- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

ثبت نام زیر ۱۸ سال (بخش دوم)

alimovahedi [1]

علی موحدی/سرویس منتظران:

 

ماجرا جویی و بهانه گیری عراقی ها به تلافی مقاومت ارزشی بچه ها روز به روز بیشتر می شد. در یک مورد من به همراه دوستانم احمد حسینی از یزد و محمد رضا فروغی از بچه ها اصفهان به اتاق شکنجه ی ابوجاسم فراخوانده شدیم.

متاسفانه یک نفر از بچه های هم اسارتیمان_  که به احتمال زیاد عراقی ها او را مامور کرده بودند_ آمد وکنارمان نشست و شروع  کردبه توهین کردن به امام(ره). او با این رفتارش مارا عصبانی کرد، ما به رفتار او واکنش نشان دادیم وتهدید کردیم که اگر تکرار کنی با تو برخورد میکنیم.اتفاقا همان روز نمایندگان صلیب سرخ جهانی به اردوگاه آمده بودند وماهم بی خبر از تصمیم ناجوانمردانه دوستمان.(مسئولین عراقی اردوگاه زمانی که نمایندگان صلیب سرخ جهانی وارد اردوگاه می شدند از خود انعطاف نشان می دادند و حداقل این چند روزی که نمایندگان صلیب سرخ در اردوگاه بودند رفتارمناسب تری داشتند).

دو روز بعد که نمایندگان صلیب سرخ اردوگاه را ترک کردند، همان جاسوس که احساسات ما را با توهین به امام(ره) جریحه دار کرده بود آمد و کنارم نشست و به طعنه گفت: آشی برایت پخته ام که یک من روغنش است تازه متوجه شدم که آن روز به خاطره چه بیخ گوش ما به امام(ره) توهین می کرد!

صبح روز بعد از رفتن صلیب سرخ از اردوگاه، مسئول قاطع سه آمد و هر سه نفر ما را (علی محمد پاپی زاده_ محمد رضا فروغی _ احمد حسینی) به غرفه (اتاق شکنجه) فراخواند و گفت ابوجاسم با شما کار دارد، ما سه نفر به همراه مسئول قاطع پشت در غرفه حاضر شدیم ، ابتدا جابر مترجم ایرانی فروغی را که یک پایش قطع بود صدا زد واو را به داخل غرفه برد.

ابوجاسم شروع کرد به روضه خواندن برای فروغی: پای شما در جنگ قطع شده است از ما عقده به دل داری، متوجه نیستی که اینجا اسیری؟ باید مواظب رفتارت باشی (مسئول نفسک).

خلاصه با کلی تهدید و پرخاشگری فروغی را از غرفه بیرون کرد.

ما می دانستیم که به خاطره معلولیت و جانبازی فروغی او را شکنجه جسمی نکرد اما متوجه بودیم که ابوجاسم چه تصمیمی برای ما گرفته است.

بعد از فروغی، جابر احمد حسینی را صدا زد، جابر ترجمه می کرد و به گونه ای ترجمه می کرد که تهدید عراقی ها را دو برابر می کرد.ابوجاسم: احمد بگو، احمد می خواست حرف بزند که چوب ابوجاسم بر بدنش فرود می آمد، و اگر هم حرف نمی زد باز هم چوب ابوجاسم بر سر او فرو می آمد.

احمد مدت طولانی در غرفه توسط ابوجاسم شکنجه می شد و من هم پشت در منتظر، هم دلم برای احمد می سوخت هم می دانستم این وضعیت در انتظار  خودم هم هست کار احمد که تمام شد با سر صورت خونین بیرون آمد. جابر مرا صدا زد و به داخل غرفه رفتم که مسئول قاطع هم آنجا بود که ابوجاسم اورا به دنبال کاری فرستاد.

ابوجاسم شروع کرد به تهدید و جابر ترجمه می کرد: اینجا خمینی شدی؟ مگر نگفتم مسئول نفس خودت باش به کسی کار نداشته باشه، کلب (سگ). مشتش را گره کرد و محکم به صورتم کوبید و به زمین افتادم در همین حین دیدم که مسئول قاطع با دسته کلنگ وارد شد ( چوبی که احمد حسینی با آن کتک خورده بود شکسته بود)  ابوجاسم دسته کلنگ را گرفت و چند تایی به بازوهایم زد. می گفت حرف بزن ، می خواستم حرف بزنم فحاشی می کرد و می زد و مانع می شد، حرف نمی زدم می گفت بگو و می زد.

خلاصه همه ی آنچه که از پشت در هنگام شکنجه شدن دوستم شنیدم در مورد من هم تکرار شد و سرانجام هم با چند تا حرف رکیک از غرفه بدرقه شدم.

من و احمد دوتایی در حالی که سر و صورتمان ورم کرده بود وارد محوطه قاطع شدیم، دلتنگی خاصی داشتم بغض گلویم را گرفته بود اما غرورم اجازه نمیداد که گریه کنم، صبو بودم و توکلم به خدا. در این هنگام یکی از بچه های قزوین به اسم حجت باقری پیشم آمد و به من دلداری داد.

همه این کارها را ابوجاسم به توصیه کریم همکار خود انجام می داد، کریم سربازی موزی بود، او کارگردان اصلی بود حتی با بچه ها دوست می شد، گاهی مسابقه ورزشی برگزار می کرد، از هر طریق ممکن سعی می کرد راهی برای انحراف بچه ها پیدا کند، روحیه همه را می دانست و اگر می توانست با رفتار نرم تاثیر گذاری می کرد و گرنه ابوجاسم و عدنان را به جان بچه ها می انداخت.

کریم یک دور مسابقه والیبال برگزار کرد که اتفاقا تیم ماهم برنده شد و جایزه آن هم یکی دو شیشه شربت بود که ما هم مصلحتی گرفتیم و به بچه های آسایشگاه دادیم.

اما همه ی این ها بی فایده بود [هر چند یکی دو نفر از بچه های ما به خصوص آن جاسوسی که ما را لو داد خراب شدند] اما اکثر آن هایی که با ما به این قاطع آمدند با مخالفتهایی که می کردند به مرور زمان به قاطع یک و دو که بچه های حزب الهی و یک دست بودند منتقل شدند.

عراقی ها واقعا از مخالفت های بچه های ما خسته شده بودند، از کتک زدن هم خسته شده بودند ناچاراً تسلیم اراده ی نفوذ ناپذیر بچه ها شدند و ما با انتقال به قاطع یک برای همیشه از جهنم قاطغ سه خلاص شدیم.