- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

جامع المقدمات و صرف افعال عربی

photo

 

نجف شهبازی/سرویس منتظران:

 ماجراهای جورواجور پی در پی روزانه وبس خطرناک از بصره تا بغداد سپس تا موصل در یک ماه آغازین ،اندیشیدن بخود ،روزگار،خانواده و دوستان از او گرفته بود .

چون به آن قفص عربی یا همان اردوگاه به زبان فارسی فرود آمدند،بخوبی وضعیت خود و تا حدودی سر نوشت آینده اش روشن شده بود .

دیگر موضوع داستان اسرای جنگی و یا فیلم های  آن  که در هزار صفحه و یک ساعت برای خوانندگان و بینندگان خلاصه شود نبود بلکه اتفاقهای ناگواری بود بقول معروف چه بسا با دعاهای خیر پدر ومادر و دوستان از انها جان سالم بدر برده  بود، داستان او از این به بعد قرار است که از آغاز تا پایان همراه با

زمان و لحظه های آن برگ شماری شود،

غروب مرداد سال ١٣۶١کاروان اتوبوس ها که حامل سند پیروزی در جبهه های جنوب بودند از میان شهر موصل از روی رودخانه فرات می گذشتند ، غروب آخرین رمق های روشنای روز را گرفته بود رقص   سایه   های امواج کوتا رودخانه نمی توانست رقص شادی  و روشنایی  پیروزی  را نوید دهد، خبری از شادی  و هلهله های عربی در استقبال کاروان در میان نبود ،همه چیز دم فرو برده بود و سر و صدا وجارو جنجال  های همیشگی وتبلیغاتی در میان نبود ،از سایه کوتا موج های رودخانه تا سایه بلند کوه های اطراف شهر جملگی خبر از بایگانی اسناد جنگی اسری برای زمانی می داد،ولی او عادت به بایگانی هرچند برای مدت کوتاه دوست نداشت ،یاد گرفته بود که آرام نگیرد ، راه و روش برگزیده ی او آرامش نبود ، لذا با وجود خستگی گرسنگی تشنگی بیخوابی و رنجوری توقف برای مدت کوتاه هم اصلا خوش نداشت وچون بچه های کوچک سواری رابیشتر دوست داشت مقصد را نمی خواست و به هر ساختمان و مجموعه ی  ساختمانی که کاروان در حال عبورازآن بود با دلواپسی وچشم نگرانی به آن خیره می شد . 

از داخل اتوبوس با وجود تاریکی شب به این سو آن سو با حیرت و سرگردانی می نگریست و هر چیزی را

می پایید ، با اینکه عربی نمی دانست اما پیوستگی صحبت های  راننده  و  نگهبانان مسلح داخل اتوبوس خبر از آمادگی آنها برای ورود به موقعیت جدیدی می داد، بناگاه مجموعه ی  از ساختمان های نسبتا بلند مرتبه و قلعه مانند  سمت  راست  جاده  نمایان  شد ، ظاهرشان  را دوست  نداشت وبادلواپسی انها را می پایید ،از گوشه پنجره اتوبوس یک لحظه دیده شد که خودرو تویوتای استیشن شاسی بلند  که کاروان را از بغداد بسمت موصل نگهبانی و راهنمایی می کرد از جاده اصلی  بطرف بناهای که ظاهری قلعه مانند داشت پیچید و بسویش در حرکت است، آنجا بود قلبش به تپش افتاد وجسمش سراپا سرد گشت وعرق سردی  بر آن  نشست ، او این حس را از همراهان خود دریافت کرد از انجاییکه سخن گفتن با همدیگر ممنوع بود این نگرانی بروشنی از روی دیدگان به همدیگر منتقل میشد ،بلی درست گمان میرفت خود خودش بود مکان حصرشان بود اما میزبانان ومهمانان بدلخواه و از سر اشتیاق اینجا نیامده بودند،و خبری از خوش آمد گویی برسم معمول نبود کسی هم آراسته به استقبال نیامده بود البته خبری ازخشم غضب تهدید وارعاب کتک های روزانه که در طول یک ماه که به خوراک روزانه وعادت تبدیل شده بود دیگر درمیان نبود ،میزبان چون حین پیاده شدن مهمانان از مرکب انها را رنجور و خسته و تکیده یافت ، برخلاف  مقررات  سختش از خود نرمی مهربانی نشان می داد و این موضوع  از چهره  و  رفتارشان هویدا بود. 

 سختی راه  و ماجراهای آن رمق مهمانان ناخوانده گرفته شده بود و توان سرپیچی نداشتند و آنچنان کام فروبسته بودندکه با یک چشم غره فرمان می بردند و درمقابل از دیده های زارشان خواسته هایشان برآوارده میشد ، کاروان حدود٧٠٠ تا٨٠٠ نفره به دسته های٨٠ نفره تقسیم شد و هر گروه  پشت سر نگهبان که نقش  راهنما  و مسئولیتشان راهم بعهده داشت براه افتادند علی چون کودک تمام آنچه بچشمش میامد برایش تازه و هیجان جلوه می کرد، باهمه بینوای عارض شده وهنوز با ان همه فشارهای روحی  روانی  و جسم کنجکاویش  کاسته نشده بود و باهوشیاری  تمام  همه چیز راثبت وضبط میکرد.ساختمان اردوگاه برخلاف وضعیت بیرونیش ازداخل بصورت دو طبقه باارتفاع بسیار بلند برنگ آجری روشن با ایوان سراسری در آن شب مهتابی ، عظیم  و با شکوه خود نمایی میکرد هرتازه واردی را مجذوب خود میکرد، چه رسد برای مهمانان ناخوانده و به اسیری رفته چون علی که هـیجان دیدن لحظه ها ودانستن چه شودها در سر داشت. 

