرفتند و جانانه بر تصمیم خود ماندند هم نیرو بخش و هم امید آفرین است. یاد همه دوستان نیک سیرتمان که خوب زیستند و خوب تصمیم گرفتند و خوب مردند بسیار به خیر.
    پایدار بودن و سربلند بودن یعنی همین
    پایدار و سربلند باشی

  6. درود بر شهبازی غزیز. با خواندن جمله ی ((گن گنه گن گن)) دل و ذهن حواله ی اون سالهای تکرار نشدنی پر از صفا و صمیمیت و معنویت ….شد

  7. سیجی هرزه ای روییدنی نیست/// بسیجی چفیه ای پوشیدنی نیست

    بسیجی یـادگــار عهد جنگ است /// بسیجی رسته از تیر و تفنگ است

    بسیجی یکدل و یکرنگ وپاک است/// بسیجی خادم این آب وخاک است

    بسیجی مــانــدنی و جــاودانیست/// بسیجی روحـیـاتـش پهلـوانیست

    بسیجی بی بدیل وجان نثار است/// بسیجی همچو همت ماندگار است

    ………………………………………………………………………..
    خدمت سرور عزیزم جناب آقای شهبازی سلام وعرض ادب دارم و به روح پرفتوح وملکوتیِ همۀ شهیدان به خون خفته درود میفرستم

  8. گرامی باد یادوخاطره ی کلیه ی شهدای شهرمان ، علی الخصوص شهید موسی بهرامی که فردی مومن و ساکت ودوست داشتنی بود.
    از آقای شهبازی که در تهیه این خاطره ی زیبا زحمت کشیده وآنرا به رشته ی تحریر در آورده نیز تقدیر وتشکر
    می شود.

    • سلام بر مروت عزیز که در سخت ترین شرایط جنگ به همراه شهید گراوند و علی رحم شاد و سرمست بودید و این بود که در شادی شما ترس همیشه سکست می خورد

  9. درود خدا و همه ملائکهالله بر شهدای راه حق
    دلاور مردانی که با نثار جان خویش باعث عزت و سرافرازی اسلام و کشور عزیزمان شدند
    یادشان گرامی باد
    درود بر برادر و همنورد عزیزم آقای شهبازی

  10. باسلام خدمت برادر عزیزم فتحعلی شهبازی که مدتی است زیارتشان نکرده ام
    خاطره زیبایی بودمنتظردیگرخاطرات شما هستیم

  11. برادر عزیزوگرامی جناب آقای فتحعلی شهبازی از خانواده ای است که تماماً بسیجی هستند مرحوم پدرشان که مظهر ایمان وخلوص بود با اخوی گرامشان که در تواضع ومعرفت وشعور یگانه ی دهر هستند.
    خاطره بسیار زیبا یی بود روح وروان شهید بهرامی با سالار شهیدان محشور باد .
    آن شهید بسیار مهربان وخوش اخلاق بود بااینکه ما در جبهه جمعی گردان محبین نبودیم اما هرگاه گرسنه بودیم نزد شهید بهرامی می رفتیم وهرگز ما را دست خالی روانه نمی کرد.
    برادر شهبازی دست مریزاد منتظر خاطرات شیرین دیگرتان هستیم.

    • جناب آقای فلاح
      پدر بزرگوار آقای شهبازی در قید حیات هستند.و برایشان طول عمر و سلامتی آرزومندیم.

      • اشتباه‏ ‏کردم‏ ‏.طول‏ ‏عمر‏ ‏بابرکت‏ ‏برای‏ ‏ایشان‏ ‏مسئلت‏ ‏دارم‏ ‏.ضمن‏ ‏پوزش‏ ‏از‏ ‏برادر‏ ‏شهبازی‏ ‏وپدر‏ ‏گرامیشان‏ ‏امیدوارم‏ ‏موفق‏ ‏وپیروز‏ ‏باشید.پدر‏ ‏ایشان‏ ‏حاج‏ ‏آقا‏ ‏شهبازی‏ ‏بسیار‏ ‏متدین‏ ‏باغیرت‏ ‏ودلسوز‏ ‏بود‏ ‏خداوند‏ ‏حفظشان‏ ‏کند‏ ‏پوزش‏ ‏بنده‏ ‏را‏ ‏پذیرا‏ ‏باشیدزیرا‏ ‏بنده‏ ‏۲۰سال‏ ‏است‏ ‏که‏ ‏از‏ ‏کوهدشت‏ ‏رفته‏ ‏ام‏ ‏وازایشان‏ ‏بی‏ ‏خبرم.

