حشمت اله آزادبخت / میرملاس :
پس از چند روز حاکمیت مطلق غبار بر آسمان، بالاخره آفتاب توانست به راحتی بر پوست دیوارهای شهر پنجه بکشد اما آفتاب صورت شهریار هنوز زیر هجوم غبار اندوهی بزرگ، به مردابی پوسیده میماند.
***
در حالی که جعبهی سیاه شکستهی واکسش را از اسکلت کوچک شانهاش آویزان کردهاست سرش را به دفتر هفته نامه سیمره نشان میدهد:
– واکس نمیزنید؟
…
سرش را پایین انداخته و فرچهی واکسش را بر لنگهی رنگ پریدهی کفشم تکان میدهد.
درس میخوانی؟ – زمستان بله.
کلاس چندمی؟ – دو آقا.
چرا لباس سیاه پوشیدهای؟ – واسه اینکه واکس کثیفشان نکند…
سنجاق کوچکی را بر جیب پیرهنش قفل کرده و میگوید یک روز غروب عدهای معتاد جیبم را زدند و آن روز با چشمانی خیس و دستانی خالی به خانه برگشتم. اما حالا دیگر این سنجاق از جیبم محافظت میکند.
درآمد روزانهات چهقدر است؟ دست روی جیب میگذارد: تا حالا که ساعت دوازده ظهر است چهار صد تومان کار کردهام. تا شب شاید بشود دو هزار یا کمی بیشتر.
دوست داری مثل بچههای همسن و سال خودت در کلاسهای اوقات فراغت تابستان شرکت کنی؟ در حالی که گلولهی آب دهانش را به آرامی قورت میدهد و چشمانش نقطهای نامعلوم را نشان میدهد، میگوید: نُچ.
وقتی دلیلش را میپرسم میگوید: پدرم دور میدان کارگری میکند اما چون پیر است هیچکس به کارش نمیبرد و بیشتر روزها دست خالی به خانه برمیگردد و من مجبورم کار کنم تا خرج خانواده را دربیاورم.
از شهریار میپرسم بزرگترین آرزوی زندگیت چیست؟ و شهریار نیزهی آمادهی جملهای را بدون مکث در سینهام فرو میکند: یک سرپناه از خودمان داشتهباشیم.
…
شهریار چون تکه ابری سیاه با باد میرود. من میمانم و یک آسمان غبار دلتنگی.
***
دیو سکوت بر سینهی تاریک شهر زانو زدهاست و من دانه دانه ستارهها را مرور میکنم اما چشمان شهریار پشت سوسوی هیچکدامشان پیدا نمیشود. به شهریار فکر میکنم و دستان سیاه کم خونش که دور از چشم شهریاران در شهری بی یار، زندگی را به زور غلت میزند و هر روز باید سوزش گلولههای اسراییل فقر را بر سردانهی غزهی کوچک سینهاش تحمل کند. به شهریار و آرزوی محال کوچکی که از شانههای سیاه چشمانش آویز شدهاست. به شهریار که شاید حالا در خواب، به بزرگترین آرزویش رسیده و قهقههاش تمام زمین را پر کردهاست. به شهریار که وقتی تابستان تمام میشود و او با قارقار کلاغی در شکم از مدرسه به خانه شلیک میشود تا نمرهی ۲۰ انشایش را بر سرخیِ نگاه پدر بیاویزد، زیر سقفی که مدام بارانیست. و باز فکر میکنم به کودکانی که شب با لالایی لطیف موسیقی به خوابی نرم فرو میروند و صبح با طلوع بوسهای گرم بیدار میشوند. به گاوصندوقهایی که هر شب تعفن بالا میآورند. به پدرانی که چندمین سفر عمرهشان را لذت میبرند و اینجا در این برهوت، اینگوشهی تب کردهی زمین، حجرالاسود صورتی سیاه، بی شام، سر بر پارههای خیسِ بالشی می گذارد با تمام دار و ندارش که قفل کوچک سنجاقی است که بر جیبی خالی چفت شدهاست. به پدر شهریار که وقتی غروب با زخم نگاهش، تمام خودش را بر سکوی سنگی میدان میتکاند و دلهرهی امیدش را بر ضریح جعبهی شکستهی پسر گره میزند. و به خواهران چروکیدهای که دستان خالی پدر و جیب پارهی برادر را به انتظار نشستهاند و به این شهر، این دایرهی گمشدهی زمین که زیر غبار فقر، سالهاست به فراموشی سپرده شده و کارخانههای تبعیض و بیکاری و جناح بر سینهاش تا آسمان قد کشیده است و خشت خشت آرزوی بزرگ شهریار که حتی در خیال هم یالا نمی رود… پلکهایم آوار شدهاند و من کم کم به دهانهی تاریک معشوره ی خوابی سرد نزدیک میشوم.
