- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

اولین اعزام

IMG_0003 [1]

علی محمد موحدی (پاپی زاده)/ سرویس منتظران:

 

در تابستان (مرداد ماه) ۱۳۶۴ به جبهه اعزام شدم در عملیات عاشورا ۲ شرکت کردم و در همان عملیات به اسارت دشمن درآمدم و آنچه که در پی می آید خاطراتی است از عملیات عاشورای ۲ و نحوه اسارت که با توکل به خداماواقع ای که در این عملیات و نحوه اسارتم اتفاق افتاد به عنوان خاطره یادآوری کنم .

( حدود ۳۰سال از تاریخ به اسارت درآمدن ما در آن عملیات می گذرد و شاید این امر کمی برای نوشتن خاطرات مشکل باشد اما با توکل به خدا سعی خواهم کرد آنچه خود شاهد آن بوده ام یادآوری نمایم .) مرداد ماه ۱۳۶۴ زمانی که دیگر فصل تحصیل نبود و کارهای کشاورزی هم تقریبا تمام شده بود و فصل فراغت بود با دوستان و رفقا جمع شدیم و تصمیم گرفتیم که به جبهه برویم وقتی که تصمیمان نهایی شد موضوع را با خانواده مطرح کردم اولین کسی را هم که در جریان قرار دادم مادرم بود او با تصمیم من مخالفت کرد اما من درتصمیمم جدی بودم و هر طور شد او را راضی کردم چون پول تو جیبی هم نداشتم از او پول خواستم که پول توجیبی ام هم بدهدوچون بااصرارم مواجه شد مقداری پول هم بهم داد.

فردای آن روز به همراه دوستان به سپاه کوهدشت مراجعه کردیم ۱۰ مرداد ماه بود که ما را اعزام کردند به اهواز؛ بعد از توقف یک روزه در پادگان شهید رجایی از آنجا به مرکز اموزشی تیپ ۷۲ محرم در حمیدیه بردند چند روزی در آنجا بودیم که ما را مجدداً به پادگان آموزشی در ۵۰ کیلومتری اهواز که زیر نظر تیپ بود بردند ۱۰ روزی آموزش مقدماتی را در آنجا طی نمودیم. تیپ در ان زمان خود را آماده انجام یک عملیات ضربتی کرده بود و یک گروهان ویژه به نام گروهان ویژه مسلم ابن عقیل در حدود سه ماه تحت آموزش ویژه برای این عملیات تدارک دیده بودند. بنا بود این عملیات در پاسگاه زید انجام شود اما بنا به دلایلی که من هم خبر ندارم تغییر موضع داد و نیرو های آماده عملیات را به سمت ایلام و منطقه عملیاتی مهران چنگوله سوق دادند بعد از جابجایی، نیرو ها برای انجام عملیات توجیه و آماده شدند روز ۲۳ مرداد در موقعیت حمله قرار گرفتیم این عملیات با نام عاشورا ۲ و رمز یا مهدی میبایست راس ساعت ۱۲ شب شروع شود که متاسفانه با ۲ ساعت تاخیر، حدود ساعت ۲ بامداد شروع شد.

به همراه تیپ زرهی ۷۲ محرم بخشی از نیروهای لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب هم وارد عملیات شدند.عمده هدف این عملیات تصرف تپه های دو قلو و ضربه به دشمن بود.متاسفانه عملیات قبل از شروع لو رفته بود و عراقیها از دو طرف مواضع خود عقب نشینی کرده بودند و در تپه ای که مشرف به منطقه عملیاتی بود موضع گرفته بودند.به هر حال عملیات با تاخیر شروع شد و بچه ها وارد خاک دشمن شدند.هوا روشن شده بود که یکی از دو گروهان اقدام کننده به فرماندهی حسین شهریاری با توجه به وضعیت به وجود آمده دستور عقب نشینی گروهان اقدام کننده تحت امر خود را داد و به ما هم توصیه کرد تا روز نشده برگردید در غیر این صورت فردا کسی نمی تواند برگردد اما فرمانده گروهان ویژه ،با اعتقاد به اینکه می تواند مواضع بدست آمده از دشمن را حفظ کند امر به مقاومت کردند.در هر صورت دیگر دیر شده بود از طرفی هم تپه اصلی مشرف بر منطقه هم در اختیار دشمن بود و هر حرکتی را در تیررس داشت و به شدت با تیرباری که تعبیه کرده بود نیروهای ما را می زد.تعداد زیادی از بچه ها شهید شدند.

