- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

باید کاری کرد

121

 

حشمت اله آزادبخت / میرملاس :

 

از دور نگاه می کنم دود از کله ی چنگری برخاسته است و خبر از فاجعه ای دیگردارد از درختان بلوطی که سال هاست زیر تیغ تیز ستم گاوآهن ها و حس تصرف کشاورزان می لرزند و می افتند.
کوهستان را کمی دور تر ازمنطقه ی هرین خلیفه نفس نفس بالا می رویم تا هرچه زود تر دست نبرد به یقه ی شعله ای برسانیم.سینه کش را از میان انبوه ستبر درختانی که شانه به هم چسبانده اند بالا می رویم. تبرحماقت روزهای پیش، بعضی بلوط ها را از پا انداخته و اسکلت بلند خشکشان را روی زمین پهن کرده است تا پس از خشک شدن و سوخته شدن سهم کیسه های زغال شوند. درختان بلوط این منطقه را نمی توان شمرد.

گردنه ی سخت را بالا آمده ایم.بوی سوختگی ها بر تاول کوهستان مشام را می آزارد.هرچه نزدیک تر می شویم، روبه رو سیاه تر می شود. باد اینجا به راستی بوی زلف سوخته می دهد و زمین زیر پایم داغ تر و داغ تر!
انگار سفر کرده ای هستم که پس از پایان تاراج خونین قبیله اش از سفر بازگشته است و چیزی جز ویرانی و سوختگی از قبیله اش برجای نمانده است.
درختان تنومندی که تا چند روز پیش، وسعت سایه شان آماده بود تا جای خستگی رهگذری باشد و دست دعای شاخه هایشان به طلب باران به آسمان بلند بود و حالا پای در شعله ها دست هوار به آسمان برداشته اند.
شاخه های کوچک برجا مانده، کودکانی را مانند که آنان نیز از دم تیغ چنگیزآتش جان نبرده و میان خاکستر اسکلت تردشان، کودکانه دراز کشیده اند. بعضی از نهال های کوچک را نیز که دست طبیعت، تازه بر سینه خاکشان نشانده، شعله ای کوچک کافی بوده تا قامت کوچکشان جزغاله شود و از ادامه زندگی بازمانند.

حالا نقطه هایی شده ایم میان کوهستانی سوخته! دره ها و بلندی های اطراف را تا چشم کار می کند سیاهی است و دود از بعضی دره ها بلند می شود و این نشان می دهد آتش افتاده به دامان دره ها می رود تا به زلف سبز بلندی ها برسد.
کوهستان چنگری آن قدر دره های تودرتو دارد که سر زدن به همه آن ها از نفس سوخته و پاهای خسته من برنمی آید.
تقسیم می شویم تا هرکدام چنددرخت را از چنگال سوزان آتش برهاند. دور می شوم تا عمق فاجعه را دریابم.
به درخت تنومندی می رسم که سال ها از گذر تند کله باد تکان نخورده و توفان ها از پیکرش گذشته و خم به شاخه نیاورده و حالا مقابل هجوم وحشی آتش سرتسلیم برخاکستر داغ گذاشته و فوت آرام باد، آتش خفه شده تنه اش را دوباره جان داده است.
نگاه می چرخانم و چند درخت دیگر، آن سوتر باز “گر” گرفته اند و تنها باد تندی کافی است تا با بردن مشت کوچکی از خاکسترش به دامن دره پایین دست، آتش سوزی هولناک دیگری را کلید بزند.
هرچه اطراف را می نگرم جنازه ی درخت است و زمین سوخته و شعله های وحشی آتش؛ مشت خاکی نیست تا بر صورت آتشی بکوبم که دارد از پای درختی بالا می رود. شاخه ای به دست می گیرم و با ضربه چند شلاق، آتش را بند می آورم و با عجله به سراغ تنه گرگرفته دیگری می دوم.

سرم را برمی گردانم که آتش دوباره نفس گرفته و به پای درخت پیچیده است. داد می زنم اما صدایم به آن سوی کوهستان سوخته نمی رسد. اینجا قبلا جای خواندن پرنده هایی بود که بر شاخه ها عشوه می کردند و گاه دویدن خرگوشی از سینه کش تپه ها نگاهت را می دواند اما حالا تنها صدای پرنده ای در دور دست به گوش می رسد که گویی دور از آشیانه سوخته اش مویه می کند.
لاک پشتی را می بینم که خودش را به سنگ بزرگی چسیانده از ترس این که شعله های آتش از او سریع تر بدوند و نتواند مثل هم بازی هایش جان سالم به در ببرد.
خسته می شوم و زیر هرم سوزان خورشید مرداد ماه ساکت می مانم وعرق خستگی می ریزم…
به گروهی از جوان ها نزدیک می شوم که دست خالی به جنگ داعش آتش آمده اند شاید کوبانی چنگری را نجات دهند. آن ها شاخه های سبز را بر آتش می کوبند و گاه دست ها را در قسمت نسوخته ی زمین فرو می برند تا مشت خاکی بر صورت آتش بکوبند.
سر بر می دارم تا چشم کار می کند دود است و زمین سوخته که از میان درختان هویداست.
چه کرد سهل انگاری کوچکی با جان این همه درخت؟! سهل انگاری کوچکی که طراوت پوشش سبز کوهستانی بلند و دره هایی عمیق را به خاکستر سیاه نشاند.

استانی با این همه کوهستان و این همه جنگل دست نخورده، چرا باید از وجود یک بالگرد بی نصیب باشد تا این گونه مواقع به دادش برسد؟ کوهدشت با مناطق بی عبور بسیار و جنگل های دست نخورده دور دستش، آماده است تا با جرقه ی کوچک دیگری به فاجعه ای سرخ تبدیل شود؛ تنها ماشین گشت اداره منابع طبیعی اش چگونه می تواند از عهده گستره پوشش جنگلی اش برآید؟
یک گزارش سوخته دیگر هم تمام شد و ما مانده ایم و دلهره جرقه کبریت بی توجهی دیگری و از دست رفتن صدهاهکتارهایی دیگر…
اما آن چه قابل گفتن و ارج نهادن است این که جان دادن چنگری باعث شد مردمم را بیشتر بشناسم. مردمی که به عشق طبیعت، خودجوش به نبرد آتش رفتند و باید به داشتن چنین مردمی افتخار کرد و حالا ثابت شد که مردم درخت ها را دوست دارند و تنها عامل شکسته شدن قامت بلوط ها کشاورزانند.
از طرفی حالا که پدرچنگری از دست رفت باید به فکرمراتع یتیم اطراف بود که سال هاست به چنگ کشاورزان افتاده وبه گذر تیغه ی وحشی گاو آهن ها لخت شده و به زمین های زراعی بدون حاصل تبدیل شده اند. مراتعی که سال به سال به آسوهای بی درخت تبدیل می شوند و صدای لاغر متولیان امرشان هنوز در نیامده است.
حقیقتا دیگر نمی توان این همه عشق مردم به طبیعت را ندیده انگاشت و فکری به حال فلسطین جنگل ها نکرد که به چنگ زیاده خواه اسرائیل کشاوزان اطراف افتاده تا روز به روز درخت به درخت شان را از ریشه کنده و جا پایشان را شخم بزنند.
باید کاری کرد…