- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

سی و دو فصل با آسمانی های زمین / مجموعه خاطرات برادر حاج محمد حسین طرهانی در جنگ تحمیلی; بخش چهارم

 

image[1]

حاج محمدحسین طرهانی / میرملاس نیوز :

 

حجت سرتیب نیا

سرداران شهید فیروز و حجت سرتیپ نیا

 

غروب است و هوا کم کم دارد تاریک می شود هوا ظلمانی شده است چند روزی می شود که اصلاً غذا نخورده ایم اصلاً چیزی به اسم غذا وجود نداشت ، چون هر خودرویی وارد خط می شده به احتمال نود و پنج درصد توسط عراقی ها مورد اصابت قرار می گرفت .

تمام آذوقه و توشه و تمام دار و ندارمان از خوراکی ، خلاصه می شد از اون مقدار نخود و کشمش و چند عدد شکلات و دیگر هیچ ، از لحاظ آب هم شدیداً در مضیقه هستیم، از طرفی چون فعالیت بدنی مان خیلی زیاد است خصوصاً روزها که هوا قدری گرم می شد و بدنمان عرق می کرد نیاز مبرم به آب آشامیدنی داشتیم ولی چه باید کرد می بایست با همین حداقل ( هرنفر یک قمقمه) بسازیم ،اگر زیاد خوش شانس بودیم یک بطری آب معدنی هم می توانیستیم گیر بیاوریم .

تشنگی ، گرسنگی ، بیخوابی خستگی خیلی اذیت مان می کرد (ولی نبود آب و خوراک و کمی تغذیه از یک بابت به سودمان بود، نبودن دستشویی در خط  برای تجدید وضو، نبود آب و آتش بی امان دشمن دستشویی رفتن را برایمان به یک کابوس وحشتناک تبدیل کرده بود و من به خودم می گفتم اصلا چیزی نخوریم بهتره ).

شب از نیمه گذشته هوا تاریک ظلمانی سرما بیداد می کند ،  و خط کمی آرام شده و این احتمال وجود دارد که آرامش قبل از طوفان باشد، از تحرک بچه ها کمی کاسته شده است ، که دیدم حجت آمد و گفت محمد حسین مهمات خصوصاً گلوله آر پی جی نداریم با خودم گفتم ای داد و بیداد آب و تغذیه  کم بود کمبود مهمات هم بهش اضافه شده.

نگران شدم گفتم چکار کنیم حجت گفت چند نفر داوطلب می خواهیم که بروند از عقب فقط گلوله آرپی جی بیاورند بین نیروهای مستقر در خط گشتی زدم برای اینکه داوطلب پیدا کنم، تعدادی اعلام آمادگی کردند، شرایط جسمانی شان را برانداز کردم دلم سوخت ،چون احتمال می دادم نتوانند سنگینی بار و راه طولانی تا عقبه را تحمل کنند،چون می بایست به مانند کول برها مهمات را پیاده و روی دوش بیاورند.

تا پشت خط  فاصله ای طولانی بود، خدایا چکار کنم، پیش حجت رفتم شرایط نیروها را برایش توضیح دادم، در همان لحظه ای که با حجت داشتیم در این رابطه صحبت می کردیم ،دیدم منصور و حمید و ایرج آمدند و داوطلب شدند که بروند مهمات بیاورند نگران شدم رفت و برگشت در آن مسیر، یعنی به احتمال خیلی قوی شهید شدن، یاد گفته یکی از فرمانده هان لشگر افتادم که چند روز پیش می گفت هر که یک بار از این مسیر برود و برگردد و شهید نشود انگار دوباره از مادر متولد شده است. غمی سنگین و نگرانی شدید سراسر وجودم را فراگرفت ولی چاره ای نداشتیم اگرعراقی ها حمله می کردند همه نیروهای قلع و قمع می شدند با نگاهی مایوسانه به منصور و حمید قبول کردم ، شب سختی بود، چشم انتظاری برای برگشتن این برادران کمتر از مردن نبود، و از طرفی نداشتن مهمات .

سریع رفتند، در حالیکه چشمانم دنبالشان بود ، برای سلامتیشان دعا می کردم ، بعد از مدتی چشم انتظاری همراه با دلهره و نگرانی  برگشتند و هرکدامشان پر یک گونی متوسط آرپی چی آورده بودند و دوباره برگشتند تا صبح مقدار زیادی مهمات آرپی چی و نوار تیربار آوردند، ساعت ۸:۳۰ یا ۹ صبح است بچه ها خسته بودند دیشب خیلی زحمت کشیده بودند کلی مهمات با هزار زحمت به خط منتقل کرده بودند .

