- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

خاطره ی جانباز حاج بهزاد باقری از سردار شهید سید مصطفی میرشاکی

امام خمینی (ره) : ملت ما خون داده است تا جمهوری اسلامی وجود پیدا کند.

 

 

خاطره ی حاج بهزاد باقری از سردار شهید سید مصطفی میرشاکی

 

داش مصطفی میرشاکی فرمانده یکی از گردان های ۵۷ بود . چند روز قبل از این به واحد ما معرفی شد. ایشان آنقدر بزرگوار بود که هروقت در سنگرمان چیزی برای صبحانه پیدا می شد قبل از نماز صبح آن را آماده می کرد و تمام بچه ها را برای نماز بیدار میکرد. و هر وقت که داش مصطفی شب در سنگر حضور داشت ما خیالمان راحت بود که صبحانه افتاده ایم. و ایشان با تمام بزرگی که داشت مثل یک برادر کوچک تر با ما برخورد می کرد.

یک روز غروب بعد از اینکه نماز مغرب را بیرون از سنگر خواندیم چون هوا بسیار گرم و پشه های زیادی اذیت می کردند رفتیم داخل سنگر که یک دفعه داش مصطفی با صدای بلند فریاد زد مواظب باش عقرب جلوی پایت است من خودم را کنار زدم داش مصطفی دنبال عقرب افتاد در این بین صدای زنگ تلفن قورباغه ای بلند شد. همین طور که مواظب بودم عقرب نیشم نزند جواب تلفن را دادم حاج نوری بود گفت با کی داخل سنگر هستید؟ گفتم من و داش مصطفی چون که معمولاٌ نیروهای ما بیشتر اوقات در ماموریت های محوله از طرف فرماندهی بودند. ایشان گفت هرچه سریع تر بیاید سنگر ما در این بین داش مصطفی همچنان دنبال عقرب می گشت من هم که در حال صحبت کردن با حاجی بودم یکدفعه عقرب را دیدم به طرفم می آید گوشی را پرت کردم طرفش، داش مصطفی گفت چکار می کنی بگذار او را سالم بگیرم بیاندازم بیرون گفتم عقرب را ول کن حاجی گفت که برویم سنگر فرماندهی وقتی به سنگر حاجی که رسیدیم دیدم حاج نوری بیرون سنگر در حال قدم زدن است. گفتم در خدمتم حاجی، گفت روی منطقه شرهانی آتش تهیه شدیدی می ریزند با داش مصطفی بروید و یک برآورد وضعیت دقیق برایم بیآورید.

بدون معطلی سوار بر ماشین لندکروز شدیم و به طرف شرهانی حرکت کردیم داش مصطفی به من گفت تو رفتی شرهانی گفتم داریم می رویم . بعد گفتم صدای توپ و خمپاره هر کجا شدیدتر شد آنجا شرهانیست. در بین راه از چندین خط مقدم مربوط به سپاه و ارتش گذر کردیم بقدری آتش عراقی ها شدید بود که بعضی وقت ها ماشین را به خاکریز میکوبیدم شاید از ترکش خمپارها در امان باشیم خلا صه با پرس و جو منطقه شرهانی را پیدا کردیم ارتفاعات فکر کنم ۸۵ یا ۷۵ و تپه ۶۰ درگیری بسیار شدیدی بین نیروهای مسقر در آنجا و عراقی ها بود . ماشین را داخل آشیانه تانکی گذاشتیم و خودمان را به خط مقدم که اوج در گیری بود رساندیم نیروهای ما پیشروی خوبی کرده بودند با داش مصطفی وارد یک سنگر شدیم چند نفر دیده بان در آن سنگر بود ند دیده بانان با دیدن ما شوکه شدند یکی از آنان گفت یک لحظه فکر کردم عراقی هستید. خودمان را معرفی کردیم وآنان هم خیالشان راحت شد.

ما با وجود اینکه باید ماموریت خودمان که حاج نوری بهمان داده بود انجام میدادیم . به کمک دیده بانان رفیتم و چندین گرا منطقه دشمن را از آنان گرفتیم و به آتش بارها اعلام می کردیم و منطقه دشمن را به جهنمی برایشان  تبدیل کردیم. یکی از گلوله ها به یک انبار مهمات عراقی ها اثابت کرد که تا چندی صدایی انفجار انبار مهمات به گوش می رسید. و برای مدتی آتش تهیه آنان خاموش شد. از سنگر دیده بان ها که خارج شدیم یکی از لودرها را دیدیم که در حال ترمیم خاکریزخودی بود. به طرفش رفتیم شاید بتوانیم اطلاعات بیشتر کسب کنیم. چون حاجی گفته بود که باید به صورت دقیق بررسی نمایید.

در این بین آتش تهیه عراقی ها شروع شد من و داش مصطفی دیگر سنگری نداشتیم که خودمان را پناه دهیم. راننده هم لودر را خاموش کرد به طرف ما آمد. پشت خاکریز کوتاهی که درست کرده بود خودمان را پناه دادیم چند گلوله پایین خاکریز فرود آمد که تقریباٌ چند قدمی ما اثابت کرد من دیگر چیزی نفهمیدم بعد سر خودم را روی پای داش مصطفی دیدم که سرم را با چفیه بسته بود راننده لودر و کمکی او هم کنارم ایستاده بودند و همچنان آتش خمپاره ها ادامه داشت.

سردرد شدیدی داشتم راننده لودر گفت که موقع اذان صبح شده است بیاید کنار ماشین من تا نمازمان را بخوانیم با همان سردرد شدید با داش مصطفی رفتیم نماز را خواندیم هوا داشت آرام آرام روشن می شد و آتش خمپاره ها هم بیشتر میشدند. کارمان که تمام شد داش مصطفی گفت که باید برویم. ایشان بخاطر اینکه من تعادلم را از دست ندهم دستم را میان دستانش محکم گرفت و به طرف ماشین حرکت کردیم در بین راه هر چند قدم یک بار خودمان را روی زمین می انداختیم تا از ترکش خمپاره ها در امان باشیم. به ماشین که رسیدیم فقط لاستیک های آن سالم مانده بود تمام بدنه و شیشه های آن خورد شده بود. با همان ماشین ترکش خورده و بدون شیشه به طرف قرارگاه ۵۷ حرکت کردیم .

تقریبا بعد از ۲ روز دیگر خدمت حاجی رسیدم. چون به قدری سرم درد می کرد که توان بیرن آمدن از سنگر را نداشتم در این ۲ روز داش مصطفی مثل یک برادر از من پرستاری می کرد. و هر موقع که اذان را می دادند به سراغم می آمد و برای وضو گرفتن کمکم می کرد. بعد از آنکه شرح واقعه را گزارش دادم حاجی گفت که باید نیروهای اطلاعات عملیات را با خودت ببری تا تمام منطقه را شناسایی نمایند. و چند روز بعد که حالم خوب شد با حمید قبادی، داریوش مرادی، توکل حسنوند و دو نفر دیگر که اسمشان در خاطرم نیست به طرف منطقه شرهانی حرکت کردیم و جریاناتی برایمان اتفاق افتاد که اگر عمری باشد بازگو خواهم کرد. (یاد باد آن روزگاران یاد باد)