- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

نمیتوان استاد رحمانپور را به خواننده‌ای خوش صدا و الحان تقلیل داد

index

نمیتوان استاد رحمانپور را به خواننده‌ای خوش صدا و الحان تقلیل داد
ناصر حبیبیان / میرملاس :‌

ایرج رحمانپور به زمینه تاریخی و اجتماعی هنر توجه میکند. او در هنرش مدرنیسم و هنر مدرن را به چالش میکشد. موزیک غالب و رایج، توجیه‌گر نظم موجود و نظم طبیعی جلوه داده شدۀ زندگی اجتماعی است. موزیک غالب به سرکوب شکل گرفته در این نظم مشروعیت میبخشد و در ژرفای خود غیرعقلانی است که در جهان متبلورش چنین ویرانگر و خشن است: “تفنگ دردت و جونم، تفنگ بی تو نمونم”. سایه سودطلبی و اختناق توجیه‌کننده وضع رایج بر آن افتاده که نیازها و توانایی‌های عقلی را در وصف زن چنین سرکوب میکند:”… اَری دو… داری… خشال وِ کُری… “. هنر رحمانپور در ساختار خود تضادهای اجتماعی را به چالش میکشد. ارجاعی است به مفاهیمی بیرون از خود. به واقعیت ترانه موسیقایی همان سویه‌ای را میبخشد که از واقعیت اجتماعی برآمده: “زنی دل ناگرو میرت، بِراوَر رنجیا بی وَر…گونایاش رِفتِ خینالی… زنی پشت سرش خالی… ” در مقابل کلیت دروغین زنی که “جومی گنم واشه… وِ شمارِ گنِمیاش خال دسِ پاشه…” یا تعبیر منتقدانه تهران به “دلالِستان شهر سنگ” در برابر وضعیت بی قیدانه نسبت به همان تهران در “مِه بِچم وَ تیرو چَت اَری بِسینم…”.

[1]

موسیقی رحمانپور از شنونده میطلبد که به گونه‌ای خودانگیخته صرفا به لذت شنیداری بسنده نکند بلکه خود به خلق و آفرینش و ساختن بپردازد و نه بازگشتی محافظه‌کارانه به موسیقی رایج که ماهیتی غیرنقادانه دارد و ستایشگر موقعیت ابتدایی و تجربه نخستین است. شعر و موزیکی که در پی ساختن کلیتی دروغین از وضع موجود است که تبلورش را در این شکل نمونه‌ای یافته: “ای قِلا مال کیه آجرش طلاییه”. تصادفی نیست که گفته میشود یکبار در اجرایی از رحمانپور در میان جمعیت سالن، کسی بانگ برآورده که اتفاقا همین “ای قلا مال کیه…” را بخواند و او فی‌الحال در پاسخ برآمده که: شما یک خشت طلایی از یک خانه‌ در کل لرستان به من نشان بدهید تا این ترانه را برایش بخوانم. پاسخی که در اندیشۀ او یورشی است بر این کلیت دروغین. آن موسیقی رایج فقط پنداری از سرخوشی لحظه‌ای و آزادی را می‌آفریند اما به رهایی راستین انسانی و اجتماعی او کاری ندارد. تمام بداهه‌ها در موسیقی رایج و غالب به تکرار چارچوب‌های از پیش تعیین شده میپردازند در حالی که نمونه اصلی این آثار ،گاهی، زاده کنش‌ها و شگردهای اجتماعی زمان و مکان خود بوده است. گویی هنر رحمانپور دعوتی به همان وضعیت اورجینال و سرچشمه ذاتی هنر است. موسیقی رایج نه ظرفیت تکامل دارد و نه دورنگر است. شنونده گرفتار پذیرش مازوخیستی میشود و از آفرینش و ساختن دور میشود. موسیقی رایج در اثر تکرار و کالا شدگی و مصرف بی رویه، امکان پیش‌بینی مشخص شده و مرسومی را فراهم می‌آورد. موجب رضایت خاطری در شنونده میشود که از هماهنگی با ساختاری نفوذناپذیر و سُربی برمیخیزد. از همین روست که ذاتا محافظه‌کار باقی می‌ماند و با انبوه‌سازی صرفا برای مصرف در بازار ساخته می‌شود. بخش عمده ذهن مخاطب را از کار می‌اندازد. آن ذهن را در اختیار خود میگیرد و عنصر رهایی‌بخش هنر، یعنی “خیال پردازی” را، به شدت محدود می‌نماید. بدین سان همه چیز قابل پیش‌بینی میشود. مخاطب فقط مصرف کننده فکر اولیه است و امکان تفکر مستقل را از دست می‌دهد. در این وضعیت اثر هنری به شکلهای مرسوم و قراردادی و رایج و شناخته شده فروکاسته میشود و موقعیتهای تکراری و کلیشه‌ها و تنها روایتهای یک شکل و استاندارد سر بر می‌آورند. تازگی و هر چیز خلاف عادت رد میشود. اما رحمانپور این وحدت ارگانیک را در هم می‌شکند و کلیت دروغین را انکار می‌کند. لذت بردن از هنر او نیازمند اندیشیدن است: در کلام و در موزیک. هنر او اصل را یورش بر عادتهای مرسوم زیبایی‌شناسانه گذاشته. پس به استقلال فکر نیازمند است. او از شکل مرسوم و استاندارد شده تعریف هنر با دست و دلبازی فراوان میگذرد تا به ذات هنر وفادار بماند. ضد آن کلیت دروغینی است که در روایت غالب “فرهنگ” و “اصالت” نامیده می‌شود اما نشانی از فرهنگ در آن یافت نمیشود و به سطحی‌ترین عناصر اصیل کهنه و زوار در رفته فروکاسته میشود. هنر در ایده رحمانپور نمیتواند جای سرخوش و سعادتمند در جهانی بیابد که در آن جهان جایی برای سعادت نمانده است: “دِ بامیان تا کرماشو، کیئشت ، مانِشت، درد یَکی، زخم یَکی، شوگار و تاریکی یَکی،… زور یَکی…”. مضمون انسانی هنر؛ رنج است نه جنبه اثبات زندگی. او را نمیتوان ادامه سنت موسیقایی خاصی برشمرد چرا که برداشت رحمانپور از موسیقی و کلام پیشینیان متفاوت است. گفتمانی انتقادی است که از خودبیگانگی “آدم مرسوم” و رایج را بیان می‌کند و آن را نمیپذیرد. اندیشه، بیشترین سهم از ارتباط را در هنر رحمانپور دارد. انسان در هنر رحمانپور مجبور به اندیشه است، پس هست میشود. اندیشه و خرد! همان پایۀ اساسی هنر مدرن.
این همان رویکرد چالشی نهاد قدرت و نقد فرهنگی و سیاسی_ اجتماعی هنر، در گفتمان انتقادی است. نحله‌ای فلسفی که سعی در نزدیک کردن هنرمند و مخاطب و پیوند “درد و رنج انسان” با اثر هنری دارد؛ آنچه مهمترین وضعیت هنر در دوره معاصر است. همان که در گفتمان انتقادی آدورنو به تمایز شوئنبرگ از استراوینسکی می‌انجامد.