- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

سی و دو فصل با آسمانی های زمین / مجموعه خاطرات برادر محمد حسین طرهانی در جنگ تحمیلی; بخش دوم

 image[1] [1]

 

حاج محمدحسین طرهانی /  میرملاس نیوز

 

 

حجت سرتیب نیا [2]

سرداران شهید فیروز و حجت سرتیپ نیا

 

 موشک کمانه کرد و به سنگر اصابت نکرد و در مقابل هم تیربار چی  شروع کرد، تیرهای رسام پشت سرهم به سمت حجت می آمدند، ولی انگار نه انگار که خود را در مقابل تیرها و در چه شرایطی می بینند، فریاد زد محمد حسین آر پی جی را بده آر پی جی دوم را به دستش دادم شلیک کرد دوباره به سنگر اصابت نکرد من می دانستم تیربار چی عراقی الانه که دوباره شلیک کند، حجت خیلی خونسرد بود دستش را گرفتم و آوردمش پایین داخل چاله، جان پناه خوبی بود ، نفسی کشیدیم، گوشمان نمی شنید ولی با ایما و اشاره بهش فهماندم که حالا نوبت منه اجازه بده من هم دو تا شلیک کنم ( چند متر دورتر در طرفین ما تعدادی از نیروهای بسیجی گردان شاهد این ماجرا و این نبرد بودند ) هر دو بلند شدیم، گفتم حالا نوبت منه، گفت فقط یکی دیگه اگه نزدمش ، گلوله که زیاده انوقت تو هر چه دوست داری شلیک کن.

   یکی از آرپی جی ها را برداشت و من هم اون یکی را ،گفت اول من شلیک می کنم ، اگه نخورد تو سریع بیا بالا و بزن وقتی حجت از خاکریز بالا می رفت تمام تنم می لرزید حجت یعنی تمام گردان، وقتی حجت بلند شد تا آرپی جی را بزند حال عجیبی داشتم ،آن تیربار و بسیجیان مظلومی که هدف تیر آن نامرد قرار می گرفتند ، دوست داشتم خفه ش کنم و خودم به درک واصلش کنم ، ولی چه فرق می کرد ، حجت یا من ، مهم این بود که از کار بیفتد ،ولی انگار تقدیر این بود که حجت آن مهم را انجام بدهد.

همه اش این آیه از قرآن جلوی چشمانم بود : یا ایها النبی جاهد الکفار و المنافقین واغلظ علیهم و ماواهم جهنم  و بئس المصیر، و دعا می کردم که هر چه زودتر شر آن تیر بارچی ملعون را کم کنیم ،و برای حجت دعا می کردم که سلامت باشد، حجت یعنی روحیه مجموعه نیروهای آن خط، اگر طوری می شد تاثیر منفی روی روحیه تمام نیروها می گذاشت ،بالای خاک ریز رفت فریاد زد یا زهرا (س) یا حسین(ع) و همواره ما ذکر ( ومارمیت از رمیت و لاکن ا…. رمی) ورد زبانمان بود موشک آرپی جی را شلیک کرد، انگار تمام قوت و نیروی ما بسان تیر آرش از کمان جانمان با آن گلوله شلیک و رها شد، گلوله مستقیم رفت به تیربار اصابت کرد و سنگر و تیربار و تیربارچی همه متلاشی و به درک واصل شدند، صدای الله اکبر بچه ها  بلند شد و غروری مقدس سراپاییم را فراگرفته بود وآن تیربارچی ،وقتی قبضه را بر می داشت و بالای خاکریز می رفت خدا می داند برای خدا و در محضر خدا شیرین کاری می کرد به قول خودش :

یک دست جام باده و یک دست زلف یار  ::::::::::  رقصی این چنین میانه میدانم ارزوست

حجت تشنه جهاد و مبارزه در راه خدا بود، وقتی مثل یک قهرمان تیربار را زد پایین آمد سجده شکر کردیم همدیگر را در آغوش گرفتیم احساس عجیبی داشتم به حجت غبطه می خوردم و از طرفی احساس  افتخار می کردم که همرزم این چنین دلاوری هستم و گروهان سوم و آن نقطه از شر آن تیربار آسوده شدند و عراقی ها دیگر به خودشان اجازه ندادند که ان شکلی از ضد هوایی در روی زمین برای زدن نیروها در خط استفاده کنند برگشتیم به وسط گردان منصور و ایرج را دیدیم که می خندند.

