تاریخ : پنج شنبه, ۹ فروردین , ۱۴۰۳
10

خاطره ی آزاده سرافراز حاج محمد محمدی نژاد از اسارت و سرنوشت ۷۲ اسیر عملیات عاشورای ۲

  • کد خبر : 75798
  • 02 مهر 1394 - 12:27

  مقام معظم رهبری:   می دانیم ما که شما در دوران اسارت در زندانها در اردوگاهها ی دشوار و زیر آن فشارها یکی از چیزهایی که شما را ،دلهایتان را زنده نگه می داشت پر امید نگه می داشت ،یاد آن چهره و روحیه پر صلابت امام عزیزمان بود .   آن بزرگوار هم […]

 

مقام معظم رهبری:

 

می دانیم ما که شما در دوران اسارت در زندانها در اردوگاهها ی دشوار و زیر آن فشارها یکی از چیزهایی که شما را ،دلهایتان را زنده نگه می داشت پر امید نگه می داشت ،یاد آن چهره و روحیه پر صلابت امام عزیزمان بود .

 

آن بزرگوار هم خیلی به یاد اسرا بودند ،حال پدری را که فرزندانش با این شکل از او دور شده باشند راحت میشد فهمید خود آن بزرگوار در نامه ای که برای یکی از اسرا نوشته بودند این حالت را تشریح کرده اند نشان داده اند که ایشان واقعا داغدار فقدان این عزیزان هستند .

 

حقیقتا جای امام این روزها خالی است البته روح بزرگوار و پر فتوح آن جلیل قدر متوجه به ماست شادی ملت ما موفقیت های ملت ما پیروزی های اسلام و مسلمین روح امام را مانند ارواح طبه ی همه ی اولیا ء، شادمان و مسرور می کند.

 

خدارا شکر میکنیم که ثابت کردکه آن دست قدرتمندی که ار روز اول پشت سر این انقلاب و کشور بود همچنان پشت سر این انقلاب و کشور هست.

 

 

 

 

untitled

آزاده سرافراز حاج محمد محمدی نژاد

 

 

شب عملیات عاشورای ۲ به تاریخ ۶۴.۵.۲۳ در منطقه چنگوله و در میان دره و تپه ماهور هایی که چادرهای تیپ ۷۲ زرهی محرم مستقر بود اعلام کردند که به چادر تعاون مراجعه کنید.

دوستان وسایل غیر ضروری و وصیت نامه ها را بنویسند و تحویل دهند همه ما شروع به نوشتن نمودیم آنچه به ذهن می رسید سفارش به یاری امام و رزمندگان و هم امورات خانواده و روحیه آنها شد.

در صورت شهادت ما ، وصیت را نوشتیم چند مرحله اراده کردم به نوشتن توصیه ای در خصوص اسارت و دلداری خانواده که اشاره ای به مصائب حضرت زینب (س) دوباره برگه های اسارت را جدا نموده و مجددا این کار را چندین مرتبه تکرار کردم و در نهایت با توجه به تاکید فرماندهان که وقت حرکت است با عجله گفتم که من اسیر نمیشوم چه لزومی دارد در این خصوص چیزی بنویسم
.تقدیر که اسیر شویم
روز اول اسارت :
بعد از به محاصره در آمدن هر یک از همراهان چیزی می گفت . یکی پیشنهاد داد دو دسته بشویم .یک دسته بجنگند و بصورت تاکتیکی دسته دیگر عقب نشینی کنند . دسته دوم شلیک آتش کنند دسته اول عقب بنشینند. و به همین منوال از محاصره خود را برهانیم .

دیگری می گفت بیایید همه با هم از داخل شیار بیرون آمده به دشمن شلیک کنیم و درهمان حین هم عقب نشینی کنیم هرکسی زنده ماند، سهراب کاو سوار گفت آقای شاهین آقای یازده و آقای… شما می دانید من چندین مرحله اسیر شدم و فرار کردم رفتم تو صف غذای عراقی ها و … اما این صحبت هایی که شما گفتید همه مصداق خود کشی است.

برادران، من الان میتوانم فرار کنم اما خودم را مدیون این همه بچه کم سن وسال میدانم . بگذارید هرچه بر سر اینها آمد به سر ما هم بیاید . بچه ها، برادران خودتان را برای اسارت آماده کنید اسارت دری دارد که احتمال دارد یک روزی باز بشود .فکر کنم عزیز قبادی بود پیراهن خود را درآورد و زیرپوش سفید را به عنوان تسلیم بالا گرفت دشمن هم دست از تیراندازی برداشت و به صورت اسلحه آماده شلیک به سمت ما حرکت کرد.

