مقام معظم رهبری : زمان، همه چیز را کهنه میکند، مگر خون شهید را
فصل بهار از راه رسیده و گرمای جنوب رفته رفته سوازان و سوزانتر می شد، من در معاونت عملیات لشگر ۵۷ خدمت میکردم . فرمانده گردان محبین شهید علیمردان آزادبخت بود .
از فرماندهی لشگر دستور رسید به سمت مریوان حرکت کنیم تا بعد از استقرار و سازماندهی وارد عملیات والفجر ۹ شویم . از فضای بهاری پادگان شهید شفیع خانی اندیمشک وارد قله های برفگیر و یخبندان کردستان شدیم . آبریزها از ستیغ قله ها شتابان خود را به دامنه و دشت میرساندن و صحنه های بدیعی را خلق میکردند . بقول شاعر عارف لک زبان ترکه میر آزادبخت ( هانای کله باد باد بهاران ، ولیعد وشت و وکیل واران – تلیفه تیژ آو طاف در ونان ، میل بستن چو مل مینا گردنان ) گردان های عملیاتی یکی پس از دیگری خود را به مریوان رساندن ، پس از پایان استقرار و عملیات شناسایی و . . . شب عملیات فرا رسید .
ارتفاعات یکی پس از دیگری توسط رزمندگان اسلام فتح می شدند ، در حین اجرای عملیات با خبر شدم که حاج بهزاد باقری روی مین رفته و به شدت مجروح شده و پایش قطع شده است .
طاقت نیاوردم و پیاده به سمت بهداری عقبه به راه افتادم و در ابتدای جاده احداثی شهید حاج محمد آزادبخت را دیدم و گفت چه خبر؟
گفتم بهزاد مجروح شده . به همراه شهید آزادبخت خود را به بهداری پشت خط رساندیم و بهزاد را پیدا کردیم . با وضعیتی دشوار روی تختی دراز کشیده بود . دیدن آن وضعیت برایم قابل تحمل نبود، پایش از مچ قطع شده بود ، حالم دگرگون شد ، بهزاد با صدای گرفته که آلوده به درد شدید بود مرا به آرامش دعوت و دلداریم میداد . لحظاتی بعد زمینه اعزام او به بیمارستان فراهم شد . بعد از حرکت آمبولانس فرصت را غنیمت شمرده تا به بسیجیان کوهدشت که در اردوگاه لشگر بودند سری بزنم .
اولین کسی که با او برخورد کردم مرحوم شادروان عزیزمراد امرایی( عزه ) بود .
که در آنجا از اسرای عراقی نگهداری می کرد . هوا به شدت سرد شده بود ، در حال پایین آمدن از کوه بود و هیزم زیادی را با خود حمل می کرد ، گفتم آقای امرایی این همه هیزم را بدون تبر چگونه تهیه کرده ای ! با همان لحن شیرین و جذاب خود گفت آقای قبادی اینجا صعب العبور است و هیچکس توان آوردن هیرم از بالای این صخره ها را ندارد خودم مجبورم این کار را انجام دهم . با هیزم ها آتش بزرگی تهیه کرد و ذغال های حاصل از سوختن هیزم ها را با بیل به داخل سنگر اسراء می برد .
چند نفر از بسیجیان که جراحت مختصری برداشته بودن و سرپایی مداوا شده بودن در آنجا بودن که شادروان عزیزمراد امرایی و زنده یاد نعمت کونانی با آنها شوخی می کردند و دلداریشان می دادند . جمع خوب و با صفایی داشتند .هر چند دوست داشتم بیشتر در کنارشان بمانم اما می بایست به خط مقدم برگردم و امورات آنجا را انجام دهم . به ناچار خداحافظی کردم و به سمت خط مقدم به راه افتادم .
یاد رزمندگان و بسیجیان خصوصأ شادروان عزیزمراد امرایی و شادروان نعمت کونانی گرامی باد .