  12. سلام ودرود خدا برآن کسانی که در روزهای سخت جنگ از تنها سرمایه حود یعنی جانشان گذشتند تا ما در این روزگار بدون هیچ گونه ذغذغه ای زنذگی کنیم .
    یاد و خاطره شهید والامقام موسی گن گن گرامی .هذیه به روح مطهرش سلوات

    • یادش بخیر مرحوم موسی بهرامی در قسمت تدارکات کار میکرد و وقتی غذا توضیح میکرد به بچه ها زیاد غذا میداد به همین خاطر بچه ها بهش میگفتن موسی گن گن…

  13. اقای شهبازی ممنون از خاطره زیباتون..من هیچوقت عموم رو ندیدم اما شنیدم که خیلی شوخ طبع و دلسوز بودن… خدا رحمتش کنه و بازم ممنون.موفقیتتان مستدام

    • شهید بهرامی در هر موقعیتی که قرار می گرفت تغییر نمی کرد و چیزی به اسم ترس در وجودش نبود یک روز که هواپیماهای عراقی به شدت بمب باران می کردند ایشان در رخت کنی حمام بود و لباس میپوشید ما دادوبیداد می کردیم که بی خودتو مخفی کن با آرامش خاصی بیرون آمد و با همان خنده ی جذاب و شیرین گفت بابا چتونه مرگ دست خداست ترس نداره که و هواپسماهای عراقی را نگاه می کرد

  14. از لطف همه ی عزیزان ممنونم نام گردان محبین با نام شما عزیزان همیشه ی تاریخ می درخشد و گردان محبین خنده ها وخوش مشربی شهید بهرامی را هر گز فراموش نخواهد کرد

  15. خوشابه سعادتان که آن دوران سراسرصفاوصمیمیت راتجربه کردید.اجرتان باخداست.

  16. استاد شهبازی عزیز هرگز چهره ی آرام ، متین و مهربانت را فراموش نخواهم کرد…. تا شیرینی خیال تو با من است، تلخی دلتنگی هایم را می گذارم برای بعد….. در ثانیه ثانیه زندگیت اگر حضورم نیست دلم و دعایم همیشه و همه جا با توست. با آرزوی توفیق روزافزون

  17. با تشکر از برادر شهبازی ودرود حدابر روح پاک شهدا اینجانب لخظه شهادت شهید موسی بهرامی در کنار ایشان بودم و عاقبت با رفتن روی مین در راه خدا و دفاع از اسلام و نظام مقدس جمهوری اسلامی و پیروی از فرمان ولایت پکر مطهرش گن گن شد.روحش شاد یادش گرامی باد

    • سلام بر درگاهی عزیز شما و اخوی گرامی که با اکثر شهدا همرزم بوده ای با نوشتن خاطرات شیرین خود آن لحظه های ناب را یاداور می شوید و این کم از فیلم سازی نیست

  18. با سلام ودرود به روح همه شهیدان پاک سرشت
    وبا عرض أدب واحترام خدمت دایی نازنینم
    مانا باشی وسربلند دایی جان لذت بردیم از خاطره زیبایت

    • سلام بر امید عزیز و خندان و دوست داشتنی خداوند شما و خانواده ی محترم را حفظ کند سربلند باشی عزیزم

  19. برادر عزیز ومحترم استاد شهبازی سپاس به خاطر یاد اوری شهیدان ورزمندگان دستتان درد نکند تکیه کلام شیرین شهید والا مقام موسی بهرامی از ذهن بچه های گردان همیشه پیروز محبین پاک نشده است با خواندن این خاطره شادابی ونشاط ان عزیز سفر کرده در ذهنم تداعی کردید خدایشان بیامرزد براستی شهیدان چشم وچراغ این امت هستند

