- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

سی و دو فصل با آسمانی های زمین / مجموعه خاطرات برادر حاج محمد حسین طرهانی در جنگ تحمیلی; بخش سوم

image[1]

حاج محمدحسین طرهانی /  میرملاس نیوز

 

 

حجت سرتیب نیا [1]

سرداران شهید فیروز و حجت سرتیپ نیا

 

 

فیروز همواره برای ما قابل احترام بود چون اولاً از ما بزرگتر بود پیشکسوتمان بود، و بعنوان برادر بزرگتر و فرمانده به او نگاه می کردیم و الان هم فرمانده بود و اطاعت از دستوراتش وظیفه مان بود، در  فرماندهی اش خیلی جدی بود، به نزدیکانش بیشتر سخت می گرفت ، دلسوز و عاشق نیروهای بسیجی بود اهل حال بود، در نماز و عبادت و تقوی کم نظیر بود.

فیروز به تمام معنا الگوی رفتاریش حضرت علی (ع) و امام حسین (ع) بود فیروز خیلی مظلوم بود، حتی ما که خیلی بهش نزدیک بودیم در آن عملیات چشمه هایی از بزرگواریش توانسته بودیم درک کنیم و چون ما را خودی و برادر خود می دانست بیشتر سخت می گرفت و بعد از انجام هر کاری با بوسیدنی خنده ایی و حرف مهربانانه ای دل داری مان میداد می گفت شما با دیگران برایم فرق دارید لذا در ان مقاونت جانانه و آن حماسه مظلومانه ایکه گردان تازه تاسیس شده کمیل آفرید سنگینی کار و مقاومت و درگیری بیشترروی دوش حجت بود بطوریکه همه بچه های گردان می گفتند فیروز فرمانده گردان است و حجت تمام گردان، و هر دستوری فیروز می داد حجت با جان و دل می پذیرفت و لذت می برد و بعد از حجت این احساس در وجود ما یعنی ایرج و منصور و حمید محمدی بیژن و من بود.

فیروز ابهت خاصی داشت در شجاعت بی نظیر بود صبور بود غرور مقدس عاشورایی در وجود مبارکش نهادینه شده بود ،انگار اصلاً زیر آتش شدید نیست الگویی مجسم برای ما بود باعث دلگرمی همه مان بود و هر وقت صدایمان می کرد بی درنگ به حضورش میرفتیم و با جان و دل برای انجام ماموریت تلاش می کردیم ماموریت ها هم همه بازی کردن با جانمان بود، هر جا احساس می شد درگیری شده می بایست برویم ، بایستی آرپی جی زن باشیم ، تیربارچی باشیم ،فرمانده باشیم ،تدارکات باشیم ،مهمات رسان باشیم، و هر وقت ما را برای کاری و ماموریتی می فرستاد به عینه من مشاهده می کردم که چه زجری می کشد برایمان دعا میکرد ، وقتی ما ها رو می فرستاد برای درگیری انگار جان از بدنش می رفت ،در رفتن جان از بدن گویند هر نوعی سخن من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود

هر گوشه ایی از خط که درگیری می شد و احتمال نفوذ و رخنه عراقی ها می رفت ما می بایست به آن نقطه برویم ، وقتی ما را صدا می کرد و مثلاً می گفت حجت ، ایرج ، منصور، محمدحسین رنگ رخساره اش نشان از نگرانی درونش داشت ،ولی چاره ایی نبود می بایست اینکار را انجام دهد فیروز سردار و قهرمانی به تمام معنا ، انگار خدا غریزه ایی به اسم ترس در وجود این بنده خوبش نگذاشته بود. فیروز فرمانده ،سردار و شیعه ایی از پیروان علی (ع) بود او جایگاه و مسئولیتش را خوب می شناخت ،او از بصیرت بالایی برخوردار بود ،مسئولیت شیعه بودن  ،مسئولیت فرمانده بودن در لشگر ولایت  ، او بر این امر واقف بود که نبرد حق و باطل در همیشه تاریخ و همیشه زمان و همه جای زمین جاریست و تمام صحنه ها کربلاست همه ماه ها محرم ، و همه روز ها عاشورا  و او راهش را انتخاب کرده بود انتخاب او خون بود شهادت  و حسینی بودن.

جزیره بوارین ،ام الطویل در کنار اروند رود

 

روبروی مجتمع بزرگ پتروشیمی بصره درگیری شدید است عراقی ها از سه جناح، جلو، سمت راست ، سمت چپ مواضع ما را بشدت زیر آتش سنگین ادوات خود گرفته اند هنگام اذان صبح است ، در جان پناهی که در کنار خاکریزمان تهیه کرده ایم با شرایطی کاملاً اضطراری نماز صبح را خواندیم آتش عراقی ها بقدری سنگین بود که هیچ نقطه ایی را از زمین نمی توانستی پیدا کنی که جای گلوله توپ  یا خمپاره یا موشک نباشد و ما احتمال پاتک و حمله را می دادیم ،در سنگری بی سقف، ما پنج نفر با هم  بودیم ( منصور قاسمی ، ایرج سرتیپ نیا، بیژن طرهانی ، حمیدرضا محمدی ، و بنده در کنارشان ).

