- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

غربیه دوست داشتنی

j(3)

 

شهید علیمردان آزادبخت / میرملاس نیوز:

 

سال۶۴ منطقه در بندیخان بعد از ظهر یک روز پا ییزی هوای نسبتاٌ سرد بود .با اسبی که از نیروهی تیپ انصار الحسین همدان زمان جابجایی برایمان مانده بود. اوقات فراغت  در اطراف دریاچه در بندیخان گشت و گذاری میزدم. امروز تنها بودم تعدادی لباس چرک را بردم کنار دریاچه برای شستن و اسب را هم کناری بستم شستن لباسها تمام نشده بود که دو نفر به طرفم می آمدند. نزدیک که شدند یکی را شناختم حمید آزادی بود. فرمانده وقت گردان محبین با جوانی نسبتاٌ بلند قد باصورتی گند می به من نزدیک شدند . حال و احوالی با هم داشتیم .من هنوز با آن جوان آشنا نشده بودم که رفت سراغ لباسهای من و شروع به شستن کرد .از این کارش بسیار متعجب شدم . به حمید گفتم که آقا،  کی باشند ؟ حمید فکر میکرد که من شوخی میکنم. ولی واقعاٌ تا به حال ایشان را ندیده بودم. ولی او  اوصاف بنده راکاملاٌ میدانست لباسها را کناری روی سنگها پهن کردم. بعد میخواستم بنشینم به تعریف کردن حمید دستم را محکم گرفت و با صدای بلند فریاد میزد.  بیا او را گرفتم مانده بودم میخواهند چکار کنند یکباره  آن یکی که  من هیچ انتظاری از او نداشتم .رفت زیر پاهایم حمید هم دستانم رامحکم گرفته بود کشان کشان مرا به طرف دریاچه بردند هرچه فریاد زدم هواسرد است سرما می خورم حرف به گوششان نرفت که نرفت  و با شماره ۳.۲.۱ مرا پرت کردن میان آب .با خودم می گفتم حمید را می شناسم این غریبه کیه که اورا همراهی میکند؟ هرچه تلاش میکردم که از آب بیرون یبآم ولی با پرتاب سنگ جلوی بیرون آمدنم را میگرفتند. خلاصه بعد از چند دقیقه که حسابی خیس شده بودم و لرزه به بدنم افتاده بود مرا از آب بیرون آوردند. حمید انسان بسیار زرنگ و با قدرتی بود.زور هیچ کس به او نمی رسید. خیلی سریع آتشی روشن کرد.و سه نفری دور آتش را گرفتیم وحسابی خشک شدم. در این بین هی مانده بودم این همراه حمید کیه که خیلی با من راحت بود. خلاصه رفتیم میان سنگر خودمان آنها هم آمدند. من که خیلی سردم شده بود رفتم زیر پتو حمید هم شروع کرد به صحبت کردن که چنین است و چنان است گفتم نمی شود بجای حرف زدن این آقا را معرفی کنی گفت مگر نمی دانی علیمردان است اورا نمی شناسی. اسمش را از بچه های کردستان شنیده بودم ولی خودش را تا به حال ندیده بودم. تازه آن موقع بلند شدم بااو روبوسی کردم. ولی همیشه این را در دل داشتم که روزی تلافی کنم. به او هم گفتم اگر روزی بیآید این کارت را تلافی خواهم کرد.(با جمله ای مرا میخ کوب کرد) (اه دا نزایه) من آن موقع زیاد با کنایه های لکی آشنای نداشتم .ندانستم منظورش چیست.. این اولین آشنای من با علیمردان عزیز بود وقتی  من در میدان مین افتاده بودم اولین کسی بالا ی سرم رسید علیمردان بود .همینکه او را دیدم افتادم یاد دربندیخان، آمدنش آرامش را با خودش آورد. مرا بلند کرد از میدان مین بیرون برد. میخواست که تا بالای ارتفاع مرا ببرد. گفتم این بجای آن یادت هست. دربندیخان ..اشگ میان چشمانش حلقه زد و من هم با صدای بلند میخندیدم تمام لباسهایش غرق خون شده بود. به او گفتم مسیرطولانی است بگذار بچه ها بیآیند کمک وبعدازچندی تعدادی ازنیروهای رومشگان باحاج محمدآزادبخت و حمید قبادی آمدند.                                                                                   

( یاد باد آن روزگاران یاد باد)

 

85649725234569813795g [1]