رفتیم کشماهور، عروسی. جای همه خالی، آنقدر خوش گذشت که مزهاش هنوز زیر زبانم است. عصر به اتفاق خانواده برگشتیم. توی راه در حالی که مشغول بگو بخند و صحبت بودیم ناگهان بیرونِ آبادی شیراوند صحنهی تکاندهندهای نظرمان را جلب کرد: مردی همراه با پسر خردسالش، درخت تنومند بلوطی را از پایه آتش زده و کمی دورتر ناظر صحنهی سوختنش ایستاده بودند. راننده توقف کرد تا تذکری بدهد شاید افاقه کند و دل آتشزن، به رحم آید. همزمان، مادر و همسر او شروع به جیغ و داد کردند که یعنی: “به ما چه آخه! مگر تو مامور جنگلبانی هستی؟” اما او مصمم بود بگوید شاید رحمی؛ که هنوز تا سوختن آن بلوطِ تر زمان زیادی فرصت بود.
ساکت نشستهام و به فریاد و بد و بیراه زنان، نظارهی کودکِ مرد آتشزن به شعلههای هنوز کمجان آتش و به بیقراری خود و همراهم میاندیشم.
میرود و فریاد میکشد: “تو را به خدا، خاموشش کن. تو را به خدا، تو را به هرکس که میپرستی” و مرد آتشزن، زل میزند به التماس غمآلود همراهم، بیتفاوت و انگار ناشنیده!
زنها باز هم شروع میکنند. صدایشان روحم را میآزارد اما فکر میکنم شاید آنها هم دلیلی دارند بر مخالفتشان با اعتراض به سوختن بلوط.
سوار میشویم. برادرم مینشیند پشت فرمان و راه میافتیم. تمام مسیر، زنان سرزنش میکنند و من به ستوه میآیم در دلم.
نزدیک شهر که میرسیم او انگار نشنیده هر آنچه گفتهاند و بیتفاوت به هیاهوی مادر و همسرش- که تهدید را به مرز پرتاب کردن خود از ماشین رساندهاند؛ اگر منصرف نشود- میگوید: “باید برویم ادارهی منابع طبیعی و با رئیساش حرف بزنیم.” فریادها اوج میگیرد دوباره. من اما با سکوتم همراهیاش میکنم.
به ادارهی منابع طبیعی کوهدشت میرسیم. تازه تعطیل شده است. برادرم از نگهبان، شمارهی رئیس را میگیرد. همانجا زنگ میزند و گزارش سوختن یک درخت بلوط کهنسال و بزرگ را میدهد. او، قول اعزام نیرو میدهد. هنوز حرفش تمام نشده که ماشین گشت اداره با دو سرنشین، وارد خیابان میشود به قصد پارککردن. برادرم میرود و ملتمسانه خواهش میکند که این مسیر یک ربع ساعته را بروند و کاری بکنند که؛ هنوز فرصت هست.
با بیحالی “چشم”ی میگویند و میایستند توی خیابان تا ما سوار شویم و برویم. در تمام این مدت، اعصابم از غرغرِ زنان به هم ریخته اما چارهای جز تحمل نیست.
از خیابان منابع طبیعی خارج نشدهایم که ماموران، ماشین را به داخل اداره میبرند و پارک میکنند؛ یعنی: “هیچ”
برادرم بیقرارتر از قبل، شمارهی رئیس را دوباره میگیرد و میگوید: “دست شما درد نکنه آقا! مامورانتان همین الان رفتند داخل اداره و خیال پیگیری ندارند.”
صدای آقا، خیلی جالب از آن سوی تلفن گفت: “جناب! آنها خسته هستند. شما بگذرید!”
خشکمان زد از شدت توجه رئیس و کارکنان ادارهی منابع طبیعی کوهدشت به آنچه که به خاطر حفظ و نگهداریش حقوق میگیرند و دم و دستگاهی عریض و طویل را مثلا ًاداره میکنند.
به یاد آوردم جادهی رویایی اولادقباد را که دیگر چیزی نمانده به پایان شکوهش؛ زمینهای سرسبز خوشناموند را که جولانگاه زبالهها و نخالههای شهری شدهاند و بوی تعفن آنها مجال حتا عبور بیدغدغه را به مسافران نمیدهد چه رسد به لحظهای نشستن و لذت بردن از منظرهی سرخدم بزرگ و و و ….
درست است که در تخریب منابع طبیعی فوقالعادهی کوهدشت، نقش فرهنگ و اعمال ما و همشهریهایمان حرف اول را میزند اما باید پرسید این ادارهی فخیمه برای تقویت همین فرهنگ خرابکارانه دربارهی محیط زیست، چه کرده است؟! کدام برنامه و همایش و کار پایهای در سطح شهر؟ کدام سختگیری، کدام جریمهی کلان و کدام کار عملی؟!
این که شهروندی حساس، خود و خانوادهاش – آنطور که وصفش آمد – تا آخرین لحظه و مرحله، پیگیر جنایتی بر محیط زیست باشند و در نهایت، آقای رئیس، به جای توبیخ مامور کاهلش، رفتار او را به عنوان “خستگی” توجیه کند و از شهروند پیگیر بخواهد که “بگذرد” در کدام مرحله از منطق میگنجد؟ آیا این آقای رئیس، گاهی با خودش فکر میکند که فلسفهی ریاست او اصولا چیست و بر چیست؟ آیا ایشان احیاناً گاهی گذرشان به کوههای دیگرْ لخت کوهدشت میافتد تا عمق فاجعهای را که به جرئت میتوان به کمکاری ادارهی حوزهی ریاست خود بزرگوارشان منتسب کرد، دریابند؟
ای کاش آقا و ماموران زیردستشان بعضی مواقع با خود فکر کنند که برای انجام چه وظیفهای از بیتالمال پول میگیرند؟ رفتار آن روز رئیس ادارهی منابع طبیعی کوهدشت و مامورانش در حضور چند شاهد – آن هم به کیفیتی که ذکر شد- اتفاق افتاد و در نهایت، باعث خوشحالی همان شاهدان معترض شد که میگفتند: “دیدی چطور خودتو سنگ روی یخ کردی؟ الان چی شد؟ چه اتفاق خاصی افتاد؟” و…
و واقعاً هیچ اتفاق خاصی نیفتاد به لطف وظیفهشناسی! دوستان در ادارهی منابع طبیعی، مگر سوختن بلوطی که دیگر نیست چون دیگر بلوطهای پیرِ جنگلهای شهرم.
سخن، بسیار است به خاطر دردِ بسیار. اما عمیقتر از هر دردی، زخم بیتوجهی و اهمال است از سوی کسانی که مسئولاند و اجباراً پاسخگو. با این حال باید گفت دریغا از بار مسئولیت که گران، سنگین است و هر دوشی را یارای کشیدنش نیست اگر میفهمیدیم! دریغا…
الهام خوشناموند/ روزنامهنگار و کارشناس ارشد حقوق
سیمره