- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

خاطرات سرزمین دیرینم

02

 

امید فلاح / میرملاس 

شطحیات شهر بلوطم
«آجیل شب عید تاریخمان نقل ونبات تلخ فراموشی است»
سالیان به تاریخ سپرده بعد از سر کشیدن جام فراغت از تحصیل را به خاطر خیالم می آورم . وقتی که پاشنه غربت را کشیدم و پا در ماندن در سرزمینی برف و کولاک و گرمی مهرومحبت مردم دیار ییلاق گذاشتم.
و هنوز ساکن همان سفرم و مقیم رفتن . اما صندوقچه قند خاطراتم از هم گسسته است واینک نبض خاطرم هرلحظه به یاد گردش سبز بهاردیرپای دیروز وطن پیرم می تپد . چه کنم هرچه هست درد است وآه است وخون دیده …
آن زمان شهر کوه و صحرای دشت بالاله های سرخ رنگش آواز زیبایی و طراوت نجابت مردمش را صدا می زد. فوج فوج درختان بلوطش عرصه را بر زمین تنگ کرده بود وهمه جا عروس بهار با داماد تابستان هم نوا جشن برداشت گندم را زمزمه می کردند.شهرت اندک شهرمان انبار غله بود و شهرت ایمانمان قم معنویت لرستان.
اما به ناگاه دشمن پاییز بر لشگر واژگون لاله های سرنگونش، مرثیه مرگ را بی صدا فریاد نمود .
شهر اینک به لکنت لاله هایش می خندد . شهر کوچ ، شهر تنگی دست ها، تفرقه درختان بلوطی که دیگر زنده نیستند و هر روز بسیاری از آنان در تابوت زغال فروشان بی عاطفه به خاکستر فراق وفراموشی سپرده می شوند . بادهای هرزه می وزند و گردوخاک پشیمانی بر سروصورت مردان وزنانش،دختران وپسرانش وکودکانش می نشاند.
دیگر آسمان از شدت شوق برایمان برف شادی پایین نمی ریزد و گریۀ باران سر نمی دهد، دیگر نفسش گرفته است یا بریده است ،گویی درد چشم آسمان آب مروارید منجمد شده است.
دیگر تابستان بار میوه فروشانش را حراج نمی کند ،گویی نهرهای انارستانش پر از آب خونین اشک کشاورزانش شده است ودیگر غله ای نیست تا انبار شود .دیگر همسایه ها نان قرضی به هم نمی دهند ،بوی نان تازه مدتهاست دماغ مطبخ روستایمان را وسوسه نمی کند ،هیزم تنورشان خیس عرق زنان شده ونیم سوز شده است .
در هر خانه ای بوی تعارف آبگوشت پر ملات کدبانوی محبتمان گم شده است. .پیرمردانش سراغ فسنجان وپیتزای تنوری می گردند .گاه گداری کودک بازیگوش قصه های پر غصه مان، حکایت برساق و نان بلوط را دنبال دیوانۀ پیرخاطراتمان های های می کند و با ترکۀ بیداری چوبی چند بر حافظۀ تهی مان می نوازد.
آه ای سرزمین کهن خاطرات قاب گرفتۀ کودکیم.!!!
چگونه دوز باورم را با سنگ های سخت واقعیت اکنونت بچینم ؟چگونه خروشان رودها و زلال چشمه هایت را از لوح خاطرم پاک کنم؟چگونه نوار خط پایان عبورشان را پاره کنم؟من روزی از روی سرسبزی دشتهایت ، طراوت بهاری را نقاشی می کردم وباتخمین تبسمت سرسبزی فصل های زیبای جهان را اندازه می گرفتم ،مقیاس امید را با طناب دل مردمان امیدوارت حساب می کردم.دیگر نمی توانم سیل اشکت را به تصویر بکشم، مدتهاست از چشمان آسمانت اشکی بر صفحۀ دشتهایت نچکیده است، دیگر نمی توانم بهارهای پیاپی را به تصویر در بیاورم ،گویی تنها موضوع نقاشی کودکان سرزمینم آهی است سرد در تابلو نادیدۀ حسرت وپشیمانیم.
دلم از دست زنجیر گرفته روزگار تنگ غروب زندانی است .چشمانم به درد آسمان مبتلا شده است ،طبیب بینایی من مدتهاست به درد کوری گرفتارشده است.
مردمان سرزمینم دیگر در ازدحام تنگ محبت، تنۀ مهربانی به هم نمی زنند وگویی مصداق دو خط موازی شده اند منحنی قلبمان تابع ابروی هیچ کسی نیست .دیگر مشتق جسم وجانمان مبهم است وهیچ هوپیتالی آنرا حل نمی کند .دیگر نوعروسان آرزوهایمان آینه وشمعدان مهربانی در بازار بی رونقت نمی خرند.کالابرگ عشق و همدردی مدتهاست در دستهای مردمت باطل شده است .
وکاش رعد وبرق بیداری بر سنگین خواب بی خیالیمان اصابت کند تا زمانی که از کابوس حقیقت بیدار شویم ،دروغ بودن خوابمان را در سینمای حسرت شدۀ دل جوانانمان ببینیم .
کاش روزی صدایی آشنا در محرم زندگی مان، محبین عاشورایمان را به رزم نابسامانی ها ببرد.کاش شهدای عشقمان را از یاد نبریم.
وکاش روزی قصه خوبی های تاریخمان را در بهار زندگی پر رونق آیندگان ترجمه کنیم .درود برمردمان شهری که روزی شهره خوبی وصداقت وایمان بودند واینک همه از آن روزها به رؤیا یاد می کنیم .

امیدفلاح  /ساکن دلفان