فضای خیلی خوبی بر جمع کوچکمان حاکم بود هیچ غمی ، ناراحتی ، دلبستگی، هیچ تعلق خاطری در وجود هیچ کدامشان نبود – همه مهیا برای شهادت  . ایرج سرتیپ نیا شهیدی زنده بود، خیلی شجاع بود با اینکه نوجوانی بیش نبود لباس هایش منظم ، وضع ظاهر بسیارخوب – نترس و همیشه با منصور قاسمی شوخی می کرد و همه می خندیدیم او میخواست به همه روحیه بدهد با اینکه سنش کم بود ولی زیاد به جبهه آمده بود و اندازه یک  فرمانده حاذق و ماهر به تاکتیک های نظامی مسلط بود، وجود ایرج برایمان یک نعمت بود و در کنارش منصور قاسمی ، صبور شجاع نترس مطیع ، منظم ، منصور بسیار گمنام بود، من قدرش را خوب می دانستم اهل حرف و تظاهر و ریا نبود مرد عمل بود در معرکه ها و درگیری ها به سان شیر می جنگید، و حمید محمدی کافی بود تیرباری در اختیارش بگذاری فقط انتهای صف دشمن را میدید، بسیار شجاع بود جنگجویی که همتایش پیدا نمیشد ، بیژن برادرم و من جمع خوبی بودیم انگار برای پیک نیک و تفریح آمده بودند ، پشتوانه خوبی برای گردان بودند ، در جمع و جور کردن نیروها ، شعار و رجز خواندن، حرف نداشتند خیلی فعال بودند و من مطمئن بودم با وجود این اندک برادران و این جمع کوچک و خودمانی اگر هر یگان عراقی به قصد نفوذ و رخنه و گرفتن خط گردان به ما حمله می کرد محکوم به شکست بود. کافی بود تیرباری به حمید، آرپی جی به ایرج یا منصور بدهی و با لطف خدا مطمئن بودم خط بیمه میشود.

ایرج شهید زنده ایی بود با سیمای نورانی، مومن با اخلاق متین اهل ذکر و دعا و نماز شب خدا میداند بیشتر مواقع برای سلامتی اش دعا می کردم این سه برادر درگردان کمیل عجیب بودند ، رزمشان باورنکردنی بود ، در موقع درگیری و رزم شیرین کاری می کردند ، بقدری شجاع بودند که اطرافیان را به تحسین وا می داشتند ،هر وقت از این جمع کوچک کسی را برای کاری یا ماموریتی جایی می فرستادیم به ائمه اطهار (ع) به حضرت فاطمه (س) التماس می کردم که ضامن سلامتی شان باشد برایشان آیت الکرسی می خواندم ، خصوصاً ایرج ، خیلی نگرانش بودم ( چون هر چهار برادر در جبهه و در این معرکه سخت مشغول دفاع از اسلام و دین و وطن و شرفمان بودند – فیروز ،حجت و ایرج در گردان کمیل و چند کیلومتر آنطرف در خطی دیگر بهروزشان هم در جبهه بود ) .

حتی دوست نداشتم ، لحظه ایی به این فکر کنم اگر این ۴ برادر شهید شوند ، خدایا آن مادر نگران ،آن پدر، خانواده فیروز …. سریعاً به خودم نهیبی می زدم و می گفتم فقط برای سلامتی شان دعا کن…. خدا میداند در آن هنگامه های آتش و خون و در آن درگیرهای پی در پی ، در کربلای شلمچه که جگر شیر می خواست تحمل کند، این ها را میدیدم، این سه برادر ، این سه دلاور، انگار نه انگار در اطرافشان جنگ است آتش است و خون ( تا چشم کار می کرد جنازه های نیروهای بعثی بود که روی زمین افتاده بودند) مشغول جهاد در راه خدا، شوخی ، تبسم خنده ، لحظه ایی از لبشان جدا نمی شد.

شدت آتش به حدی بود که نمی توانستی یک وجب از زمین را پیدا کنی که گلوله نخورده باشد ، شدت آتش به حدی بود که یک درخت نخل را پیدا نمی کردی که شاخه داشته باشد همه بی سر شده بودند، کران تا کران آتش بود و انفجار گلوله های خمپاره و توپ و تانک و ………

 

 

ادامه دارد ………………