به خاطر دارم که احمد قبادی بیسیم چی همراه شهید زیارتی که لحظه به لحظه گزارش می داد خبر داد که پدر بزرگ(شهید زیارتی) شهید شد.بعد از چند لحظه هم صدایی از او به گوش ما نرسید که معلوم شد او هم شهید شده است.بیسیم چی دسته ما هم محمد منتعلیوند(محمدی نژاد)بودند.نیروهای زیادی که از بهترینها بودند در آن عملیات شهید شدند از جمله جواد زیارتی مسئول آمورش پادگان،شاهرخ معاون پادگان آموزشی و… .در هر صورت ساعاتی مقاومت کردیم اما چون داخل خاک عراق بودیم بعثی ها نعل اسبی ما را دور زدند و مقاومت بیشتر باعث شهید شدن تعداد بیشتری از بچه ها می شد.متاسفانه با وجود اینکه نیروهای پیاده ما به وسیله ادوات زرهی پشتیبانی می شد اما این پشتیبانی به موقع صورت نگرفت و تعدادی از بچه ها(حدود ۷۲ نفر)به اسارت دشمن در آمدند.

البته بخشی از این اسرا مربوط به لشگر ۱۷ علی ابن ابیطالب بودند که آن ها را به ما ملحق کردند.(لازم است توضیح دهم این وقایع که ذکر کردم آن چیزی است که تا موقع اسارتم دیده ام شاید بعد از ما عملیات ادامه داشته و مسایلی دیگر پیش آمده باشد.) در هر صورت آن چیزی که اکراه داشتم اتفاق افتاد و ناباورانه به همراه تعدادی از دوستان به اسارت دشمن بعثی در آمدیم.اسرا را یکی یکی جمع کردن و به همان تپه ای که عرض کردم عراقی ها آن را رها نکرده بودندآوردند. اسیری هم که ما گرفته بودیم برگشت و از هم رزمانش اسلحه گرفت و تهدید می کرد،بچه ها را نشانه می گرفت که با وساطت بعضی سربازان عراقی منصرف شد. بعد از اینکه ما اسیر دشمن شدیم توپخانه و تانک های ایران مواضع عراقی ها را گلوله باران کردند که عراقی ها بلافاصله ما را به پشت خط عملیاتی خودشان انتقال دادند.

(لازم است یادآوری کنم که تعدا زیادی از بچه هایی که در این عملیات به اسارت دشمن در آمدند بچه هایی بودند که زیر ۱۸ سال سن داشتند،از جمله بچه هایی که از کوهدشت بودند:محمد منتعلویند،نریمان امرائی،اسد علی امرائی،عباس شمس الله زاده،فرود آزادبخت،سید کریم الله نورالهی،عزیزالله قبادی،درویشی.(شهید علی احمد مومنی را هم در حالی که تیر به قسمت شکمش خورده بود و از درد به خودش می پیچید مشاهده کردم که بعدا متوجه شدم شهید شده است.)همچنین از هم رزمانی که در این عملیات با ما بودند باید نام ببرم:ولی الله میرزایی،زنده یاد جواد شفیع زاده،نور مراد احمدی،شهید علی محمد کریمیان که در همان عملیات شهید شدند،میرزا عباس مهدوی و شهید احمد قبادی. نحوه انتقال اسرا به پشت خط دشمن هم به این صورت بود که دو ماشین ریو نظامی آورده بودند و از آنجا که دست های ما را بسته بودند خود عراقی ها بچه ها را می گرفتند و از پائین مثل یک گونی به بالای ماشین پرت می کردند.به یاد دارم یک عراقی با سبیل های گنده و هیکلی گنده دستم را گرفت و از همان پائین به بالا انداخت. تابستان بود و گرمای سوزان جبهه های میانه (به ما هم شب عملیات سیب زمینی پخته و خیار شور داده بودند)شاید تصورش کمی دشوار باشد اما اتفاقی است که برای ما افتاده است؛ماشین ها حرکت کردند.پیش خودم فکرمی کردم الان مارا در پادگانی پائین می آوردند و آبی هم بهمان می دهند.

منتظر بودیم که این اتفاق بیافتد.ساعت ها طول کشید در گرمای طاقت فرسای تابستان ما هنوزسوار بر ماشین های نظامی با اسکورت سربازان عراقی به مقصد نرسیدیم.حوصله ام سر رفته بود،تشنگی تمام توانم را گرفته بود چون نزدیک درب ماشین بودم از سربازی که با اسلحه اش عقب ماشین ایستاده بود در خواست آب کردم.نگاهی به اطراف انداخت از نگاه ش فهمیدم که می خواهد از آب قمقمه اش بهم آب بدهد اما جرات نداشت و از نظامیان بعثی که همراهش بودند می ترسید.نا امید شدم .من هم مانند دیگر بچه ها بی تاب شده بودم.متوجه شدیم که ماشین ها فقط در یک منطقه محدود و به قصد آزار و شکنجه و بیشتر شدن عطش بچه ها و از رمق انداختن آن ها دور می زدند.به فکر فرو رفتم و به یاد صحرای کربلا افتادم، برایم اسرای کربلا تجسم پیدا کرد.خدایا ما را با ماشین در گرمای سوزان دور می زدند اما چه حالی داشتند کودکان و زنان و اسیران کربلا ،دختران و زنان سیدالشهدا اسیر دشمن، پای پیاده،داغ عزیز دیده،تشنه و گرسنه اسیر دست شقی ترین افراد،(باور کنید قصد روضه خوانی ندارم اما این صحنه ها برایم مجسم شد)

