- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

تیرهای خلاص در ارتفاعات زمزیران

IMG_۲۰۱۴۱۰۱۰_۲۱۴۶۴۲ [1]

حاج مرتضی ذهابی /سرویس منتظران:

 

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم

 

مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُم مَّن قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُم مَّن یَنتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا

احزاب/ ۲۳

از میان مؤمنان مردانى ‏اند که به آنچه با خدا عهد بستند صادقانه وفا کردند برخى از آنان به شهادت رسیدند و برخى از آنها در [همین] انتظارند و [هرگز عقیده خود را] تبدیل نکردند

 

در مورخ ۱۳۶۲.۹.۷ از طریق دستور فرماندهی تیپ ویژه شهدا با توجه به اینکه ضد انقلاب (حزب دمکرات) در روستای نیستان و اطراف آن مقر ایجاد کرده بودند ماموریت پیدا کردیم جهت انهدام پایگاه های ضد انقلاب عملیات انجام دهیم.لذا به استعداد دو گردان وارد عملیات شدیم.بعد از پاکسازی و درگیری با حزب دمکرات و ایجاد آرامش در منطقه کار تیپ ویژه شهدا در آنجا تمام و به طرف گردنه زمزیران (۱) و از آنجا به طرف مقر تیپ مهاباد حرکت کردیم . دو گردان بصورت ستونی وارد جاده سردشت مهاباد که در آن زمان تقریبا خاکی بود شدیم. قرار بود روی گردنه زمزیران سوار بر ماشین ها شویم و به طرف مقر حرکت کنیم که یک پاسگاه ژاندارمری در گردنه زمزیران احداث گردیده بود . نرسیده به گردنه یک دفعه تیر اندازی به سمت ما شروع شد. لحظات اول فکر کردیم که این تیراندازی ها از طرف پاسگاه ژاندارمری است که دیدیم تمام تیرها دارند می آیند به سمت ستون یکدفعه سرم گیج رفت می خواستم با سر بخورم زمین.نوک اسلحه ام را زدم زمین تا به عنوان عصا از آن استفاده کنم . شاید بتوانم خودم را کنترل کنم.از ته دل فریاد کشیدم بروید به سمت راست و قله اصلی را بگیرید. توی همان لحظات اول شدت درگیری و تیر اندازی به حدی شدید بود که کسی نمی توانست از جایش تکان بخورد . مقداری که حجم آتش کم شد دیدم بچه ها دارند به سمت راست حرکت می کنند . انگار فقط منتظر این لحظه بودم. دیدم کم کم دست و پاهایم دارند سست می شوند همه چیز جلوی چشمم سیاه شد و دیگر چیزی یادم نمی آید موقعی که به هوش آمدم نمی دانستم کجا هستم و برای چه اینطور شده ام .اطرافم را نگاه کردم دیدم چند نفر جلوی من روی زمین دراز شده اند مچ پای نفر جلویی را گرفتم و کشیدم و گفتم   ((برادر برادر بلند شو بلند شو برو سراغ بچه ها)) فوری متوجه شدم که شهید شده است کمی که دقیق تر شدم دیدم نیروهای حزب دمکرات صد متر بالا تر سرود پیروزی و فتح می خوانند می آیند به سمت پایین .

متوجه شدم دارند می آیند بچه ها را تیر خلاص بزنند. فوری اسلحه و بیلچه ام را لا به لای بوته ای که در سمت راستم بود پرت کردم.و مثل بقیه شهدا دمر خوابیدم روی زمین . سر تاسر لباسهایم خونی بود. دستم از همه جا کوتاه بود و هیچ کاری از دستم بر نمی آمد سرم را گذاشته بودم روی زمین و مجبور بودم طوری نفس  بکشم که تکان نخورم . از همان اول ستون شروع کردند به شلیک کردن تیر خلاص به سمت جنازه ها . چند نفر مجروح را پیدا کردند و تیر خلاص همه را زدند کم کم منتظر رسیدن عزرائیل بودم. یکی از آنها آمد روی بلندی بالای سرم و چند فحش آبدار نثارمان کرد و گفت همه به درک واصل شده اند و یک رگبار گرفت به بقیه جنازه ها که من جزء آنها بودم . یک تیر خورد به پایم و از ترس تکان نخوردم . آنها هم سلاح های بچه ها را جمع و جور کردند وبا خواندن سرود منطقه را ترک کردند.زمانیکه مطمئن شدم که همه رفته اند با سینه خیز، کشان کشان رفتم به سمت بچه ای بالای قله . با کمک اسلحه ام مقداری بلند شدم و هر چند قدم یکبار می افتادم روی زمین با زحمت زیاد خودم را رساندم به نزدیک قله از دور سرو صدای بچه ها را می شنیدم. چند بار صدایشان کردم بی فایده بود . مقداری خودم را به قله نزدیک کردم و از ته دل چند بار فریاد زدم تا یک نفر متوجه حضور من داخل منطقه شد. به من ایست داد خودم را معرفی کردم . چند نفری آمدند و من را بردند تا نزدیک ارتفاع . از آن به بعد باز هم بی هوش شده بودم. بعد از به هوش آمدند. احساس می کردم که خیلی سردم شده است. می خواستم دست و پایم را تکان بدهم که احساس کردم توی قبر هستم. خودم را باز تکان دادم. یکدفعه از روی یک بلندی افتادم پایین. مقداری خودم را جمع و جور کردم و توانستم زیپ کیسه خواب را مقداری باز کنم . یکی فریاد کشید این جنازه دارد تکان می خورد. چند نفر ریختند بالای سرم و با تعجب نگاهم می کردند. یکی از آنها گفت((بچه ها، این زهابی است زهابی)) یکی گفت: ((ما فکر کرده ایم که شهید شده ای)) بر اثر سرما چنان دندان هایم به هم می خوردند که نمی توانستم یک کلمه حرف بزنم یکی گفت(( پس تا الان کجا بوده ای)) فقط می دانم که نزدیک غروب بود که خودم را رساندم به نزدیک قله و چند بار بچه ها را صدا زدم . جلوی چشمم سیاهی رفت. و الان دوباره به هوش آمده ام . آن یکی گفت(( دیروز غروب که   او را آوردیم روی قله احساس کردیم که شهید شده است)) نیمه های شب که هوا خیلی سرد  شد جنازه اش را گذاشتیم روی این سنگ چین ها تا باد کمتر به ما بخورد یا اگر درگیری شد حداقل جلوی چند تیر را بگیرد. چند نفر از بچه ها خیلی برایم ناراحت بودند ولی کاری از دستشان بر نمی آمد. هوا که روشن شد بچه ها گفتند آقای کاوه و قمی آمده اند والان مانده اند سر جاده . بچه ها سریع مجروحین راآوردند پایین و با ماشین های آقای کاوه و قمی ما را بردند به بیمارستان سر دشت

 

۱:گردنه زمزیران در جاده سردشت – مهاباد واقع شده است

 

 

108 [2]

 

 

128 [3]

 

 

131 [4]

 

 

133 [5]

 

 

136 [6]

 

 

168 [7]

 

 

181 [8]