- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

خاطره حاج مرتضی قبادی از شهید والامقام علی بازوند

امام خمینی (ره) : ما باید این توجه را هیچوقت از خود بیرون نکنیم، از مغز خود بیرون نکنیم که ما بندگان خدا هستیم و در راه او و در سبیل او حرکت می کنیم و پیشروی می کنیم. اگر شهادت نصیب شد، سعادت است و اگر پیروزی نصیب شد سعادت است.

 

 

شهید علی بازوند [1]

شهید والامقام علی بازوند

 

 

عملیات با حرکت رزمندگان از ارتفاعات گلان به سمت شهر ماؤوت آغاز شد، سه گروهان از سه محور حرکت کردند ، من هم درتبلیغات گردان و درعملیات به همراه گروهان سوم بودم ، حرکت رزمندگان تا ۵۰ متری عراقی ها با موفقیت انجام شد . ما در شیاری منتظر پاکسازی میدان مین و دستور حمله بودیم . ناگهان آتش عراقی ها شروع شد ، عراقی ها متوجه حضور رزمندگان اسلام شده بودند ، از روبرو یک تیربار گرینوف و یک قبضه دوشکا بچه های گردان را زمین گیر کرده بودند

گویا فرمانده گردان به شهید بازوند می گوید : برو این تیر بار چی ها را خاموش کن ،شهید بازوند هم تا فاصله ۶ متری تیربارچی عراقی رفته اما قبل از انجام کاری مورد اصابت گلوله تیربار قرار می گیرد ، سپس تیربار چی عراقی بوسیله شهید گل محمد آدینه وند به درک واصل شد .

بعد از کشته شدن تیربار چی عراقی ما به پیشروی ادامه دادیم ، پیکر مطهر شهید علی بازوند را دیدم به صورت او نگاهی انداختم تا از شناسایی او اطمینان پیدا کنم درهمین لحظه برادر او حجت بازوند که فرمانده گروهان سوم بود آمد و متوجه شهید شد در حالی که بیسیم چی اش همراه او بود و با گوشی بیسیم صحبت می کرد از من پرسید مرتضی ، کیه ؟ من مانده بودم چه جوابی بدهم بگویم برادر ت علی ! یا جواب دیگری بدهم .

خلاصه مجبور شدم واقعیت را بگویم و نگذارم که حجت پیکر برادرش را ببیند. به او گفتم حجت ، علی هستش ، برویم .

خدا شاهد است که آنشب حجت بازوند حتی برای یک لحظه هم چهره برادرش را نگاه نکرد .

ما تقریباً سه روز هم پدافند منطقه را به عهده داشتیم و بعد از آن خط به نیروهای تازه نفس تحویل شد.

از این موضوع ۱۶سال گذشت . یک روز در منزل یکی از دوستان رزمنده که به زیارت حج مشرف شده بودند حجت را دیدم ، خاطرات زمان جنگ را تعریف می کردیم ، به حجت گفتم شب شهادت علی یادت هست ؟ حجت گفت: اجازه بدهید من هم موضوعی را برای شما بیان کنم، شما شاهد بودید که من آن شب حتی برای یک لحظه هم علی را نگاه نکردم . بعد از استقرار در منطقه ای که از عراقی ها گرفته بودیم درسنگرهای آنان مستقر شدیم ، به فکر علی افتادم ، سرم را روی گونی سنگر گذاشته بودم ، خوابم برد ، علی را در خواب دیدم ، جویای احوالش شدم ، او با خنده و شادی جوابم را می داد اما هرچند یکبار می گفت: حجت گلایه ای از تو دارم .

حجت در ادامه گفت : برایم سخت بود که برادر شهیدم گلایه ای از من داشته باشد لذا موضوع صحبت را عوض می کردم تا گلایه را مطرح نکند یک بار درمقابل این صحبتش به او گفتم : علی چطوری جایتان خوب است او جواب داد خوب ،خوب.. اما برای چندمین مرتبه علی گفت: حجت گلایه ای از تو دارم .

حجت که این قسمت را با تأثر تعریف می کرد گفت: به علی گفتم بگو چه گلایه ای از من داری . علی گفت: چرا نایستادی و سرم را در بغل بگیری!

حجت گفت : داشتم دیوانه می شدم ، می گفتم زمین فرق باز کند و مرا با خود فرو برد فوق العاده ناراحت شده بودم اما بار دیگر موضوع بحث را عوض کردم به او گفتم علی تیر به کجایت اصابت کرده ، علی هم دستش را زیر گلویش قرار داد.

حجت بازوند در آخر صحبت هایش گفت من همان شب فهمیدم که علی تیر به گلویش خورده ، البته نارنجکی هم که برای انهدام سنگر تیربارچی عراقی آماده کرده بود ،قبل از استفاده در دست راستش منفجر شده بود.
الحق و انصاف که برای آزادی این مرز بوم چه رشادتهایی که رزمندگان انجام ندادن تا ما مردمان امروز در آسایش و رفاه باشیم. اجرتان با اباعبداله الحسین