به منصور گفتم می خواهم بروم پیش فیروز و حجت مواظب گردان باشد، ( هر بار که از هم جدا می شدیم احساس می کردیم این خداحافظی آخری است لذا ناخودآگاه همدیگر را در آغوش می گرفتیم ) از آنها جدا شدم به سمت سنگر فرماندهی گردان (سنگر، چی عرض کنم ، سنگر کجا بود آشیانه تانکی بود یا چاله ایی بود که برای اختفا یک خودرو یا تانک یا غیره در خط کنده بودند ) رفتم اول چاله حجت نشسته بود طبق معمول قلم و دفتری در دستش ( هر وقت فرصتی پیدا می کرد حتی خیلی کم، دفتر و قلمش را آماده می کرد شعر می نوشت ،مناجات می نوشت، درد دل ،خاطرات، نمی دانم فقط در تنهایی خودش با قلم و کاغذ درد دل می کرد.

موهای سرش را از ته زده بود کمی آن طرفتر فیروز نشسته بود با یک دستگاه بی سیم که باهاش ور می رفت ، با فرکانس بی سیم کار داشت ، رفتم درست وسط دو برادر نشستم، روبرو هم یکی از برادران پاسدار از سپاه خرم آباد بود و برادر بسیجی فکر می کنم طلبه بود  بیشتر مواقع با حجت مداحی می کرد ، بعد از نشستن با آنها احوالپرسی کردیم، حالا چیزی در حدود دو یا سه هفته از مقاومت قهرمانانه این گردان نوپا در منطقه شلمچه می گذشت ،خدا میداند، شدید ترین آتش تهیه نیروها عراقی در جنگ تحمیلی در این منطقه کوچک ریخته می شد، ب طوریکه هیچ شیئی حتی قوطی خالی نمی دیدی که سالم باشد .

زمین کاملاً شخم زده شده بود ده ها روز بود که کسی نتوانسته خوب بخوابد، فیروز از بی خوابی رنگ صورتش سفید شده بود مثل مرده ها شده بود، ولی نورانی و دارای یک جذبه خاص، علاوه بر آن شرایط بی خوابی بخاطر دود ناشی از انفجار گلوله ها سیاه شده بود ، ولی همواره هشیار و سرسخت ،حجت هم کلاهی پشمین روی سرش گذاشته بود، خودم را یواش یواش به نزدیکی حجت رسوندم و کلاهش را برداشتم، با شوخی گفت کلاهبرداری بده نکن، گفتم چشم نصیحتت را فراموش نمی کنم و هر دو خندیدیم و وسط سرش را بوسیدم و به شوخی گفتم پسر چند ساله حموم نرفتی؛ لبخندی زد و گفت نمیدونم.

وضع اصلاً عادی نبود در دقایق و بطور متوالی تلفات داشتیم مجروح یا شهید ،استعداد گردان به شدت از لحاظ کمی نیرو پایین آمده بود شاید در حدود دو دسته یا کمتر نیرو باقی مانده بود، بسیار سخت و نگران کننده ( به قول یکی از فرمانده هان سپاه در هنگام عملیات کربلای پنج که گفته بود، در اینجا نه تاکتیک ،نه اصول، نه تخصص ،هیچ چیز بدرد نمی خورد ،الا صبرو توکل بر خدا، فیروز شرایط گردان را می دانست آمار گردان را همیشه می گرفت می دانست که از گردان چیزی باقی نمانده است الا این چند نفر خودمان .

ساعت ۹:۴۰ دقیقه صبح بود که یک فروند از هواپیماهای صدام توسط نیروهای پدافند ضد هوایی خودی مورداصابت قرار گرفت و  در حال سوختن و سقوط بود، غریو الله اکبر آن عده معدود در خط هم باعث خوشحالی بود هم دل تنگی ،خوشحالی  ناشی از سقوط آن هواپیما و دلتنگی بخاطراز دست دادن یارانمان.

چشمم  به یک بطری آب معدنی افتاد که پیش حجت بود، گفتم خوش بحالت وضعت خوبه، آب را داد ب من و گفت بفرما بخور،گفتم تشنه نیستم شوخی کردم ،گفت جان حجت کمی بخور، از دستش گرفتم مقداری از آن آب را خوردم و دوباره بطری را به حجت دادم او هم کمی آب خورد و دفترش را باز کرد، عنوان شعری که می خواست بنویسد خطاب به استاد شهریار بود، و نیم بیتی با این مضمون نوشته بود: سلامت باد شهریارا از شهر یاران بسیج ، اینقدر حجت را دوشت داشتم که از این هم نشینی اش هم خسته نمی شدم و خیلی هم لذت می بردم، دوباره کلاهش را برداشتم سرش را بوسیدم گفت محمد حسین چکار میکنی، افتخار می کردم که در کنارش هستم به خودم می بالیدم دلاوری بود که همتا نداشت از شیرین کاری هایش در موقع درگیری لذت می بردم، و واقعاً کاری می کرد که اطرافیان می گفتند: وحشتناک شجاع است ( بدگل شجایه) با تمام این خصوصیات در حد شجاعتش گمنام بود .

