- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

کوچه های دربه دری

  [1]

 

حشمت اله آزادبخت :

 

کوچه های دربه دری

باز هم صاحب‌خانه با دست‌های بر آفتابه‌ی کمر، چندمین حکم تخلیه‌ی زیر زمینش را اعلام کرد. و باز هم من و کوچه‌ به کوچه و بنگاه به بنگاه و آه
به آه… یک قدم عقب‌تر از شتاب بنگاه‌دار عزیز که چهار انگشتر بزرگ بر تن انگشتانش تند تند تکان می‌خورد، هروله می‌روم. از پیچ و خم کوچه‌های
زیادی می گذریم… باور کنید شرح مُسَکِن، ببخشید مَسکنی را که خواهد آمد،خود واقعیت است و خواهشمندم از خواندن آن توسط افراد زیر پانزده سال
اکیداً خوداری فرمایید… چند پله، از کف پر از چاله‌ی کوچه شروع می‌شود و درست پشت دهانه‌ی درِ ورودی تمام می‌شوند. کلید زنگ زده‌ای در یک چپ و
راست شدید در قفل می چرخد و درِ لت و پار شده‌ی رنگ‌پریده با صدایی شبیه به نعره‌ی شیری گرسنه دهان باز می کند. صاحب‌خانه چون کوری مادرزاد
دست‌ها را تا آخر در شکم تاریکی فرو کرده و بالاخره کلید، در کاوشی مصرانه کشف می شود. با روشن شدن لامپ معلوم می شود که پس از پایین رفتن
از پله‌ها باید وارد فضایی بشوی که در واقع تمام ساختمان را شامل می‌شود.
یک مربع! دوازده متری که یک دست‌شویی را هم در پناه خود گرفته است.
قبلاً توصیف بازداشتگاه نیروی انتظامی از کنار دلهره‌ام گذشته بود که آدم بدون کپسول اکسیژن حتماً به تنگی نفس دچار خواهدشد- ترک‌های گچِ
فروریخته‌اش غارهای افسانه‌ای را می‌ماند که بی‌شک جانوران به جامانده‌ی بسیاری از دوران نخستین هنوز در آن‌ها زیست می‌کنند و این از رفت‌و‌آمد
بی‌هراس سوسک‌ها از کوچه‌های کج و کوله‌ی ترک‌ها کاملاً احساس می‌شود.
برای فکر کردن کوتاهی باید به زیرزمین ذهنم فرو روم: یخچال، آن گوشه و این طرف رخت‌خواب‌ها و کتاب‌ها. خودمان کنار دست‌شویی… خرت‌و‌پرت‌ها
جنوب‌شرقی. خودمان وسط اتاق… وسط برای کاشتن یک تشت بزرگ برای حمام کردن به روش سنتی. یخچال داخل کوچه… خودمان داخل کوچه… سمت راست. نه،جنوب‌غربی… این معمایی ست که حل آن با آن وقت اندک چندان هم راحت نیست.
در این گوشه و آن گوشه‌ی شدیدی به سر می برم که متوجه زن صاحب‌خانه می شوم که درست جلوی سینه‌ی مردش قرص ایستاده و در حالی که عضله‌ی کلمات در دهانش به شدت کشیده می‌شود، فلش سبابه‌اش را به همه‌جا نشان می‌دهد:
می‌دونی چیه؟ راستش ما یک پُراید خریده‌ایم و سه تا دانشجو هم در دانشگاه آزاد داریم. می‌گیم قسط پُراید و شهریه‌ی … بنگاه‌دار که معلوم است مرغان
دلش در هوای من اشک می‌ریزند گفت: آخرش چه‌قدر؟ این بنده‌ی خدا زورش به این قیمت نمی‌رسه… زن صاحب‌خانه این‌بار هم گوی سخن را از دهن مردش می قاپد: می‌دونی چیه؟ دو خونه پایین‌تر از ما، خونه‌ای دارن، دادن ده میلیون رهن و پانصد هزار کرایه. ما هم می‌گیم مثل اون بدیم… البته به دو نفر
