- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

پاسداران خمینی (ره)

alimovahedi [1]

علی موحدی:سرویس منتظران:

 

آسایشگاه ها را مشخص کردند،آسایشگاه اسمش بود اما در واقع شکنجه گاه بود. 

 یک دست لباس سبز و دو پتو و یک بالش تحویلمان دادند، همراه هر کاری که انجام می دادند کابلهای آنها هم برگرده بچه ها فرود می آمد.

غروب آن روز بسیار برای ما غم انگیز و ملال آور بود ، شاید در آن شرایط خیلی از کسانی که اسیر شده بودند می گفتند کاش شهید می شدند و اسیر دست شقی ترین افراد بشر نمی شدند.

تازه مشکلات اسارت شروع شده بود سربازان عراقی با هر بهانه ای بچه ها را می زدند. می گفتند اینجا همه چیز براساس قانون ارتش عراق است هرنوع رفتاری را مخالفت می دانستند ،ّ آنها حتی به راه رفتن بچه ها هم ایراد می گرفتند تجمع بیش از سه نفر و راه رفتن جمعی را مخالفت می دانستند ، اگر در صف آمار کوچکترین حرکتی را متوجه می شدند با لفظ “لا تحرک”(بی حرکت) و با شدت هر چه تمام تر با کابل بر سر و صورت بچه ها می زدند هر وقت آمار می گرفتند بعد از به صف شدند حتما باید نشسته و سرها پایین باشد در غیر این صورت باید تاوان پس می دادی.

عراقی ها به تعدادی از بچه ها مشکوک شده بودند که این ها حارس خمینی(پاسدار امام خمینی ره) هستند آنهایی که از لحاظ فیزیکی درشت تر بودند و ریش زیادی داشتند مورد شک بودند، از بچه ها در خصوص فرماندهان عملیات سئوال می کردندکه خوشبختانه بچه ها از قبل توجیه بودند و از این بابت چیزی نصیب عراقی ها نمی شد.

 تعدادی از کسانی که دراین عملیات با هم اسیر شده بودیم تقریبا هم سن و سال و از۱۵ تا ۲۰ سال سن داشتیم چند نفری هم بودند که بزرگتر از ما بودند که بیشتر ظن عراقی ها روی آنها بود از جمله کسانی که مورد شک آنها بود برادر صادقی از بچه های ازنا، سهراب کاوسوار مربی آموزش نظامی تیپ ۷۲محرم  و چند نفر دیگر  که اسامی آنها را فراموش کرده ام.

 در مورد سهراب کاو سوار ظاهرا خبرهای شنیده بودند و خودش یک بار به من گفت عراقی ها به من مظنون هستند و احتمالا کسی خبری را رسانده او می گفت وقتی از پله ها بالا می روم دست از نرده پله ها می گیرم و خودم را می کشم بالا تا آنها فکر نکنند من آدم ورزیده ای هستم سهراب هم از لحاظ فیزیکی ریز بود و قافه ای نحیف و لاغر داشتند شاید همین مسئله کمی عراقی ها را به اشتباه می انداخت ،  واقعا بعضی از آنها عقلشان در چشمشان بود و فکر می کردند هر کسی که هیکلی است   پاسدار خمینی است خوشبختانه تا زمانی که در خدمت ایشان در اردوگاه ۹ بودیم قبل از دیدار صلیب سرخ  ایشان لو نرفتند.

یکی دیگر از دوستان خوزستانی جوانی رعنا  به نام حمیدی بود ایشان عرب بودند وبه آسانی از لهجه اش متوجه می شدی که عرب زبان است خیلی مواظب بود که عراقی ها متوجه نشوند که او عرب زبان است چون آنها تعصب خاصی روی عرب زبان ها داشتند و خود را نماینده امت عرب در حمله ای تجاوز کارانه اشان به جمهوری اسلامی می دانستند و از این لحاظ به رزمندگان عرب زبان ما حساسیت خاصی داشتند و اگر می فهمیدند کسی عرب است اولین بار سراغ او می رفتند.

  از قیافه این دوستمان می شد تشخیص دادکه عرب هستند دائما خودش را از دید عراقی ها پنهان می کرد حتی به او هم گیر داده بودند که شما عرب هستید اما  او زیر بار نمی رفت و طفره رفتن گاه بی گاه را ترجیح می داد بر عرب بودنش پیش عراقی ها. هر چند همین هم برایش دردسر ساز بود .