سردردم کمی خوب شده ولی بیخوابی خیلی اذیتمان می کرد ، بطوریکه حتی سرپایی وقتی سرمان را بر لبه کانال یا سنگر میگذاشتیم خوابمان می گرفت ، مجال استراحت وجود نداشت و کاری هم از کسی ساخته نبود، عراقیها امان نمی دادند و ما هر لحظه احتمال میدادیم که به خط گردان حمله کنند حتی برای یک ثانیه هم منطقه درگیری ،از گلوله باران و آتش تهیه سنگین عراقی ها آرام نمی گرفت ، به این بسیجی های مظلوم نگاه می کردم اشک امانم نمی داد ،خدایا مگر اینها چه گناهی کرده اند که جهان برای نابودی شان اینچنین متحد شده و پشت سر خونخوار بغداد قصد گرفتن جانشان را دارند.

تمام تلاشمان این بود هشیار باشیم تا خدای نکرده از طرف عراقیها غافلگیر نشویم ،در یک شب زمستانی سرد که باد سردی هم در حال وزیدن بود فیروز، حجت و مرا صدا زد و گفتند بایستی از خط برویم جلوتر و کمین کنیم، یا سنگر کمین بزنیم ،تا از غافلگیر شدن توسط نیروهای عراقی جلوگیری کنیم، بین خاکریز ما تا لبه اروند رود ۵۰ تا ۶۰ متری فاصله بود که در هنگام مد تقریباً پر از آب میشد، و هنگام جزر یک زمین ساحلی تقریباً هموارو شیارهای زیادی داشت، منصور قاسمی هم داوطلب شد که همراه ما بیاید، ولی من مانع شدم و گفتم تو فرمانده این گروهان هستی حتماً بایستی بالای سر نیروهایت برای مواقع اضطراری باشی ،قدری ناراحت شد ولی وقتی پیشانی اش را بوسیدم ،تبسمی زد و گفت محمد حسین تو را به خدا مواظب خودتان باشید ( وی رتونه وژتوبو، حاواس تو جمع کن ).

من و حجت از بالای خاکریز خودمان را پرت کردیم آن طرف و با حالت نیم خیز و در بعضی مواقع با سینه خیز شروع به حرکت کردیم ولی عراقیها منورهای زیادی را شلیک میکردند، موقع روشن شدن مجبور بودیم درازکش توقف کرده ،حرکت نکنیم تاشرایط مهیا شود و در تاریکی به جلو برویم تا دیده نشویم، به هر شکلی که بود خودمان را به نزدیکی های اروند رساندیم، خودمان را تو یه چاله انداختیم  ته چاله پر از  گل و لای بود، تمام بدن و لباس های تنمان خیس خیس شد و هوا هم خیلی سرد بود مثل شبهای کویر ، به هر صورت ،چاره ای نداشتیم می بایست تحمل کنیم، ولی خیلی سخت بود سرما تا مغز استخوانمان می رفت می لرزیدیم  تا جای که صدای به هم خوردن دندان هایمان شروع شد ولی سعی می کردیم  یه جورای خودمون را کنترل کنیم.