  20. سلام خدمت برادر عزیز و دوست داشتنی جناب شهبازی
    مدتها کامنتهای زیبایتان را در سرویسهای مختلف علی الخصوص شهدا و منتظران می خواندم
    وهیچ وقت نتوانستم شما را به خاطر بیاورم تا اینکه امروز توفیق حاصل شد عکس زمان دفاع مقدس حضرتعالی را زیارت کردم کلی خاطرات آنزمان برایم زنده شد .
    خدا خیرتان بدهد ان شا الله این امر خدا پسندانه را ادامه دهید و دیگر دوستان را هم ترغیب نمایید .
    تا بتوانیم راه و روش شهدا ، رزمندگان ، را برای محبین آنان ترسیم نماییم.. درود خدا بر تمامی شهدای علی الخصوص شهید والامقام موسی بهرامی ،امید که با شهدای کربلا محشور شوند

    • درود بر بهزاد عزیز حتما دربندی خان و گروه تامین جاده را به یا دارید و این عکس را هم در ستاد لشکر که در پل جمهوری بود گرفتم خداوند شما را حفظ کند

  21. بنده افتخار شاگردی این استاد توانا و خوش اخلاق را داشته ام و سالیان زیادی است که ایشان را از نزدیک ملاقات نکرده ام و خیلی دوست دارم ایشان را از نزدیک ملاقات نمایم.

  22. خاطرات آ ن دوران برای کسانی که نبودن خیلی خوبه امیداست ادامه داشته باشه

  23. سلام؛گر چه من جزئیات این خاطرات رو مثل شما وبا این جزئیات یادم نیست اما بسیار جالب بود و معلمی هم به قول امام شغل انبیاء است .یاد شهدای عزیز آن منطقه به خصوص موسی بهرامی گرامی باد .عزیز علی وفتحعلی دو عزیز گرامی کوهدشت هستند که جزء افتخارات جوانان این شهرستان بوده و امیدواریم همچنان با افتخار سلامت وسعادت مند باشند.تاخیر حقیررا ببخشایید در ماموریت بوده ودسترسی به اینترنت نداشتم

  24. باسلام وعرض ادب پس از۲۵سال .ایکاش آقای شهبازی ازمزاح های شهید که باعث شادابی رزمنده ها می شد یادی می کردی.

  25. باسلام بر آقای شهبازی عزیز وارجمند .خاطرات خواندنی وزیبایتان که بوی عشق وایمان .صفا وصمیمیت دوران جبهه وجنگ ودفاع مقدس وزمانه اخلاص ویکرنگی را میدهد خواندم ولذت بردم .پایدار باشید.

  26. با سلام خدمت آقای شهبازی از یادگاران هشت سال دفاع مقدس،از شما سپاسگزارم بابت خاطره ای که از پدرم (شهید موسی بهرامی) گفته اید. یاد و خاطره پدرم همیشه در دلم زنده است و همیشه و هر لحظه احساس میکنم پدرم مواظبمه و تو زندگیم کمکم میکنه و همیشه ایمان و اخلاص پدرم را سر لوحه زندگیم قرار داده ام. پروردگارا روح تمامی شهدا را باروح سیدشهدا (ع) محشور بگردان امین یارب العالمین.
    چشم پاک دختری از جمله‌ای تر مانده است / چشم‌های پاکش اما خیره بر در مانده است

    روی دیوار اتاق کوچک تنهایی‌اش / عکس بابایش کنار شعر مادر مانده است . . .

    شادی روح شهدا صلوات

  27. باسلام
    باسپاس ازخاطره ی شما که بازهم به یادم انداختی که …
    آه کاش همیشه بیادم میموند که میراثی که از پدرم بیادگارمانده فقط و فقط کلمه ای حک شده در اسنادی چون کنکوروسهمیه و… و فرزندشهیدبودن نیست وبقول استادم شهبازی که من سعادتش رو داشتم که خونه شون بدنیا اومدم باید یادمون باشه که همیشه درسختترین شرایط یادمون باشه که بدیگران خدمت کنیم ولبخندوامید رو همیشه بدیگران هدیه بدیم
    کاش همبشه

  28. الهم صل علی محمد و آل محمد
    برای شادی روح شهدا صلوات
    مطمعنا شهدا زنده اند و در کنار ما شاهدند.ان شاء الله با تحصیل علم و اخلاق بتوانیم سنگردار میدان زندگی و ادامه دهنده راه پاکشان باشیم.

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.