- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

خاطره ی جانباز حاج یونس قبادی از سردار شهید حجت سرتیپ نیا / بخش دوم

امام خمینی (ره) :  ملتی که شهادت برای او سعادت است پیروز است

 

 

حجت سرتیپ نیا [1]

 

شهید والامقام حجت اله سرتیپ نیا

 

شهید جهانشاه آزادبخت

 

شهید والامقام جهانشاه آزادبخت

 

 

image-4fe340726c2b6479b094a379caf3371e06afc6da0dba1bdfb86251bda9a49bfc-V [2]

 

جانباز حاج یونس قبادی

 

 

. . .  مجبور شدیم راه برگشتمان را کمی تغییر دهیم لذا با موفقیت از کنار پست های کمین عراقی ها گذشتیم . هنوز نیمی از راه رفته مان را بر نگشته بودیم که صدای تیراندازی شدیدی در خط خودی شروع شد و انفجارهای پی در پی و شلیک آر پی چی و رگبارهای پی در پی تیربارها لحظه ای قطع نمی شد . به نصفه راه صخره ها رسیده بودیم و جمشید که در ماههای قبل مجروح شده بود جراحتش به سراغش آمد و دیگر قادر به ادامه راه نبود . با زحمت زیاد به همراه حجت او را به زیر صخره ای بردیم تا شاید بتوانیم آماده اش کنیم اما جراحتش به حدی بود که قادر به ادامه راه نبود . از طرفی درگیری در خط خودی برایمان مشکلی شده بود . لذا میبایست به هر طریقی اطلاعاتی از آن رهگیری بدست آوریم .

بنا شد یک نفر در کنار جمشید بماند و یک نفر خود را به نزدیکی منطقه درگیری برساند و اطلاعاتی کسب کند ، با توجه به صمیمیتی که بین حجت و جمشید وجود داشت لذا حجت گفت من بالای سر جمشید میمانم و شما برو . هنوز ده دقیقه ای از آنها دور نشده بودم و بر بالای صخره ای در حال حرکت به سمت منطقه درگیری بودم که متوجه سر و صدایی در زیر صخره شدم . بلافاصله بر روی زمین دراز کشیدم و بصورت سینه خیز تا حد ممکن به جلو رفتم تا جایی که متوجه صدای آنها شدم که به زبان عربی صحبت میکردند طوری مشخص بود چند نفر مجروح هم همراه داشتن ، بعضی لحظه ها به هم عصبانی میشدن .

با مشاهده این وضعیت متوجه شدم که عراقی ها در زمانی که ما در حال شناسایی بودیم اقدام به تک بر علیه خط پدافندی ما کرده اند اما به لطف خدا موفق نشدن و با تحمیل تلفاتی در حال عقب نشینی هستن . سریعأ خودم را به حجت رساندم و ضمن اعلام آمادگی قضیه را برایش تعریف کردم . تا نزدیکی های سپیده دم مجبور بودیم در همانجا بمانیم ، چرا که هم عراقیها در حال تردد و برگشت بودن و هم یک نفر مجروح بهمراه داشتیم که قادر به حرکت نبود .

