- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

خاطره برادر فتحعلی شهبازی از شهید والامقام موسی بهرامی

امام خمینی (ره): یک همچو ملتی که آرزوی شهادت می کند، این ملت دیگر خوف ندارد.

 

Untitled [1]

برادر فتحعلی شهبازی و شهید والامقام موسی بهرامی

 

فکر کنم سال ۶۶ بود که یک بار دیگر شوق جبهه به سرمان زد و اعزام شدیم. این بار قدری بزرگتر و پخته تر شده بودم. سال چهارم دبیرستان. به جبهه ی غرب اعزام شدیم و در تقسیم نیرو ما را به گردان ذوالفقار فرستادند. ذوالفقار گردان ادوات بود. سهم آتشبار خمپاره ی ۸۱ شدیم. گردان محبین هم در آن منطقه بود. ارتفاعات گمو. با فاصله ی کمی از گردان محبین مستقر شدیم. اخوی بزرگم مسئول آتشبار شد و من هم بی سیم چی. محل استقرار ما سنگری بود در دل یک تپه، لب جاده ای که به خط منتهی می شد. سقف سنگر بسیار کوتاه بود، به طوری که می بایست نشسته وارد سنگر شد. از در و دیوار سنگر عقرب می بارید و ما بدون ترس داخل همان سنگر می خوابیدیم و با عقرب ها رابطه ای مسالمت آمیز داشتیم و هیچ کس را عقرب نیش نزد. به مرور تعدادی دیگر به ما اضافه شد و جمعمان جمع شد. تلفیقی از بچه های نورآباد، درود و کوهدشت و یک نفر هم از تهران، آقای فتح الهی. بعدها هم حاج آقا هادی قبادی، حاج آقا اخویان و حاج آقا جعفری به جمع ما اضافه شد. حاج آقا قبادی و اخویان چند روزی آنجا بودند و به گردان دیگری رفتند؛ اما حاج آقا جعفری ماندگار شد. بالای سنگر را مرتب کردیم و نماز جماعتمان برقرا شد. من موذن شدم.

   یکی از بچه های متین، متدین، باوقار و سر به زیر کوهدشت در گروهان دوشکا بود. بسیار آرام و دوست داشتنی. حاج آقا جعفری ایشان را دیده بود. یکی از روزها که خط آرام بود و ما در حال استراحت بودیم، حاج اقا به من گفت که توصیه می کنم به حوزه بیا و طلبه شو، هم مباحثه ای هم برایت پیدا کرده ام همان دوستی که در گروهان دوشکا بود، علی محمد دلفانی که بعدها به نوعی شهید شد. از آن روز به بعد مرتب با من صحبت می کرد. دو دل بودم نمی دانستم چکار کنم.