یکی دیگر از بچه های عرب زبان جمعه عبادی  از تخریب چیان تیپ بود که ایشان هم اسیر شده بودند، متاسفانه عرب بودن ایشان تابلو بود و از همان لحظه اول هویتش برای عراقیها مشخص شد بسیار مقاوم و معتقد بودند، عراقی ها از او برای مترجمی استفاده می کردند ، گاهی هم همان مطلب عربی عراقی ها را به بچه ها انتقال می داد که خود آنها هم می فهمیدند که اشتباه کرده و باعث خنده اشان می شد ایشان خیلی گرفتار بودند نه وجدانش اجازه ارتباط با بعثی ها را می داد نه آنها دست از سرش بر می داشتند لذا با همه وجود همه سختی ها و رفتار های خشن بعثی ها را تحمل کرد وتنها گاهی ترجمه خواسته های آنها را به بچه ها انتقال می داد.

کتک خوردن یک جاسوس به دست بچه های لُر

اوایل اسارت با یک نفر از هم اسارتی هایم آشنا شدم که قبل از اسارت او را ندیده بودم، امدادگر بودند اسمش (م ت ـ ا) اهل یکی از شهرهای جنوب بود . یک روز در مورد جاسوس ها با هم صحبت می کردیم و از خیانت آنها نسبت به وطن و اسرای ایرانی حرف به میان آمد، بلوف میزد اگر زمانی آزاد شویم من این جاسوسا را از هواپیمابیرون می اندازم ! به من میگفت پاپی( پاپی زاده) .پاپی به خدا من اینها را از هوایپما پرت می کنم، من هم باورم شده بود! مدتی گذشت متوجه شدیم که این بنده خدا با عراقی ها کانال زده، اخبار و اطلاعات و برنامه ها را به آنها می دهد، سیگاری هم بود فکر کنم خودش و مارا به چند نخ سیگار فروخته بود!

یک روز بچه ها با یک سناریوی حساب شده طرحی رااجرا کردند که باعث حیرت عراقی ها و حتی خود ما شد.

یک روز صبح هنگام آزاد باش طرح اجرا شد(قاطع دو طبقه داشت هر طبقه چهار آسایشگاه، طول هر آسایشگاه حدود بیست متر بودیک پله ورودی سمت راست آسایشگاه ۱ به بالا وجود داشت و یک پله ورودی بین آسایشگاه ۲و۳ ). نفراتی به عنوان نظافتچی جلوی پله ی اول و دوم ایستاده بودند و از ورود بچه ها به بالا جلو گیری می کردند با این عنوان که می خواهند  نظافت کنند و کسی مزاحم کارشان نشود . فرد جاسوس هم با خیال راحت در آسایشگاه ۵ که بالای آسایشگاه یک قرار داشت خوابیده بود  در واقع او منزوی شده بود و جسارت حاضر شدن در بین بچه ها را نداشت .

دو نفر مسئول کتک کاری در یک عملیات ضربتی هنگامی که او خواب بود پتو روی صورتش می کشند ،  صدای تلویزیون آسایشگاه را هم تا آخر باز کرده بودند تا صدای ناله او بیرون نیاد و حسابی از خجالتش در آمدند وبلافاصله آسایشگاه را ترک کردند. 

 بعد از این فریادهای وحشتناک او که ناشی از درد کتک خوردنش بود بلند شد. 

عراقی ها با عجله بالا رفتند،دو نفری که ضارب بودن با جاسوس رفیق مصلحتی بودندبا خون سردی همراه عراقی ها شدند و نعش او را در حالی که خون از بینی و دهانش بیرون می ریخت به درمانگاه قاطع انتقال دادند . عراقی ها مات و مبهوت مانده بودند که یقه چه کسی را بگیرند،ناچار بودند که به صورت کلی به آزار و اذیت بچه ها بپردازند.

آنها بعد از اینکه  جاسوس را درمان کردند اورا به اردوگاهی دیگر منتقل کردند واین درس عبرتی شد برای کسانی که احیانا قصد خیانت و وطن فروشی داشتند.  

جا دارد یادی کنم از آن دو برادرعزیز،(ضاربان جاسوس) موسی کایت خورده ونورالله محمدی هر دو از دهلران

ادامه دارد……..