بیش‌تر هم نمی‌دیم چون خونمونو خراب می‌کنن!! مهمون هم نیارن چون من مدتیه «معده دارم!» که دکتر گفته مال اعصابه… جنازه‌ی کوچه‌ها را لگد
می‌زنم و پیش می‌روم. ابرها به دیوارهای لمیده‌ی دلم رعد می‌زنند و کوهی سنگین در گلویم در حال باد کردن است. نمی‌دانم چرا به یاد رحمان، دوست
تحصیل‌کرده‌ام می افتم که آن‌روز با سیل عرق پیشانی‌اش دنبال دویست هزار تومان نزول، تمام سوراخ سنبه‌های کثیف شهر را سر زده بود و این‌که گفته
بود کاه‌های زمین حاجی فلانی را با اجاره‌ی دویست هزار تومان جمع کرده‌است و الان که می‌خواهد کار خرمن‌کوب را انجام دهد حاجی مانع شده و
فرموده که اول باید مبلغ اجاره را تقدیم کند. از طرفی می‌خواست بعد از فروش کاه پول اجاره‌ی عقب‌افتاده‌ی خانه را پرداخت کند…  یکی از دوستان
اهل قلمم که مدتی به دبی سفرکرده بود,می گفت: آن‌جا هر روز قیمت‌های جدید در بازار اعلام می‌شود و تمام مغازه‌داران باید فوراً برچسب‌های جدید
بزنند. آن هم درست در کشوری که گردن سابقه‌ی تمدنش به ساق پای چند هزار سالگی سرزمین من نمی‌رسد… این زن می‌تواند قیمت را بالاتر یا پایین‌تر از آن‌چه گفته است هم تجویز کند. چون این‌جا تنها نهادی که قیمت‌ها را تعیین می‌کند دهان آدم‌هاست و این البته بستگی به نحوه و شدت چرخیدن زبان‌ها
دارد و متولیان این امر که باید نظارت و نگاه قانونمند و قاطعانه داشته‌باشند خوشبختانه هنوز بر صندلی‌های چرخ‌دار بی‌توجهی موفق به دور کردن پشه‌ها از حوالی سنگ‌های سرشان نگردیده‌اند و لابه‌لای نوشیدن چای‌شان گاهی هم به یاد شعار هایی می افتند که تند وسریع ,گاهی ناگهان از کوچه ی ذهنشان عبور می کند وبرای یادآوری رییس بودنشان هم که شده گاهی مقابل دوربینی یا سوراخ ریز میکروفنی چیزی می گویند تا چیزی گفته باشند… آهااااااااااااااااای کسانی که در آن دوردست‌ها، دوربین نگاه‌تان را غبار فراموشی و نمی‌دانم کور کرده‌است. در ونزوئلا و غزه و بوسنی و عراقِ این کهن سرزمین زخمی، هنوز غرور کودکان بسیاری زیر چکمه‌های سنگین غُر زدن‌های صاحب‌خانه‌ها و سرهای فروافتاده‌ی پدران و در نهایت فروپاشیدن خانواده له می‌شود. آیا به قول آن عالی‌جناب،‌ این زندگی سزاوار یک انسان ایرانی است؟ انسانی که جهان به بلندای پیشینه‌ی تاریخش چنگ می‌اندازد و نمی‌رسد. آیا این وضع به راستی شایسته‌ی انسانی است که از طرفی صاحب کشوری ثروتمند است و از طرفی هشت سال در برابر بزرگ‌ترین ابرقدرت‌های جهان مردانه ایستاد و حالا باید در برابر ابرقدرت‌های فقر و  بی‌کاری و ندانم‌کاری‌ها و بی‌توجهی‌ها زانو بزند و دل‌خوشیِ آن‌طرف آب‌ها را غبطه بخورد؟…