قدری حواسمون را جمع کردیم و مواظب اطراف بودیم ،خبری نبود فقط صدای بی امان  انفجار گلوله های توپ و خمپاره ها بقدری زیاد بود که گوش فلک را کر می کرد ، و گلوله های منوری که بی امان هوا را روشن می کرد و ما مشغول نگهبانی شدیم و منطقه ر ا برانداز می کردیم ، پلک هایمان بدجوری سنگینی می کرد صورت هایمان از دوده و گرد و خاک و باروت و گل سیاه شده بود، شاید چند سانتی متر چیزی شبیه روغن سیاه روی سر و صورتمان نشسته بود ، خیلی خسته بودیم دلمان برای همدیگر می سوخت حجت یه نگاه معنا داری به من کرد و گفت: محمد حسین خسته شده ایی ، کمی استراحت کن من مواظبم خواستم بخوابم ولی احساس بدی داشتم ، گفتم نکند من بخوابم و او که از من خسته تر است خوابش بگیرد و عراقی ها …. گفتم حجت جان، تو که از من خسته تری چندین شب و روز که اصلا ندیده ام استراحت کنی یا یه جا بشینی ورفع خستگی کنی خلاصه گفت نه نمی خوابم انشاء الله اگه عمری بود صبح زود که برگشتیم پشت خاکریز خودمان می خوابم (و می دانستم فردا هم بعید است).

چوبهایی شبیه چوب کبریت بصورت عمودی  زیر ابروهایمان گذاشتیم بطوریکه پلکهایمان به هم نمی رسیدند بعضی موقع با دست به صورتمان میزدیم که خوابمان نگیرد، نکنه عراقیها بیایند و ما در خواب باشیم وبه خط نفوذ کنند جان بچه ها شدیداً در خطر بود و فیروز هم از اینکه ما جلو هستیم و کمین داریم کمی خیالش راحت بود که جلو ما مواظبیم، خلاصه قید خوابیدن نوبتی را زدیم یک لحظه دیدم و متوجه شدم که حجت دارد گریه می کند و وقتی دست روی صورت مبارکش کشیدم دیدم اشک می ریزد  و آن ریش و محاسن خوشگلش خیس شده بود.

 گفتم قربونت برم چی شده ،گریه چرا ؟ گفت محمد حسین : اشک شوقه می دانم خسته ایی ولی هیچ میدانی که ما سعادتمندیم و ادامه داد و گفت محمد حسین تو الان در لشکر نایب امام زمان ( ع) فرمانده ایی تو فرمانده بخشی از لشگریان امام خمینی هستی این سعادت نصیب همه کس نمی شود چه بسا روزی برسد و ما و دیگران حسرت چنین موقعیتهایی را بخوریم خدا میداند این حرف حجت چنان انرژی به من داد که تمام خستگی به یکباره از تنم بیرون رفت احساس کردم اراده ایی، قدرتی ، نیروی ، دستی نامرئی تمام بی خوابی ها و خستگی ها را از تنم بیرون برد ،گفت محمد حسین خوش بحالت تو پاسدار امام خمینی هستی ( من در آن موقع جز نیروهای لشگر معظم ۵۷ ابوالفضل نبودم در دانشگاه امام حسین (ع) تهران مشغول گذراندن دوره عالی فرماندهی بودم و حجت بهم زنگ زد و گفت بیا قراره کاری صورت بگیره)  واز دانشگاه یک ماه مرخصی گرفتم و به عنوان نیروی بسیجی وارد و عضو گردان کمیل شدم ) گفتم حجت : من الان یک بسیجی بیشتر نیستم که تحت امر شما و در خدمت جنابعالی می باشم الان تو فرمانده منی – امر بفرما قربان – خندید و گفت : نه محمد حسین نگو ( نوش) این کلمه نوش در بیشتر مواقع ورد زبانش بود.

همدیگر را در آغوش گرفتیم و گفت محمد حسین ای کاش حسن هم اینجا بود خیلی دلم براش تنگ شده ( حجت خیلی به حسن احمدپور علاقه داشت بی اندازه حسن را دوست می داشت ( ما چهار دوست بودیم که همیشه و همه جا و از زمان محصلی ،پایگاه ، بسیج و سپاه ،جبهه ، خونه، بازار و خیابان همیشه کنار هم بودیم ( حجت سرتیب نیا ، حسن احمدپور، محمد باقر زیدی ، محمد حسین طرهانی ) و خلاصه نزدیک های صبح بود آرام آرام و با حالت سینه خیز و نیم خیز برگشتیم به پشت خاکریز خودمان ………..