اینجا بود که من که بیسیم چی بودم با مرکز که مسئول محور جناب مرتضی میریان بود تماس گرفتم و اعلام کمک مجدد کردم و گفتم این آخرین تماس من است داریم آماده اسارت میشویم بیسیم را خاموش قطعه ای را جدا و رموز را زیر خاک مخفی کردم که دست دشمن نیفتد،
عراقی ها بالای سر ما رسیدند و ما را به خط پشت سر هم دستها روی سر به اسارت گرفتند.

( یا زینب کبری س) وسط راه در یک سر بالایی تپه ای برگشتم برای آخرین بار ایران را نگاه کردم که یک تانک مان نزدیکی میدان منهدم و در حال سوخت بود و آثار نیروی کمکی پیدا بود ” ولی آمدی جانم بقربانت ولی حالا چرا ” دیگر دیر شده بود ما را پشت یک تپه که جاده ای بود و آخر خط ماشینی عراقی برای بردن یک نیروی عراقی آمد ما را به خط کرده اسلحه گرفت مسلح کرد و با نهایت خشم که ما را به دیوار تپه به تیر ببندد صدای ماشینی آمد برگشت دید یک جبپ آمد توقف کرد و یک جوان خوش تیپ پایین آمد و گفت ( های شینو ) چیه چکار میکنی؟، محمد حمیدی از بچه های عرب خوزستان ترجمه می کرد، او گفت اینها پسر خاله یا عمه من رو تو سنگر کمین کشته اند باید به انتقام او اینها رو بکشم .

باهاش صحبت کرد این افسر قانع نشد در نهایت با تندی اسلحه را از او گرفت ما را حرکت دادند به سمت پشت خط خودشان که یکی دیگر از عراقی ها امد و یک اسیر کوتاه قد و ضعیف را بلند کرد که اسمت چیه : جمعه . تو عربی گفت : آره. چرا به جنگ ما عرب ها آمدی ؟ میخواهیم تو رو بکشیم که باز تعدای از ما با خواهش و تمنا نگذاشتیم و حرکت کردیم از داخل دره و راه باریکی که اطراف آن میدان مین و سیم های خاردار بود یک لحظه متوجه عبور مورچه ای از عرض معبر شدم با خودم گفتم خدایا به عظمتت شکر این مورچه الان از من آزادتر و قوی تر است و من از این مورچه هم ضعیفتر و اختیاری از خود ندارم.
ما را به جلوی سنگرهای خودشان بردند اکثرا مجروح و تشنه بودیم که سربازان عراقی از آن آب تانکرها که داغ هم بود به ما دادند و از نان خشک ها به بچه ها میدادند.

خودم دیدم لباس های تن خود را پاره میکردن و زخم بچه ها رو می بستن این یک شگفتی بود تا الان میخواستند ما رو بکشند. گذشت تا اینکه در این حین ایران یک آتش تهیه را ریخت و نزدیک بود که ما با توپخانه ایران با دستان بسته کشته شویم .انها هم ما را رها کرده به سنگرهاشان پناه بردند، ولی واقعیت این است وقتی اسیر میشوی با سن و سال کم ماه وسط تابستان گرمای عراق و خستگی و… فکری برای فرار برای ما نمانده بود در نهایت آتش فروکش کرد دیدیم یکی از پاسداران که لباس خاکی بر تن داشت و آرم سپاه بر سینه و نزدیکی آرم هم تیر خورده بود را عراقی ها زیر بغلش را گرفته و آوردند و روی زمین انداخته که دیدیم شهید مومنی از بچه های گراب بود که بعدش هم شهید شد.

مجروحین سخت را سوار آمبولانس کرده و بقیه را که زنده و سر حال تر بودن را سوار ایفا یا ریو کردن (خاور مانندی)
ساعت ۲ بعد از ظهر بود دو نفر مسلح همراه ما را به یک بیابان ۲۰ کیلومتری برده حدودا ۳ ساعت تو این گرما، خسته ، زخمی این ماشین از این طرف بیابان ما را می برد به قسمت دیگر وهمین کار را ادامه داد. خاک لوله می شد میامد داخل خفه می شدیم . جاده پر دست انداز، خلاصه ما را زجر کش کردن تا اینکه ماشین از حرکت افتاد و خراب شد .بیسیم زدند و ماشین دیگری امد. با ماشین جدید یک سرباز فارس زبان از منافقین آمده بود. خلاصه مقر سپاه دوم رسیدیم ، پشت گردن ما را میگرفتند از بالای ایفا پرت می کردند و مینداختند پایین ، با دست های از پشت بسته و با این کاری نداشتند تو سالمی ، زخمی ، پات شکسته، دستت تیر خورده یا قسمت دیگری از بدنت و روی اون محوطه و سربازان و فیلم برداران داخلی و خارجی اطراف ما را گرفتند تمسخر کردند و…. ما هم از تشنگی خاک و گرما و خرابی ماشین بی حال بودیم داد میزدیم بر سر خبرنگاران خارجی که به ما آب بدهید ، تشنه ایم کمی آب داغ دادند.( لایوم یومک یا ابا عبدالله)