    یونس آزادبخت فرمانده گردان توپخانه بود و مرحوم حاج فضل الله حکیمی هم آنجا بود. ایشان معلم من بود، یک معلم واقعی. دوران دبیرستان مرتب با ایشان در ارتباط بودم و هفته ای چند ساعت منزل ایشان می رفتیم و کتاب اخلاقی را برای ما تدریس می کرد که نمی دانم چه کتابی بود.  می خواند و تفسیر می کرد. آنقدر لذت می بردم که همه گوش می شدم. مطالب را می خوردم. بعد از کلاس با شادمانی خاصی به خانه می آمدم. همیشه منتظر ساعت موعود بودم و کلاس و کلام شیوای معلم عزیزم. در نتیجه در بسیاری از کارهایم با ایشان مشورت می کردم. به گردان توپخانه رفتم و بعد از کلی احوال پرسی نظر ایشان را جویا شدم. فرمود که زندگی طلبگی زندگی سختی است باید خودت را آماده کنی که با زندگی بسیار ساده ی طلبگی کنار بیایی، ممکن است پشیمان شوی و مشکلاتی به دنبال داشته باشد. تصمیم سختی بود. من در کنکور شرکت کرده بودم و تصمیم را موکول کردم بعد از اعلام نتیجه کنکور و حاج آقا جعفری را قانع نمودم. نتیجه کنکور اعلام شد، به شهر بانه رفتم، چند شماره روزنامه خریدم، دم مغازه ای نشستم و تند تند ورق زدم و دنبال اسمم گشتم. اخوی و بنده هر دو تربیت معلم قبول شده بودیم. شاد و خوشحال سوار شدم و به طرف خط حرکت کردم دم غروب بود. چند صد متر مانده به سنگر پیاده شدم و به راه افتادم. اخوی منتظر من بود. از دور اشاره کرد که چه خبر من با لبخندی جوابش دادم، فهمید که قبول شده ایم همدیگر را در آغوش گرفتیم و وارد سنگر شدیم و از آن پس من معلم شدم. یک روز اخوی را به فرماندهی گردان احضار کردند، وقتی برگشت برگه ی مرخصی پانزده روزه ای را به دستم داد و گفت به خانه برو. دلیلش را پرسیدم گفت خسته ای استراحتی می کنی و با روحیه ی بهتری برمی گردی. ساکم را به دوش انداختم و به شهر بانه آمدم تا با سرویس لشگر به کوهدشت بیایم؛ وقتی به پایگاه رسیدم همه در حال جمع کردن وسایل و تمیز کردن تجهیزات بودند و بار ماشین می کردند. از یکی از دوستان پرسیدم که چه خبر است؟ گفت به خط می رویم، حدس زدم که عملیات است و با توجه به اینکه پدر هم در جبهه ای دیگر بود و احتمال شرکت ایشان در عملیات بود، اخوی مرا فرستاده که در عملیات نباشم. سوار یکی از همان ماشین ها شدم و به خط برگشتم. دم غروب بود که به سنگر رسیدم. اخوی با تعجب پرسید که چرا برگشتی؟ از دستش عصبانی بودم. گفتم که مرد حسابی این رسم رفاقت نیست. می دانی عملیات میشه و مرا دس به سر کردی؟ هرچه اصرار کرد سودی نبخشید و من ماندگار شدم. همان شب ما را مسلح کردند و به صورت یک گروهان پیاده آماده شدیم تا به شهر ماهوت عراق که توسط رزمندگان تصرف شده بود برویم. من تیربارچی شدم و بدون اینکه تیربار را امتحان کنم نوار فشنگ را به کمر بستم و سوار شدیم و در تاریکی شب با چراغ خاموش ماشین حرکت کرد. هنوز ارتفاع بلند گرده رش در اختیار عراق بود و چون بر جاده مسلط بودند متوجه این جابجایی می شدند. همچنان که خودروها آرام پشت سر هم حرکت می کردند، متوجه شدیم که ماشین جلوی ما ناپدید شد و گرد و غبار بلند شد، به سرعت پیاده شدیم. خورو زیر یک پل سقوط کرده بود و همه ی نیروها به اطراف پرت شده بودند. خوشبختانه تلفات نداشتیم بجز چند نفر مجروح. به خط رسیدیم. کاملا خلوت بود و در تمام منطقه بجز ما کسی آنجا نبود و ظاهرا خبری از عملیات در آن منطقه نبود. تیربار را فشنگ گذاری کردم تا امتحانش کنم. هر کاری کردم مسلح نشد. مدتها بود که گلوله ای در تیربار گیر کرده بود و بدون استفاده زنگ زده بود و کار نمی کرد و برایم یک چوبدستی بیشتر نبود. اخوی به سراغم آمد و گفت می بینی که خبری نیست پس با خیال راحت برو. راستش بدم نیامد. از تکرار نگهبانی بدون درگیری خسته بودم. یک مجروح به من دادند و سوار شدم باز به بانه آمدم و راهی کوهدشت شدم. بعد از پایان جنگ متوجه شدم که آن روز که اخوی را احضار کردند یکی از فرماندهان به ایشان گفته که قصد عملیات در این منطقه را دارند و به دلیل مسائل حفاظتی خط کاملا تخلیه شده و فقط شما چند نفر اینجایید ممکن است به شما حمله شود، باید مقاومت کنید و تا می توانید عراقی ها را معطل کنید تا نیروهای خودی به طور ناگهانی وارد منطقه شوند و عملیات گسترده ای انجام دهند. در نتیجه ممکن بود این نیروها همه شهید شوند و اخوی هم برای مواظبت بیشتر از نیروها و برای اینکه نگرانی کمتری داشته باشد و با تمرکز بیشتری وظایفش را انجام دهد، برای من مرخصی گرفته بود. بعد از مرخصی به همان سنگر ۸۱ برگشتم و باز دور هم جمع شدیم. دو نفر از بچه های کوهدشتی آن گروه پزشک شدند، عبدالرضا رویین تن و امین عباسی. امین را مدتهاست ندیده ام اما دکتر رویین تن فوق تخصص جراحی پلاستیک گرفته و در تهران ساکن شده و کلی مشتری دارد و حسابی در زیبا سازی مردم پایتخت پر تلاش است.

    آنچه که شاید همگان به یاد دارند این است که شهید موسی بهرامی تدارکات گردان محبین بود، هر روز که از آشپزخانه لشکر برای گردان غذا می برد از جلوی سنگر ما رد می شد و دست تکان می داد و با صدای بلند می گفت: «گِن گِنَه گِن گِن» و روزنامه ای پایین می انداخت. این جمله ورد زبان همه بود و ظهر که می شد بچه های گردان محبین با صدای گن گنه گن گن بیرون می آمدند و غذا می گرفتند. خداوند همه ی شهدا را قرین رحمت خود قرا دهد.

 

ax [2]

آقای فتحعلی شهبازی