راهنما که در پیشانی گروه حرکت می کرد گروه را همچون گروهان نظامی بسمت اتاق از پیش تعین شده با حرکات نظامی چپ وراست خود هدایت مى کرد  دسته های دیگر با نظم وانضباط و در سکوت مطلق در آن شب مهتابی فرمان راهنمای خود را میبردند و با آرامش ، همه در حرکت بسوی اتاقهای از پیش تعیین شده ی خود بودند گویی ازقبل آن مکان را میشناختند به  در اتاق که رسیدند معلوم بود  همین امروز بود که جا قفلی بر روی آن جوش شد بود چرا که  درب  توری بر روی هم جفت و جور نمیشد.

بروی دیوار ورودی اتاق بزبان عربی نوشته شده بود (القاعه سته ) یعنی اتاق شش فضای داخل اتاق بیشتر شبیه سالن بود چرا که شش تا ستون بتونی با قطر ضخیم  و با سقفی بلند که داخل این سالن قابل تقسیم

به حداقل شش اتاق و ظاهرا از پیش بعنوان پادگان آموزشی برای افسران  ارتش توسط روسها ساخته شده بود  جلوی هر سالن   سرویسی بتعداد شش دوش حمام  وجود داشت اما فاقد سرویس دستشویی  معضلی که زندانیان جنگی تا زمان آزادیشان از آن رنج می بردند.ناچار بودند فقط  در روز در مدت  زمان آزاد بودن

از دستشویی ها که در گوشه ی پادگان ساخته شده بود استفاده کنند . 

چون وارد آن اتاق شدند ، خالی از هر وسیله  اولیه  زندگی  بود کاملا خالی و عاری از هر وسیله اولیه برای استراحت  بنابراین جای برای انتخاب نداشت همه جای آن یکسان و سرد با کفی تمام سیمان هرکس به گوشه ی  خزید وبر روی کف سیمانی جسم خسته و نیمه برهنه و ضعیف  شان رها کردند علی اولین جای را که برای  

دراز کشیدن یافت ستون نزدیک دم در بود  به آن تکیه داد بسیار محکم سنگین و ضخامتی بزرک داشت که خود نشان از بزرگی  مصیبتی است که درآن گرفتار شده است،

او خود را در مقابل این وضعیت خورد شده می دید هر چه بود تاریکی بود شخصیتش جسمش شغلش برای  این  آزمون نه آماده و نه آموزش دیده  بود ، او نه افسر، درجه دار و نه سرباز بود او حتی سرپرستی  خانواده هم تجربه نکرده بود  آن شب آن ستون سالن  بجای اینکه  تکیه گاهش باشد انگار وزن سنگینش نفس های آخر او را میگرفت  اگر نبود صدای  باز  شدن  قفل توسط نگهبان چه بسا باید با مرگ دست و پنجه نرم میکرد،

اما همان شب فرمانده پادگان موصل بر خلاف رفتار و کردار فرماندهان بصره و بغداد دستور داده بود هریک راپتوی مشکی با ابعاد یک دردو مترکه استفاده زیرانداز داشت  بهمراه یک بسته وسایل اولیه بهداشتی  حاوی آینه کوچک، تیغ خمیر ریش وفرچه آن وکاسه کوچک زرد رنگ  برای خیس کردن فرچه را به هـر یک  بدهند علی آن شب بادیدن ان وسایل دردش بیشترشد چرا که اورا یاد پدر بزرگ و گذشته قبل ازانقلاب پدرش می انداخت که چگونه صبح هابر ایوان خانه می ایستادند  و صورتشان را اصلاح میکردند ودر این لحظه یاد ان شکلکهای صورت پدربرای درست تراشیدن صورتهایشان بود که لبخندی هر چند بیجان در این وضعیت بغرنج بر صورتش نقش می بست ، سپس دوباره صدای باز شدن قفل در آمد ازمیان افراد چند نفر قوی هیکل با خود بردن چیزی نگذشت که با چند سطل پرازچای شیرین غلیظ عربی برگشتندگویی آن کاسه های کوچک زرد رنگ یکبار کارکرد داشت آنهم آن شب حیاتی برای  نوشیدن چای ، انرژی  که  از نوشیدن آن چای بیاد ماندنی بدست آمد امروز هم چای ،نوشیدنی اعجازآمیز او بشمار مى آید، امید به کالبد جسم و روانشان برگشت ، وفهمید نه جهان  به آخر نرسیده بلکه آغاز گشته ،همان شب مسئول و نگهبان اتاق برنامه فردا و روزانه همه را اعلام کرد، ساعت نه صبح  با شنیدن صدای  صوت  فرمانده  که در وسط  کمپ می ایستاداز اتاق ها خارج می شوید جلوی اتاق به صفهای  پنج تایی میایستید تا فرمانده همه را بشمارد و سپس با صوت فرمانده آزاد خواهید بود که برای مدت چهار پنج ساعت از هوای آزاد بیرون اتاقها استفاده و پیاده روی و  کارهای شخصی خود را انجام دهید .

قسمت اول……….