- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

آرزوی بزرگ شهریار

121

 

حشمت اله آزادبخت / میرملاس :

پس از چند روز حاکمیت مطلق غبار بر آسمان، بالاخره آفتاب توانست به راحتی بر پوست دیوارهای شهر پنجه بکشد اما آفتاب صورت شهریار هنوز زیر هجوم غبار اندوهی بزرگ، به مردابی پوسیده می‌ماند.

***

در حالی که جعبه‌ی سیاه شکسته‌ی واکسش را از اسکلت کوچک شانه‌اش آویزان کرده‌است سرش را به دفتر هفته نامه سیمره نشان می‌دهد:

– واکس نمی‌زنید؟

سرش را پایین انداخته و فرچه‌ی واکسش را بر لنگه‌ی رنگ پریده‌ی کفشم تکان می‌دهد.

درس می‌خوانی؟ – زمستان بله.

کلاس چندمی؟ – دو آقا.

چرا لباس سیاه پوشیده‌ای؟ – واسه این‌که واکس کثیفشان نکند…

سنجاق کوچکی را بر جیب پیرهنش قفل کرده و می‌گوید یک روز غروب عده‌ای معتاد جیبم را زدند و آن روز با چشمانی خیس و دستانی خالی به خانه برگشتم. اما حالا دیگر این سنجاق از جیبم محافظت می‌کند.

درآمد روزانه‌ات چه‌قدر است؟ دست روی جیب می‌گذارد: تا حالا که ساعت دوازده ظهر است چهار صد تومان کار کرده‌ام. تا شب شاید بشود دو هزار یا کمی بیش‌تر.

دوست داری مثل بچه‌های هم‌سن و سال خودت در کلاس‌های اوقات فراغت تابستان شرکت کنی؟ در حالی که گلوله‌ی آب دهانش را به آرامی قورت می‌دهد و چشمانش نقطه‌ای نامعلوم را نشان می‌دهد، می‌گوید: نُچ.

وقتی دلیلش را می‌پرسم می‌گوید: پدرم دور میدان کارگری می‌کند اما چون پیر است هیچ‌کس به کارش نمی‌برد و بیش‌تر روزها دست خالی به خانه برمی‌گردد و من مجبورم کار کنم تا خرج خانواده را دربیاورم.

از شهریار می‌پرسم بزرگ‌ترین آرزوی زندگیت چیست؟ و شهریار نیزه‌ی آماده‌ی جمله‌ای را بدون مکث در سینه‌ام فرو می‌کند: یک سرپناه از خودمان داشته‌باشیم.

شهریار چون تکه ابری سیاه با باد می‌رود. من می‌مانم و یک آسمان غبار دل‌تنگی.

***

دیو سکوت بر سینه‌ی تاریک شهر زانو زده‌است و من دانه دانه ستاره‌ها را مرور می‌کنم اما چشمان شهریار پشت سوسوی هیچ‌کدامشان پیدا نمی‌شود. به شهریار فکر می‌کنم و دستان سیاه کم خونش که دور از چشم شهریاران در شهری بی یار، زندگی را به زور غلت می‌زند و هر روز باید سوزش گلوله‌های اسراییل فقر را بر سردانه‌ی غزه‌ی کوچک سینه‌اش تحمل کند. به شهریار و آرزوی محال کوچکی که از شانه‌های سیاه چشمانش آویز شده‌است. به شهریار که شاید حالا در خواب، به بزرگ‌ترین آرزویش رسیده و قهقهه‌اش تمام زمین را پر کرده‌است. به شهریار که وقتی تابستان تمام می‌شود و او با قارقار کلاغی در شکم از مدرسه به خانه شلیک می‌شود تا نمره‌ی ۲۰ انشایش را بر سرخی‌ِ نگاه پدر بیاویزد، زیر سقفی که مدام بارانی‌ست. و باز فکر می‌کنم به کودکانی که شب با لالایی لطیف موسیقی به خوابی نرم فرو می‌روند و صبح با طلوع بوسه‌ای گرم بیدار می‌شوند. به گاوصندوق‌هایی که هر شب تعفن بالا می‌آورند. به پدرانی که چندمین سفر عمره‌شان را لذت می‌برند و این‌جا در این برهوت، این‌گوشه‌ی تب کرده‌ی زمین، حجرالاسود صورتی سیاه، بی شام‌، سر بر پاره‌های خیسِ بالشی می گذارد با تمام دار و ندارش که قفل کوچک سنجاقی است که بر جیبی خالی‌ چفت شده‌است. به پدر شهریار که وقتی غروب با زخم نگاهش، تمام خودش را بر سکوی سنگی میدان می‌تکاند و دلهره‌ی امیدش را بر ضریح جعبه‌ی شکسته‌ی پسر گره می‌زند. و به خواهران چروکیده‌ای که دستان خالی پدر و جیب پاره‌ی برادر را به انتظار نشسته‌اند و به این شهر، این دایره‌ی گم‌شده‌ی زمین که زیر غبار فقر، سال‌هاست به فراموشی سپرده شده و کارخانه‌های تبعیض و بی‌کاری و جناح بر سینه‌اش تا آسمان قد کشیده است و  خشت خشت آرزوی بزرگ شهریار که حتی در خیال هم یالا نمی رود… پلک‌هایم آوار شده‌اند و من کم کم به دهانه‌ی تاریک معشوره ی خوابی سرد نزدیک می‌شوم.