البته من از قدیم و در عملیاتهای مختلف او را می شناختم در عملیات بیت المقدس،رمضان ، والفجر مقدماتی و…. کارهایی که در آن عملیات ها ازش دیده بودم بود و …. در یک آشیانه تانک نشسته بودیم ، ظهری به قامت عاشورا به شکل عاشورای بزرگترین استاد شهادت در طول تاریخ، درهمین هنگام بود که صدای انفجاری مهیبی بلند شد و همه جا تاریک شد، همه جا را دود سیاهی در برگرفت، چشم چشم را نمی دید، روزگار جلوی چشمانم سیاه شد، خدایا چی شده گیج شده بودم هیچ چیزی را نمی توانم ببینم، صدای انفجار مهیب ناشی از اصابت گلوله توپ یا خمپاره یا هر چیز دیگری بود که در بین ما یعنی داخل همان آشیانه تانک که سنگر بی سقفمان منفجر شده بود ،بطوریکه دود و گرد و غبار و آتش و باروت خون و سیاهی همه جا را فرا گرفت.

وقتی کم کم گرد و غبار ناشی از انفجار و اصابت گلوله از فضای سنگر رفت،  خدایا من چه می بینم، حجت را دیدم که قلم و دفترش در دستش وردی نامفهوم برایم بر زبان و لغتی بر لبش ،و لبش را گزید و آرام به سجده رفت و در همان لحظه روح ملکوتی اش به آسمانها عروج کرد پرواز کرد، مرغ خوش الحان و شکسته بالم پرواز کرد و رفت مات شده بودم ، مبهوت شده بودم باور نمی کردم خدایا من چه میبینم،انگار دنیا روی سرم خراب شد، باور نمی کردم ،یعنی حجت شهید شد ، پس من چرا زنده ام ، نه  نه  حجت بیهوش شده ، خدایا من طاقت این مصیبت را ندارم،  من ، نمی دانستم که این شکلی جلوی دیدگانم باید عزیز ترین کسم را از دست بدهم ،چه دانستم که این سودا زین سان کند مرا مجنون……. دلم دوزخی سازد دو چشمم را کند جیحون

روبرویم آن طلبه غرق در خون وتمام جسم مطهرش از خون پاکش قرمز شده بود، و آن پاسدار کناری اون هم در خاک و خون می غلتید هر سه درجا شهید شده بودند، خدایا من داشتم چه را تماشا می کردم هیچ تکانی نمی تونستم بخورم، موج انفجار ناشی از اصابت گلوله خمپاره یا توپ یا … من و فیروز را به ته آشیانه تانک پرت کرده بود

گوشه ان آشیانه شهادت، یک لحظه دیدم سر من روی ران و پای فیروز است پاهای فیروز غرق در خون بود و سر من روی پایش.  ترکشی کاری ساعد دست راستم را متلاشی کرده بود، تمام ماهیچه ساعد دستم را برده بود، استخوان دستم را دیدم سفید ولی شکسته بود ،از رگ های دستم خون فوران می کرد، صورتم غرق در خون بود، یک لحظه فکر کردم از ناحیه سرهم ترکش خورده ام، قطرات خون جلوی چشمانم را می گرفت، دست راست نداشتم زانویم متلاشی شده بود، ترکش هم به پهلویم اصابت کرده بود، فیروز هم ترکشهای زیادی خورده بود غرق در خون بود با دستش نمی دانم پارچه ای یا چفیه ای  را روی ساعد دستم انداخت و می خواست جلوی خونریزیم را بگیرد، تا اندازه ای هم جلوی خونریزی ام را گرفت، دست راست فیروز زیر چانه ام بود .

حالمان خوب نبود، موج انفجار ما را پرت کرده بود بالای تل خاکی که گوشه آن آشیانه بود به همین خاطر همه چیز را می دیدیم، نگاهم به نگاه فیروز افتاد، داشت حجت را نگاه میکرد،  بیحال افتاده بودیم، صورت حجت روی خاک ها چشمهایش بسته رو به فیروز بود و فیروز صورت حجت را میدید چند باری می خواست بلند شود و برود برای آخرین بار برادرش را در آغوش بگیرد، ولی زخمها و جراحات کاری بود امکان تکان خوردن نبود ،احساس کردم حسرت بوسیدن برادرش به دلش مانده یک مرتبه صدای یا فاطمه زهرا، یا حسینش بلندشد،تمام دنیای فیروز در آن لحظه قامت خم شده ی سرو باغستان خمینی برادرش حجت بود که در خون خفته دیده می شد، من شرمنده من رو سیاه هم نمی توانستم کاری بکنم ، بی حال و بی رمق نظاره گری بودم که فقط گریه می کردم ،یک لحظه روحم پرواز کرد ………