که اینجا یکی دو تا از بچه ها شهید شدند و پیکرهای مطهرشان بردند .
بعد از این مرحله ما را سوار بر اتوبوس کرده و راهی بغداد شدیم داخل اتوبوس کولر داشت خواب رفتیم بعد از مدتی دیدم یکی جیب هایم را تفتیش میکند بیدار شدم آن منافق فارس همراه عراقی ها بود با فحش و ناسزا هرچه پول و مدارک و مهر نماز و… برد من مجدد خواب رفتم که روبروی من یک نفر اهوازی به نام جمشید عشایری بود (لحظات اسارت تلاش کرد خود را به سنگر کمین دشمن که بالای تپه ای بود و تیر باری و چند جنازه عراقی در آن بود برساند که با شلیک تک تیر انداز عراقی زخمی و غلطان غلطان پایین آمد و مرتب می گفت خدایا منو اسیر اینها نکن من اینها را میشناسم و….) .

این منافق بالای سر جمشید رفت توی اتوبوس و پرسید کجایی هستی ؟ فهمید از خوزستان است شروع کرد به اهانت کردن که ناگهان با صدای سر جمشید به سر و صورت این منافق و افتادن او داخل راهروی اتوبوس ما بیدار شدیم و متوجه منافق توی راهرو شدیم. از هر طرف با لگد بهش زدیم داد و فریاد زد و الان دیگر شب بود و به استخبارات یا سواک بغداد رسیده بودیم آمدند به کمک فرد منافق و او جمشید را نشان داد ،جمشید را پایین بردند او رو ب پشت و رو به پایین انداختند روی آسفالت محوطه با پوتین و کفش به سر و کله و کمر او میزدند تا اینکه کمر و گردنش را شکستند او را برگرداندند سرش را بالا گرفتن داد میزد و آب می خواست لیوان آب را نزدیک لب های جمشید می آوردند سر را می کشید بخورد دست و لیوان را عقب می کشیدند این کار را زیاد تکرار کردند باور کنید کربلایی زنده بود برای ما
خلاصه ما را از اتوبوس پیاده کردند یک تونل را سربازان درست کرده بودند همه باتوم و کابل به دست، اولی میزد به دومی و همینطور تا آخر و آنجا راهرویی بود و یک اطاق ۳×۳ که ۳۶ نفر را ریختند انجا تا لحظاتی بعد ما را برای بازجویی بردند بیرون.

یک نفر یک نفر باز تکرار همان تونل وحشت و کتک با کابل و باتوم و می رفتیم توی دستشویی. ما چیزی که نخورده بودیم فقط سر را زیر شیر آب برده خیس می کردیم که آرام بگیریم و از آب شیر توالت سیر میخوردیم .بیرون می آمدیم این بار بدن خیس بود و کابل می چسبید به بدن و ما را میزدند تا می رسیدیم به میز بازجویی که فرمانده شما کیست ؟ افراد اسیر کی هستند ؟ چه سمتی دارند ؟ شهر شما چه تاسیساتی دارد؟ و…. که ما به دروغ جواب میدادیم و اگر جواب خوب نبود و می فهمیدند دو سر سیم را به گوش هایت وصل می کردند و شوکی وارد می شد انگار انفجاری در مغز سرت رخ داده و نهایتا به همان اطاق میرفتیم

جمشید هم در حال جان دادن استدعای آب داشت یکی از عراقی ها شیلنگ را داخل انداخت رفت آب رو باز کنه یک بعثی رسید و شیلنگ را کشید ، جمشید گفت باشد آب به من ندادید شکایت شما رو به آقام می کنم و انتقام مرا خواهد گرفت و همانجا جان را به جان آفرین تسلیم کرد روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
این هم مختصری از یک روز از اسارت و سرنوشت ما ۷۲ اسیر عملیات عاشورای ۲

لینک کوتاه : https://www.mirmalas.com/?p=75798

برچسب ها

ثبت دیدگاه

مجموع دیدگاهها : 15در انتظار بررسی : 0انتشار یافته : ۱۵
  1. سلام ،حاجی خداسلامتی بده ان شاالله درروزمحشردوستانرا شفاعت نماییدخداونداجر شهدا نصیب شمانماید،زنده وپایدارباشید.