هوا رو به روشنایی میرفت و سر و صدای عراقی ها قطع شده بود . جمشید هم توان حرکت کردن نداشت لذا میبایست از نیروی کمکی و امدادگر استفاده کنیم . برای بار دوم حجت و جمشید را در زیر همان صخره به جا گذاشتم و خودم را به خط خودی نزدیک کردم هیاهوی عجیبی بوجود آمده بود . دیگر از تاریکی هوا چیزی باقی نمانده بود ، با صدای بلند خودم را به نگهبان ها معرفی کردم تا اجازه نزدیک شدن را بدهند . زیرا هنوز از عقب نشینی کامل عراقی ها اطمینان نداشتند . پس از چند دقیقه توانستم خودم را به خط برسانم و به همراه چند نفر امدادگر به سمت جمشید و حجت برگشتم ، به کمک امدادگران جمشید را به پشت خط آودیم و از آنجا به اورژانس اعزام شدن . آن روز به همراه حجت به سنگرهای اطلاعات رفتیم تا کمی استراحت کنیم و سری هم به اخویم حمید بزنم ، به محض نزدیک شدن به بچه های اطلاعات چند نفرشان به سمت ما آمدن و پشت سر هم میگفتن حمید رفت حمید رفت ( در بین بچه ها کلمه رفت به منزله شهادت بود ) لحظه ای از خود بی خود شدم اما بلافاصله یکیشون گفت نه مجروح شده . در آن خستگی و شب نخوابی شب گذشته ، نتوانستم طاقت بیارم و به همراه حجت خودم را به بیمارستان پیرانشهر رساندم تا شاید حمید را ببینم اما به ارومیه اعزام شده بود . به هر حال به منطقه برگشتیم و ضمن استراحتی مختصر غروب همان روز به همراه گردان ابوذر وارد عملیات شدیم .

با هماهنگی که با حجت شد توانستیم دو گروهان را از همان مسیر شب قبلی که شناسایی کرده بودیم بدون هیچ مشکلی به پشت مواضع دشمن برسانیم . هنور تقریبأ یکصد متر مانده بود که از پشت به دشمن برسیم ناگهان نیروهای روبرو ، درگیری را شروع کردند . بلافاصله نیروها را به همراه حجت از داخل شیاری کم عمق به جلو بردیم . درگیری ما با خط دشمن شروع شد ، تیربارهای عراقیها شروع به شلیک پی در پی کردن شاید به ۲۰ متری خط دشمن رسیده بودیم و به صورت نیمه خمیده رو به جلو میرفتیم که ناگهان حجت دادی کشید و به زمین افتاد گفتم حجت چی شد اول خوب نمیتونست حرف بزنه تا اینکه اشاره به پشتش کرد و گفت کتفم تیر خورد . او را بلند کردم خون از پیراهنش بیرون میآمد ، امدادگر را صدا زدم ، گفت لازم نیست بچه ها رو ببر جلو . گفتم کسی رو باهات بفرستم عقب ، گفت نه خودم بلدم میتونم برم . حجت به تنهایی به سمت عقبه به راه افتاد در آن تاریکی شب تنها رفتن حجت که مجروح شده بود نگران کننده بود و تا چشمم دید داشت او را نگاه کردم و از توان راه رفتنش اطمینان یافتم .

در یکی از سنگرهای دشمن تیربارچی بود که از نزدیک شدن بچه ها جلوگیری میکرد و مداوم شلیک میکرد و نیروهای ما را زمین گیر کرده بود . با صدای بلند گفتم آر پی چی زن ، آر پی چی زن ، از پشت سر نوجوانی که آر پی چی در دست داشت خودش را بمن رساند ، گفتم آر پی چی رو بده بمن ، با شجاعت تمام گفت نه خودم میزنمش . با شلیک اولین موشک ، تیربارچی و سنگرش را منهدم کرد و ما با همت دلاوران بسیجی و سپاهی توانستیم خط رو تصرف کنیم . هنوز قسمتی از خط مانده بود که پاکسازی بشه که ناگهان انفجاری مهیب در بین من و بی سیم چی رخ داد و من هم از ناحیه دست و گردن مجروح شدم و جهت مداوا به نقده و از آنجا به ارومیه و سپس با هواپیما به تبریز اعزام شدم و پس از ۲۴ ساعت بستری در بیمارستان تبریز با لباس بیمارستانی از بیمارستان فرار کردم . که فرار از بیمارستان خود خاطره ای مفصل دارد . یاد و خاطره دلاور مردان دفاع مقدس گرام باد . دست بوس خانواده شهدا ، یونس قبادی 

98736367055410195302 [3]

زنده یاد سردار حاج حمید قبادی