- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

چوب خشک آن سال ها

 

حشمت-اله-آزادبخت-2

 

حشمت اله آزادبخت / میرملاس نیوز :

بگیر!

اون یکی دستت رو!

یالا زود باش!

دانش آموز درحالی که پاهایش را یکی یکی بلند می کند و تمام گرمای سینه را در کف دست های سرخ شده اش می ریزد، دهان التماسش را همراه زلزله ی دندان ها تکان می دهد: غلط کردم آقا به خدا تکرار نمی شه. دست غضب آقا معلم اما هربار بالا می رود و محکم تر دست راه راه بچه را نشانه می گیرد … قدم هارا نزدیک می کنم و جرم را جویا می شوم. آقای معلم! درحالی که ابروی حق به جانبش را بالا برده است می گوید: درس نمی خونه. چند باره کم می گیره …

خودم را به یاد می آورم وقتی که هنوز دست های کودکی ام آن قدر بزرگ نشده بود تا فرود آمدن چوب دست های زمخت آقای معلم را طاقت بیاورد. دست های کوچکی که چند دقیقه در برف حیاط دبستان فرورفته بود تا برای کتکی جانانه آماده شوند. سال ها از جهنم آن روز می گذرد و من دیگر نتوانستم یقه ی ذوق ذهنم را برای یک بار هم که شده به سمت یادگیری آن درس بکشانم. درسی که سال ها غول بی شاخ و دمی بود که کابوس های شبانه ام را قرق کرده بود. آخر آن شب برادر شش ماهه ام مرده بود و من نتوانستم درس بخوانم و معلم عزیزمن که هنوز هم مثل بچگی هایم دوستش دارم این قضیه را نمی دانست. چوب معلم به سرعت پایین می آمد و فوت سینه ی سرد من جواب گوی آن همه درد فروریخته بر دست های لاغرم نبود. وقتی بالا می رفت فکر می کردم کاش برادر مرده ام بودم تا ضربه ای که قرار است بر انگشتانم بنشیند را حس نکنم اما من با این که زندهبودم دهان اعتراضم باز نمی شد مبادا تعداد ضربه ها بیشتر شود. آخر بارها از معلم مهربانمان شنیده بودم که «چوب معلم گل است» و ما یک صدا فریاد می زدیم «هرکی نخوره خل است». و هیچ یادم نمی رود معلم عزیز ما که اعتقاد داشت بهترین معلم شهر است و همه چیز را می داند، بدون چوب به کلاس نمی آمد و من با دیدن چوب خشک و باریکش که هنگام حرف زدن، مدام آن را آرام بر کف دست چپ خودش می زد، تمام دانسته هایم از ذهن می پرید و اگر چیزی هم یادم می ماند، تا آب دهن ترسم را قورت می دادم و رنگ زرد صورتم را پاک می کردم، زمان جواب دادن در حوصله ی آقا معلم تمام شده بود و باز من می ماندم و دست هایی که هیچ وقت به کتک عاد ت نکرد. و هیچ یادم نمی رود شبی که پای تلویزیون خوابم برده بود و از ده صفحه ی مشقم جاماندم و صبح که شد سرم را بر تیغه ی دیوار کشیدم و وانمود کردم زمین خورده ام و آن روز را از رفتن به مدرسه معاف شدم و فردای آن روز سر باند پیچی شده ام اما از چوب سرد آقا معلم در امان نماند. و هنوز زیر بار اعتراف نمی روم تابستانی که آقای معلم از خیابان خاکی ما عبور می کرد و من از گوشه ی دیوار مغازه ی همسایه ریگ درشت بغضم را در کفه ی پهن تیرکمان کینه گذاشتم و آن را به سمت کله ی بی مویش نشانه گرفتم و گریختم.

من کلاس سوم بودم و همیشه برایم سوال بود که چرا معلم کلاس چهارمی ها دست بر شانه ی دانش آموزانش می گذارد و لبخند می زند و زنگ تفریح را میان حلقه ی دانش آموزان به دفتر می رساند؟! حتی او با بچه ها فوتبال می کرد و زنگ خانه که می شد در حالی که آرام قدم می زد به پرسش های آن ها جواب می داد. آرزو می کردم سال تحصیلی به سرعت تمام شود و مرا به کلاس چهارم برساند تا من هم دست اشتیاق بر شانه ی معلم بگذارم.

سال ها از آن روز های سیاه می گذرد و من بزرگ تر از چوب خشک و باریک آقای معلم شدم.

خوشبختانه قانون بد خود ساخته ی تنبیه، از اندیشه ی بسیاری از آموزگاران عزیز پاک شد و قطار همت بیشتر آن ها روی ریل روش های مدرن تدریس افتاد و چوب کهنه ی سال های دور دیکتاتوری، گلی شد بر دهان بیان شیرینشان و پلی شد برای نزدیک شدن رابطه ی پدری که دانش آموزانش را فرزندان بزرگ خود می داند. اما متاسفانه هنوز رد پای تلخ آن سال ها دست از سر برخی آموزگاران امروز هم برنداشته و گویی چوب کتک وصله ای ست که دل از کندنش نمی توانند کند.

فرزند کوچک من که در مقطع ابتدایی تحصیل می کند، یک روز که از دبستان باز گشته بود سر سوالش را مردانه بالا گرفت و گفت: بابا کتک مال خره یا آدم؟

من که می توانستم قضیه را حدس بزنم، آرام جواب دادم:هیچ کدام.

او ادامه داد: پس چرا امروز هم کلاسی منو کتک زدن؟

تمام سلول های مغزم را زیر و رو کردم اما نتوانستم جوابی قانع کننده گیر بیاورم. من ماندم و دستی خالی که هاج و واج زیر چانه ی ناتوانی ام جامانده بود و چشمان منتظر کودکی که فکر می کند پدرش همه ی سوال هایش را می تواند با حوصله جواب دهد.

=======================================

چوب خشک بعضی معلم ها را کنار می گذارم و خاطره ای از سال گذشته را به خط پایان این نوشته گره می زنم. روزی املای دانش آموزان را تصحیح می کردم که نگاه تعجبم متوجه نام دانش آموزی شد که دو روز قبل در سانحه ای دلخراش به همراه خانوده اش جان باخته بود. نگاهم را به سمت میز امیررضاعباسی کیا چرخاندم اما او دو روز است که جای لبخندهای معصومانه اش را به حلقه ی بغضی سپرده و دیگر به کلاس گرم ما بر نمی گردد. دریافتم که دوست هم شاگردی اش به جای او هم املا نوشته است …