- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

صحنه ی زیبای عشق به ولایت

alimovahedi [1]

 

علی موحدی/ سرویس منتظران:

 

حدود دو ماهی بعد از اسارت صلیب سرخ جهانی به اردوگاه آمد .

اسم بچه ها را ثبت کرد و یک نامه به ما دادند و گفتند که این را فقط امضا کنید و هیچ متنی به جزه نام و نام خانوادگی و شماره اسارت روی آن ننویسید و ما اولین نامه را در تاریخ  /  /  فقط با یک امضا به صلیب سرخ تحویل دادیم و این نامه هم بعد از سه الی چهار ماه به دست خانواده هایمان رسیده بود.  با این وضع خانوادهای ما حدود ۶ ماه از سرنوشت ما بی خبر بودند.

برای اولین بار مشکلاتمان را با صلیب سرخ جهانی بازگو کردیم و از رفتار بعثیها شکایت کردیم. ناباورانه شنیدیم که مامور صلیب سرخ جهانی می گوید قانون ارتش عراق همین است ، یعنی باید شکنجه بشوید ، غذا و آب  حداقلی باشد وضعیت بهداشتی که افتضاح بود وسایل سرمایشی و گرمایشی نداشته باشید همه رفتارهای ضد بشری و ضد انسانی قانون ارتش عراق بود ! و نمایندگان صلیب سرخ جهانی هم تائید کردند . اما در هر صورت از این به بعد به صورت رسمی اسیر عراق شده بودیم و تحلیلمان هم این بود که  چون صلیب سرخ ما را  دیده است عراقی ها دیگر نمی توانند مارا بکشند چون قبل از آن احتمال هر اقدام غیر انسانی از حزب بعث وجود داشت .

اسارت در عراق و اسیر حزب بعث بودن به تمام معنا محدودیت بود . روزی چند ساعت آزاد باش گذاشته بودن در تمام ساعاتی که به اصطلاح آزاد باش بودیم  نگهبانان عراقی کابل به دست داخل محوطه حضور داشتند و هر کس را با هر بهانه ای کتک می زدند ، کفش نمی دادند می گفتند چرا پا برهنه راه  می روید؟ چرا تجمع می کنید و باهم حرف می زنید؟و از این بهانه های واهی.

نصف بیشتر آزاد باش در صف دستشویی بودیم و بعضی مواقع بدون اینکه نوبت بهمان برسد آزادباش تمام میشد وبه آسایشگاه برمی گشتیم. اب گرم برای حمام وجود نداشت. البته فقط زمستان نیاز به آب گرم برای حمام داشتیم که متاسفانه از آن هم دریغ می کردند یا اگرهم وجود داشت  در حد خیلی کم ( یکی الی دو دقیقه) می توانستیم به عنوان سهمیه از آب گرم استفاده کنیم .

داخل آسایشگاه اصلا سرویس بهداشتی وجود نداشت روزهای اول اسارت یک سطل فقط برای ادرار داده بودند و اگر کسی نیاز به دستشویی داشت باید بالای سطل بایستد و ادرار کند که این هم بچه ها اکراه داشتند و مجبور بودند  سیزده الی چهارده ساعت خودشان را نگه دارند. برای شماره ۲ اگر کسی نیاز داشت  باید توکیسه مشما یا قوطی بسته بندی کند و موقع آزاد باش آن را تو چاه توالت بریزد، سطل ادرار را هم موقع آزاد باش دو نفر که مسئول این کار بودند می بردند و تو چاه توالت می ریختند.

 وضعیت بهداشتی هم با توجه به شرایط موجود بسیار نا مطلوب بود گرمای طاقت فرسای تابستان ، نبود آب شرب کافی، آب غیر بهداشتی و غذاهای که می دادند وضعیتی را به وجود آورده بودند که باعث می شد که بچه ها بیشتر وقتها مریض شوند و شرایط عراق هم به گونه ای است که اسهال و امراض گوارشی معمول است . نبود امکانات پزشکی و …. شرایط را سخت کرده بود .عراقی ها  اگر می توانستند جلوی هوا را  میگرفتند! .  این وضعیتی بود که اسرای ایران در عراق با آن مواجه بودند . اما یک چیز بر همه اینها غلبه کرده بود و آن ایمان به هدف بود.

 چند سرباز در قاطع (قسمت) ما بودند به اسم های کریم احمد عادل ابو جاسم .

کریم آدم اخمویی بود، یکی از روزهای اول اسارت وقتی آزاد باش را زدند در مسیر ورود به سرویس های بهداشتی، کریم سر راهم بود و تو صورتم آب دهان انداخت.