واقعیت تلخ سرزمینمان را بیان کردی. دست مریزاد جناب آقای آزادبخت.
با خواندن این مطلب بغض گلویم را گرفت.
ای کاش “شهریاران” راه و رسم “شهریاری” از نو بیاموزند…
درود برادر ازادبخت
بسیار عالی بود واقعا دل هر دردمندی به درد میاید
باید نگران اینده امثال شهریاران بود و گرنه مصیبت و عقب ماندگی تا ابد برای شهرستان کوهدشت ادامه خواهد داشت
مدیران شعاری لطفا یک کم به سمت عمل گرایی حرکت کنید این شهرستان سالهاست با مرگ دست و پنجه نرم میکند
مدیونید مدیون امثال شهریاران
دوست عزیز بسیار زیبا وادیبانه سفره فقر وبساط نداری را در نبض خاطر وگریان چشمان همگان گسترده ای .نابود باداسرائیل فقر .
درودبر استاد حشمت آزادبخت و قلم بی نظیرش درودها استاد گرامی.
استاد آزادبخت عزیز سلام وخسته نباشید:باور بفرمایید به قدری زیبا ،پرمغز ومملو از احساس بود که در حین خوندن بی اختیار اشک تو چشام جمع شده بود…
خدارو شاکرم که فعلا دستمون به جایی نمیرسه و مسولیتی وبال گردنمون نیست
من موندم اونایی که میتونن ی سری کارارو انجام بدن و نمیدن چطور میتونن سرشونو راحت رو بالش بزارن و بخوابن ؟؟؟
چطور میتونن شهریارهای کوچیک رو فراموش کنن و به فکر شهریار خودشون باشن!!!!!!
((ای که دستت میرسد کاری بکن …))
با تشکر…
…..
مه سزیام و دویم تا آسمو چه
تو هر چخچیله ماری آگر آکی…..
.
جناب آزادبخت عزیز هر بار که برگی از دل نوشته های سرشار از درد این دیارت را میخوانیم تا چند روز در قفس اندوه افکار خودمان محبوس مشویم….. زنده باد حس انسان دوستی ات ، زنده باد اون عشقی که تو را اینچنین به دیار خودت دل بسته نموده….
استاد عزیز واقعا بسیار جالب باعث تاسف است شاید مردم این دیار با خواندن این جملات اگر به اینطور بچه هایی برخورد کردند با حس انسان دوستی همراه با کمک ودلجویی توجه کنند
درود بر شما استاد آرام و پردرد که چنین با قلمی روان دردهای مشترک را به تصویر می کشی …
ای وای بر اسیری کز یاد رفته باشد
در دام مانده صید و صیاد رفته باشد
درودها بر تو استاد مانده نباشی و مانا بمانی.
ای آقا در شهر مدیران و مسولان فقط و فقط به حفظ صندلی و پست شان فکر می کنند و بس.
نخبه کوهدشت حشمت ازادبخت باعث افتخار تمام سایت های کوهدشته دوستت میداریم
بر سرِ اولاد آدم هر چه آید بگذرد ، اما روسیاهی برای کسانی باقی می مانَد که توانمندندو از دستگیری مستمندان از خود همتی نشان نمی دهند بودند کسانی که ثروتهای هنگفت داشتند و آز آن خیری برای آخرت خود نیندوختند و اکنون در زیر خروارها خاک آرمیده و درحسرت ذره المثقالی کار خیر ، چشم به دستان وارثینِ بی خیال و خوش گذرانشان دوخته اند.
تا خودم بودم نکردم کار خیر
وای برمن که چنین شرمنده ام
وای بر من که چنین در مانده ام