پنج سال از حادثه تلخ سعادت آباد گذشت. پنج سال پیش در روزهایی نه چندان دور از امروز تکانه ای در سعادت آباد تهران دل دردمندان شهرمان را لرزاند و قلم آبستن دردشان را بر سپیدی کاغذ آوار کرد. یکی از ضجه های ناامیدی مادران گفت، یکی از انتظار برای اجساد زیر آوار مانده، کسی گفت تبعیض و دیگری گفت بی کاری، آنان که به فکر ارائه راهکار افتاده بودند گاه پای توهمی به نام پتروشیمی را وسط میکشیدند و گاه ظرفیتهای جهانگردی را، از این دست مرثیهها بسیار سروده شد و از این دست راهکار بسیار گفته. سنت هر ساله شده است که در سالروز این حادثه عده ای دست به قلم برده، مرثیه ای بسرایند در غم از بام سعادت افتادگانِ دربهدر خیابانهای مرکز.
این مسئله دیگر آن قدر لوث شده که شاید بتوان گفت مخاطبان مطالب حول محور سعادت آباد آن را بیشتر به عنوان یک ژست پذیرفتهاند تا یک کندو کاو خردمندانه برای دانستن. تلاش برای تحریک احساسات، سطحی نگری و پرهیز از عمق، جایگاه ناچیز خرد و تیزبینی پژوهشگرانه همه و همه از خصوصیات مطالبی هستند که من در این نوشته از آن به عنوان «جریان سعادت آباد» نام میبرم. لازم به ذکر است که این جریان تنها مختص به مطالب مربوط به حادثهی سعادت آباد نیست و ردپای آن را میتوان در اکثر نقدها و نوشتههای دردمندان این مرز و بوم دید.
در حادثهی سعادت آباد آن چه را که از درد و رنج، فقر و گرسنگی، بی کاری و اعتیاد باید گفته میشد «شاپور لطفی» در همان روزهای اول گفت. هزاران نفر از ایرانیان در همان روزهای اول با خواندن نوشتهی لطفی در سایتهای خبری، درد مادران داغ دیدهی کوهدشتی را گریستند. شاهد ما بر تأثیرگذاری این مطلب بر احساسات مخاطبان آمار سایت بازتاب در مورد بازدید دهها هزار نفری از این نوشته است (آن هم فقط در چند روز اول).
سؤال اینجاست؛ پس این همه تاکید بر تکرار حرفهای گذشته برای چیست؟ در تمام مطالبی که طی این سالها نوشته شده چه قدر حرف نو علاوه بر گفته های روزهای اول وجود دارد؟ استادان اندیشمند من با این همه مرثیه سرایی چشم کدام چاه خشک را میخواهند به آب دیده روشن کنند؟ از همهی اینها که بگذریم فرض بر اینکه دل مخاطبی هم به درد آمد و اشک از دیدهاش فرو ریخت! هیچ اندیشیدهاید با این آب قرار است کدام تخم خوابیده در این زمین بایر جوانه بزند؟
این همه بیان و تکرار مشکلات واضحی چون بی کاری و اعتیاد، جز شکار «لنگ کفش شناور میرزا نوروز» بر سطح آب نیست. بد نیست قلاب ارزشمند قلم را به عمق هدایت کنیم و ریشهی درد را هدف قرار دهیم. قصهی تلخ، تکرار قصهی بازگشت کفشهای دردسر ساز، به خانهی میرزا نوروز بخت برگشته است. نویسندگان جریان سعادت آباد چنان از تبعیض سخن میرانند که ناخودآگاه در ذهن مخاطب، اشراف و بردههای اروپای قرن هجدهم تصویر میشود. تبعیض را منکر نمیشوم اما میزان این تبعیض و ریشهی آن در کجاست؟ آیا مردم دیگر نقاط ایران در حال زندگی در میان گل و بلبل هستند؟
آنچه جوانان کوهدشتی را در سعادت آباد دفن میکند، همان است که جوانان دیگر نقاط این سرزمین را از دره های پرپیچ و خم جادهها، به کام چاه مرگ میکشاند. ما همه زاییدهی یک درد مشترکیم، فقط با چهرههایی متفاوت. بی کاری و اعتیاد روز افزون جوانان ایرانی نتیجهی همان چیزی است که افغانی را تروریست میکند و آفریقایی را برده. ما اسیران دگم و جزم اندیشی هستیم. تا تعصب کورکورانه را کنار نزنیم، تا چشمانمان را به بیشتر دیدن و دورتر دیدن عادت ندهیم، با میلیاردها دلار هم نمیتوانیم در این خاک سنگ روی سنگ بند کنیم. اگر با اندیشهی کنونی خویش به بهشت هم برویم باز هم بر سرمان آوار خواهد شد! ما سرشاریم از احساس و نیازی به لبریز شدن نیست. بیایید خرد را بیابیم. گره کور ماجرا در تصورات اشتباه و قانون گریزیهای به ظاهر رندانه است. فرهنگها باید کالبد شکافی شوند و ترمیم گردند نه اینکه به مانند مدال افتخار در پشت ویترین نگهداری شوند. نگاه نویسندهی منتقد به فرهنگ، نگاه تحسین گر یک علاقهمند به شاهکاری هنری نیست، بلکه نویسنده همچون پزشکی است با تیغی در دست، اگر چه خشن و ترسناک به نظر میرسد اما در جستجوی درمان است. تصور اشتباه ما است که سلاح تبعیض را در دستان طرف مقابل میگذارد. اولین قدم در راه رفع تبعیض، بررسی، تحلیل و نقد منطق دگم و تصورات مظلوم نمایانه است. درد ما کفشهای متکا شدهی کارگر خوابیده در گوشه خیابان نیست و درمانش نیز در غارهای میرملاس و همیان پیدا نخواهد شد. درد همان چیزی ست که ما را به خوابیدن در گوشهی خیابان و تخریب میرملاس راضی میکند.