خیلی ناراحت شدم و دلم گرفت یکی از بچه ها که اهل شیراز بود و این صحنه را نظاره گر بود آمد و بهم دلداری داد . عادل هم خل بود(بهش میگفتیم عادل دیوانه) و پز می داد وقتی بجه ها را می زد قیافه می گرفت که من نیرو مند هستم . احمد هم قیافه ای کوچک داشت و معروف بود به احمد لاته . ابو جاسم هم بلند قد، هیکلی وبی رحم  بود.

 ارودگاه رومادی ۳  چهار قاطع(قسمت)داشت. در قاطع یک آن، اسرایی بودند که در عملیات بدر اسیر شد بودند. ما هم که در عملیات عاشورا۲ اسیر شده بودیم بهمراه بچه هایی که در عملیات قادر  اسیر شده بودند در قاطع دو، رومادی سه بودیم . معمولا اسرایی که زود تر اسیر شده بودند تجربیات بیشتری نسبت به اسرای  جدید داشتدند واگر فرصت می کردند بچه ها راتوجیه وراهنمایی می کردند که چگونه با نگهبانان عراقی اردوگاه رفتار کنند.

یک سرگرد به اسم رائد حسین هم مسئول اردوگاه بود که من خاطره ای خوب از او دارم و آن وقتی بود که بعد از اینکه در اردوگاه ۹ یا همان رومادی ۳  بودیم بچه ها را  برای باز جویی می بردند، یک روز هم قرعه به نام من افتاد در اتاق باز جویی حاضر شدم رائد حسین با لباس خلبانی نشسته بود . اولین سئوالش  که به وسیله مترجم ایرانی عرب زبان ترجمه شد این بود که چرا به جبهه آمدی؟  جواب دادم امام به ما گفته که اسلام در خطر است ما هم آمدیم!  سوال کرد پشیمان نیستی آمده ای؟  پاسخ دادم چرا پشیمانم که اینجا هستم!. چند سال داری؟  . ۱۶ سال دارم.  کلاس چندم هستی؟ اول دبیرستان.  دلت برای دوستانت تنگ نشده است؟  چرا  دلم تنگ شده است!… یک جمله در آخر به من گفت که باعث تعجم شد! و آن این که اصلا ناراحت نباش اینشألله کربلا را زیارت می کنی و بر می گردی پیش دوستانت موهای بدنم سیخ شد . انرژی گرفتم و با روحیه ای مضاعف از اتاق باز جویی بیرون آمدم.

 نمی دانم چه شده بود چند روزی گذشته بود خبری از رائد حسین نبود و بچه ها گفتند سروان محمود  (اگر اشتباه نکنم ) جانشین رائد حسین شده است سختگیریها بیشتر شد هر شب چند نفر از آسایشگاه بیرون می بردند و شکنجه می کردند تا جایی که فرد بی حال می شد وبا همان وضعیت به آسایشگاه برمی گرداندند. یکی از بچه هایی  که یادم هست در آوضعیت تو آن شبهای وحشت بردند و کتک زدند نوجوانی خوش سیما و رعنا و خوش قد قامت به اسم رمضان حسنوند اهل الشتر لرستان بود که ایشان را آنچنان زده بودن که تمام بدنش کبود شده بود . این روند ادامه داشت وهر شب چند نفر را می بردند و شکنجه می کردند و می اوردند.

از دیگر خاطراتی که در آن اردوگاه دارم شکنجه شدن محمدمحمدی نژاد(منتعلیوند) ازبچه های کوهدشت و جهان بخش علی محمدی  اهل پلدختر در آسایشگاه جلو چشم بچه ها بود. خیلی سخت و دردآور بود بچه ها را جلو چشم ما می زدند و ما قدرت دفاع کردند نداشتیم. آنها جهان بخش را بلند کردند به او گفتند به امام توهین کند، مثلا می گفتدند بگو فلانی کفش است ، جهان بخش مقاومت کرد چه مقاوت جانانه ای ، میزدند می افتاد دو باره بلندش می کردند مجددا تو صورتش میزدند می افتاد با کفش روی بدنش می رفتندکابلها بدن ضعیفش را نوازش می کردند، صحنه ای زیبا از عشق و علاقه به امام از یک طرف و اوج بی رحمی و شقامت از طرف دیگر به نمایش در آمده بود. بچه ها ازاین صحنه به شدت نگران و  ناراحت شده بودند،مسئله ای بنام تقیه رامی دانستند وقتی دیدند عراقیها دست بردار نیستند یک جوری بهش گفتند که بگو ونیتت چیز دیگر باشد مثلا خمینی کفش ندارم! وبا تدبیر بچه ها این موضوع به پایان رسید  

ادامه دارد…….