آن جا بود که فهمیدم ما هم اسیر جماعتی شدیم که بازمانده بنی امیه و عبیدالله ابن زیادها هستند.آن جا بود که فهمیدم دفاع ما حق و دفاع از دین و حسین زمان است.با توجه به سن و سالی که داشتم مقداری ناراحت شدم که مورد نهیب یکی از دوستان قرار گرفتم.روحیه ام را بازسازی کردم به خودم آمدم با خودم گفتم باید مقاوم و استوار باشم دشمن نباید از ما ضعف ببینند.با همه این ماجرا بعد از ساعت ها ما را به پادگانی بردند که دور از منطقه عملیاتی و خط مقدم بود.بچه ها را در چند صف با فاصله از هم ردیف کردند.دوربین ها را برای فیلم برداری آورده و هم زمان هم چند پارچ آب آوردند.گمان ما این بود که می خواهند به ما آب بدهند ولی پارچه های آب فقط برای فیلم برداری بود و بس.بعد از فیلم برداری مجددا اتوبوسهایی آنجا بودند که ما را سوار بر آن ها کردند.وضعیت مقداری متفاوت بود.ماشین ها مجهزتر بود و کولر هم داشتند اما بچه ها هنوز هم تشنه بودند و فریاد یا مهدی(عج) یا حسین(ع) آن ها بلند بود.تشنگی هنوز آزار می داد و عطش فروکش نکرده بود.آب طلب می کردیم،در این حین سربازی عراقی که زبان فارسی بلد بود گفت بشاشیم تا بخورید!(خودش می گفت که اصالتا خرمشهری است.)این توهین سرباز فارس زبان عراقی با واکنش یکی از بچه های مجروح ما که از قضا آبادانی هم بود روبه رو شد و او کسی نبود جز جمشید عشایری که محکم با مشت به صورت سرباز فارسی زبان عراقی کوبید.

عراقی ها هم معطل نکردند و عشایری مجروح را از ماشین پیاده کردند و روی زمین خواباندن و با پوتین روی سر و صورت او رفتند و حسابی او را زدند.اتوبوس ها مجددا حرکت کردند به سمت بغداد.از بس که خسته بودم و تشنگی هم رمقم را گرفته بود،خوابم گرفت.یه وقت سرباز عراقی که با اسلحه اش داخل ماشین بود مقداری از آب قمقمه اش را روی سینه ام ریخت و از خواب بیدارم کرد.با همان زبان عربی گفت اهنا بغداد.(اینجا بغداد است)شب بود، بیرون را نگاه کردم دیدم راست میگه،سوال کرد:بغداد جمیل او طهران؟(بغداد زیباست یا تهران؟)به غرورم برخورد چشمامو بستم و به سوال سرباز عراقی جواب ندادم.مجددا خوابیدم.چیزی نگذشته بود که اتوبوس ها در یک منطقه نظامی متوقف شدند. دردسر ها از این به بعد شروع شد.برای انتقال ما به استخبارات عراق ماشین هایی را آورده بودند همانند ماشین های توزیع گوشت که به اندازه یک وانت نیسان بود.دو در داشت .