  2. خاطره ی خوبی بود ممنون
    .
    .
    .
    .
    بخشی از ماموریت برون مرزی یاغسمر به همراه عکس هایی از ان مناطق در سایت sardar57.mihanblog.com

  3. با تشکر از مهندس سعید بالنگ که با درج خاطرات شهدا و رزمندگان دلاور کوهدشت ما نسل بعد از جنگ را با آن روزهای ایثار و حماسه آشنا میکند
    و تشکر دارم از آزاده سرافراز حاج محمد محمدی نژاد
    خداقوت حاجی

  4. سلام
    خاطره ایثار گران زیبا و مملو از مشق زندگی است
    همواره شاد باشید .

  5. با سلام و خسته نباشید خدمت اقای دکتر …اگه میشه بیشتر بنویسد از دوران اسارت

  6. خسته نباشید زیبا بود امید است نسل های بعدازجنگ بااین ایثارگری های دوستان که برای بقای نظام انجانم گرفته آشنا شوند

  7. سلام بر برادر عزیز و ازاده دلاور محمدی
    ذکر چند نکته را خدمتتون عرض میکنم

    ۱.براذری که چفیه را به عنوان تسلیم نشون داده بود صدرعلی مومنی از الشتر بود
    ۲. بر روی جبب برادر شهید مومنی از گراب تصویر حضرت امام بود که سرباز عراقی ازوی خواست بر روی تصویر امام اب دهان بیاندازد که چنین نکرد و بر عکس اب دهان را بروی تصویر صدام انداخت در نتیجه او را تیر باران کردند.
    ۳.در زمان درگیری برادر شهید ب عشایری با سرباز عراقی ماجرایی خاص دارد که من از اول در داخل اتوبوس بیدار بودم ودر کنار هم بودیم
    ۴.شهیدی که در ساواک به شهادت رسید شهید سجادی از قم بود و شهید عشایری قبل از رسیدن به بغداد به شهادت رسید که ماحرایی خاص دارد

    • سلام برادر شمس الله زاده در آن شرایط سخت همراهان شما آنچه دیدند روایت می کنند،قطعا جناب آقای محمدی نژاد که بسیم چی هم بودند و ارتباطشان با فرماندهان بیشتر بود اشراف کاملتری داشتند ،آنموقع که عراقیها محاصره را تنگ کردند و تعدادی از بچه ها شهید شدند و هیچ راه برگشتی وجود نداشت فرماندهان حاضر در میدان برای جلوگیری از تلفات بیشتر چاره ای جز اسارت نداشتند. لذا آنچه همرزم ما روایت کرده اند قرین به واقعیت است وشایسته نیست در خاطرات دوستان شبهه ایجاد کنید!

  8. سلام شما از گنجینه های این انقلاب هستید انشاالله همیشه پیروز و سربلند باشی

  9. سلام برهمگی ،لازم میدانم ازبرادربسیجی ودوستداشتنی مهندس بالنگ بخاطرزحمات وجمع آوری خاطرات شهداوایثارگران بصورت ویژه تشکرنمایم،سعیدعزیز ان شاالله درتمام مراحل زندگی موفق ومویدباشید

  10. آزادگان سر افراز افتخارآفرینان این ملت هستند که با دستانی بسته سنگر رویارویی با دشمنان را با افتخار فتح کردند .
    سلام خدا برآنان باد

  11. باسلام.دردود برهمه دلاورمردان هشت سال دفاع مقدس که مردانه جنگیدند

  12. سلام آقای محمدی نژاد (عمو جان)
    خاطرات خیلی جالبی بود انشاالله در سایه حق همیشه سربلند باشی

  13. باسلام خدمت هم رزم وهم قطاردوران سخت اسارت برادرعزیزم محمدی نژادالان و منتعلی وند زمان اسارت.خاطره شمارااززمان شروع عملیات تااسارت ورسیدن به بغدادراخواندم.البته همه ی دوستان در آن شرایط ویژگیهای خاصی راداشتند.نکته ای راخدمت دوست عزیزم جناب محمدی نژادعزیزعرض کنم که اگه حافظه ایشان یاری کند ،اولا بنده درکناردایی شهیدم احمدقبادی وپاسدارشهیدساکی که معاون گروهان ویژه بودن درارتفاعات بالایی بودم وازناحیه هردودست بشدت مجروح شده بودم بنابراین دیگردستی برای بالابردن وتسلیم شدن نداشتم حال چگونه این عنایت شما در یادآوری خاطرات در آن زمان بسیار سخت شامل حال ما شده الله اعلم.

  14. حاجی سلام حسین مصطفوی هستم بچه شهرکرد که باهم اسیر شدیم وبه رمادی ۳ بردندمان باخواندن نوشته هایت خاطراتم زنده شدمن ساکن اصفهان هستم درخدمتم

قوانین ارسال دیدگاه
  • دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط تیم مدیریت در وب منتشر خواهد شد.
  • پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد.
  • پیام هایی که به غیر از زبان فارسی یا غیر مرتبط باشد منتشر نخواهد شد.