درب اول مشبک مخصوص جایگاه اسکورت یا همان نگهبان،درب دوم ورق یک تیکه بود که هیچ روزنه ای نداشت.تصور کنید هر نیسان چند نفر جا می گیرد آن هم اگر این نیسان وانت کانکس شده باشد.ما حدودا هفتادو دو نفر بودیم و دو دستگاه از این ماشین ها برای انتقال ما به استخبارات مهیا کرده بودند.ما را سوار کردند.چقدر وحشتناک بود ،نفس ها بند می آمد،ضجه ها بلند بود اما افسوس از اندکی ترحم و انسانیت.نزدیک بود که از نفس بیفتم. هر چند دقیقه که ماشین حرکت می کرد یک لحظه درب را باز می کردند بلافاصله می بستند.فریاد حسین حسین بچه ها فقط با برخورد به بدنه فلزی کانکس پژواک می شد.صحنه دلخراشی بود.بعضی زخمی و مجروح بودند.خدایا این وضعیت تا کی ادامه دارد.هر چه بود گذشت تا اینکه وارد سازمان امنیت یعنی همان استخبارات شدیم.بچه ها را از آن جهنم بیرون آوردند.سرباز های عراقی آماده پذیرایی بودند.کابل ها آماده بود که برگرده بچه ها فرود بیاید.در حین پذیرایی یکی از بچه های قم پرید وسط و شلنگ را از دست سربازی قاپید ،عراقی ها در داخل این محوطه بسته دنبالش کردند .خلاصه او بدو سربازها بدو تا بالاخره او را گرفتند و با همان شلنگ حسابی کتکش زدند. همه بچه ها آن شب از تونل وحشت عراقی ها عبور کردند و به داخل سلول راهنمایی شدند.سلولها کوچک و هر کدام تقریبا ظرفیت ده نفر را داشتند اما آن شب در هر سلول حدود ۳۵ نفر جای دادند.در طی مدتی که در اسخبارات بودیم بچه ها را بستگی به شخصیت خودشان برای باز جویی می بردند بخصوص آن هایی که از لحاظ فیزیکی درشت تر بودند و بعضی از کم سن و سال ها را هم برای لو دادن تحت فشار و شکنجه قرار می دادند.تمام مدتی که در استخبارات و سلول های بغداد بودیم به انواع و انحاء مختلف شکنجه می شدیم. بازجویی همراه با شکنجه و حتی تعدادی از دوستان را شوک الکتریکی وصل کرده بودند.

به یاد دارم وقتی از نگهبانی در باغچه که در حال دادن آب به باغچه استخبارات بود ،آب خواستیم شلنگ را انداخت داخل ،به محض اینکه بچه ها سر شلنگ را به دهان می گرفتند فوری شیر آب را می بست.بچه ها نیاز به توالت داشتند مجبور بودند با ظرف غذایی که آورده بودند رفع حاجت کنند.(من یک نکته عرض کنم و آن اینکه این وضعیت برای تمام اسرای ایرانی بود،شاید برای برخی بیشتر از این ماوقع ای که توضیح دادم اتفاق افتاده باشد یعنی عراقی ها بستگی به نوع و حجم عملیات ها با اسرا بر خورد می کردند،هر چه عملیات های ایران بزرگتر و خسارت عراقی ها بیشتر بود به تناسب، بر خورد عراقی ها خشن تر و وحشتناک تر بود و در برخی موارد برخی از اسرا ماه ها در اختیار سازمان امنیت عراق (استخبارات)بودند.

شاید بعضی هم زیر شکنجه شهید می شدند.شهید عشایری همان عزیزی که با سرباز فارس زبان عراقی هنگام انتقال به بغداد بر خورد فیزیکی کرد در سلول های استخبارات به درجه رفیع شهادت نایل گشت.بعد از دو روز که در استخبارات بودیم به ما اعلام کردند که می خواهیم شما را به اردوگاه انتقال دهیم اگر کم تر سر و صدا کنید شما را زودتر از اینجا می بریم.منظور سر وصدایی که آن ها می گفتند این بود که شرایط نگهداری در استخبارات یا همان سازمان امنیت برای ما بسیار سخت و طاقت فرسا بود تعدادی از بچه ها هم زخمی بودند و بیشتر این سرو صدا مربوط بود به توسلاتی بود که بچه ها به ائمه(ع)می کردند و همراه بود با صدای بلند. برای خروج از استخبارات عراقی ها مجددا از همان وانت کانکس ها استفاده کردند که قبلا شرح دادم. این ماشین ها اسرا را به پادگان نظامی انتقال دادند و از آن جا با اتوبوس به اردوگاهی در شهر رومادی عراق که معروف بود به اردوگاه ۹ یا رومادی ۳ بردند.

اسامی دوستانی که در عملیات عاشورا ۲ همراه ما اسیر شدند از این قرار است: ۱-محمد محمدی نژاد(منتعلیوند) ۲-محمدرضا آزادبخت ۳-فرود آزادبخت ۴-عزیزالله قبادی ۵-اسدعلی امرائی ۶نریمان امرائی ۷-عبدالکریم درویشی ۸-سید کرم الله نورالهی ۹-عباس شمس الله زاده مجموعا حدود ده نفر از شهرستان کوهدشت در آن عملیات اسیر شدیم. شهدایی هم در این عملیات داشتیم: ۱-علی احمد مومنی ۲-علی محمد کریمیان ۳-سام قرعلیوند ۴-خسرو قرعلیوند ۵-احمد قبادی اکثر این شهدا تا پایان جنگ مفقودالاثر بودند.

 

ادامه دارد…….