- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

یادی از سردار رشید اسلام به قلم دکتر بهداروند

152184_755 [1]

سردار حاج حسین همدانی/ سرویس منتظران

 

 

بی همگان به سر شود

یادبود پرواز شهید
سردار حسین همدانی

سلام حاج حسین! سوریه دو روز پیش غوغا بود. صدای شلیک خنده از قلع و قمع شدن داعش تمام مقرهایمان را گرفته بود.
بعد از نماز ظهر در حالی که جوراب هایت را بالا میکشیدی گفتی ابوعلی والله به لطف خدا، کار این تکفیری ها تمام است.
به سمت حرم  وگنبدعقیله بنی هاشم اشاره کردی و گفتی به این خواهر بی برادر قسم.
خبرت; بی خبر تمام سپاه را عزادار کرد.
امروز صبح روی تمام صفحه تلفن ها این عبارت نقش بسته بود:
سردار عاشق; حسین همدانی ،راهی کربلا شد.
تااین خبر را شنیدم اول گفتم شاید بازهم راهی کربلا شدی ولی وقتی از حاج حسین  کاجی سراغ گرفتم گفت نه آقا، این دفعه واقعا سردار رفت کربلای آسمان.
اصلا باورم نمی‌شد .باورم شد که مزد حمایت از دختر غریب رسول الله چیزی غیر از شهادت نیست.
آخرین بار که در قرارگاه فرماندهی ات باهم حرف زدیم تابلویی را در گوشه اتاقت نشانم دادی و گفتی این عبارت یا سیدتی زینب کلنا عباسک (یا حضرت زینب(س)، همه ما عباس تو هستیم) عجیب با دل من بازی می کند.
آن روز من و تو با دیدین این عبارت خیلی گریه کردیم. یک بارتو جمله را می خواندی یک بار من، شاید سی بار این جمله را خواندیم و گریه کردیم، عجب روزی بود حاج حسین.
باورم نمی شود این قدر زود رفته باشی.
آخر رفتن مقدمه می خواهد، علامت می خواهد، بهانه می خواهد.
یادش سبز احمد سوداگر که وقتی قرار شد جایش را در فرماندهی لشکر ۲۷ رسول الله به تو بدهد، من، تو، عزیز، احمد، سعیدسلیمانی، قبل از جلسه در محوطه لشکر باهم حرف میزدیم. احمد از دست خیلی ها عصبانی بودولی به رویش نمی آورد. تو آرام گفتی دکتر، احمد را بدزدیم و ببریم، خندیدم و گفتم بدزدیم؟ چطور؟
– احمد متوجه من و تو شد و گفت چه خبره؟ شما با هم چه میگویید؟
– تو با خنده گفتی احمد جان خبری نیست. من و دکتر کارت داریم
– با من، چه کاری؟
آقا عزیز مشغول حرف زدن بود و اصلا متوجه ما نشد. همراه هم به کناری رفتیم، تو دست احمد را گرفتی و گفتی احمد آقا ! برادر خوبم، دنیا مال دنیایی هاست. بخدا من ساک سفرم را بسته ام، کار من و تودر آن دنیاست. دلت دریا باشد.
دنیا; چشم هم بگذاری تمام میشود.
حرف‌های دیگری هم زدی که آنها را نمی گویم.
یکمرتبه احمد چهره اش رنگ و حال و هوایی دیگری پیدا کرد و گفت حاج حسین زنده ام کردی.
قول میدهم همینطور فکر کنم.
من که شاهد حرف‌های تو بودم خم شدم و دست تو را بوسیدم و گفتم احمدآقا،بخدای لاشریک له دوست یعنی سردار همدانی و بس.
البته مدتی بعد تو هم ازفرماندهی لشکر رفتی و دو روز بعد در دفتر احمد با خنده گفتی دیدی احمد منم رفتم.
خنده هایت دیدنی بود. دنیا را به بازی گرفته بودی.
سردار عزیز روزها مثل برق و باد آمدند و رفتند.
احمد یک روز عصر به سادگی یک کلام ناب بی هیچ گفت و شنودی راهی شد و او را بدرقه بهشت کردیم.
در اولین برخورد بعد از شهادت احمد وقتی همدیگر را دیدیم در حالیکه گریه کردی گفتی احمد راحت شد. نمیدانم الآن در بهشت با بچه ها چه می گوید نمی دانم.
چقدر گریه کردی و از دیوار گلایه پایین نمی آمدی.
من محو حرف های تو شده بودم و اصلا حرفم نمی آمد که بگویم.
درب منزل احمد وقتی داشتی خداحافظی میکردی گفتی:دکتر جان! بعد از حاج احمد من دیگر شورای راهبردی نمیایم. من هم گفتم تو نیایی غلامپور، اسدی، فضلی، قربانی هم نمی آیند و جلسه تعطیل می شود، راضی هستی؟
تا این حرف را زدم،انگار از حرفت پشیمان شده ای دست راستت را روی سینه ات گذاشتی و گفتی باشد باشد به احترام حاج احمد می آیم.
آن روزها چه زود گذشت وتنها خاطراتش در دل و جانمان مانده است و بس.
حاج حسین! دیروز اصلا باورم نمی شد که سردار ما بی هوا به بهشت برود.
وقتی مطمئن شدم خبر درست است در گروه های اجتماعی خبرت را منتشر کردم و از قضا بچه های ناب و دوست داشتنی بسیجی اندیمشک برایت چهارده هزار صلوات نذر کردند.
شنیدم قراراست بدن مطهرت را بیاورند. گفتند اول به طواف عقیله بنی هاشم میبرند .بهترین کار تا آمدن جسد مطهرت پناه بردن به آلبوم عکس های جلسات شورای راهبردی بود.
یادش بخیر آن روزها در جلسات وقتی خیلی با هم حرف می زدیم حاج احمد می گفت حاج آقای بهداروند، سردار همدانی اگر حرفی هست بما بگویید ماهم بدانیم. من میخندیدم و می گفتم نه سردار ، خبر خاصی نیست فقط حرفهای خصوصی است.
بی شما دیگر آن جلسات اصلا صفایی ندارد. صندلی خالی تو و احمد روزگار مرا بی سامان می کند.
عاقبت ساعت ده شب جمعه پرواز دمشق تهران تو را همراهش آورد.. تمام فرودگاه را قدم زدم تا وقتی آمدی اولین کسی باشم که بتو تبریک شهادت را بگویم.
چه غوغایی بود. آقا عزیز ، رشید و خیلی دیگر از فرماندهان آمده بودند. تا تابوتت وارد سالن فرودگاه شد  هر کس تلاش می کرد دستش را به مرکب چوبی برساند.
تمام فرودگاه مهرآباد غرق در گریه و فریاد یا حسین بود.
هر کس تابوت را می دید دست به سینه با ادب می ایستاد و احترام می کرد. شاید آنها هم میگفتند سردار ما خوش امدی.
در گوشه کنار فرودگاه من خانم های کم حجابی را دیدم که  با آمدن تابوتت برایت گریه می کردند.
تمام سربازها و هر کسی درجه ای داشت تا چشمانشان به تابوت تو افتاد احترام نظامی می دادند.
جرات نکردم نزدیک بیایم. در حالی که به عکس جلسه راهبردی نگاه می کردم گفتم حاج حسین خوش آمدی.
وهب که نام او کنیه تو در دمشق بود (ابو وهب) چه  حالی داشت.
تمام بچه های تو آمده بودند. از لشکر ۲۷ تا لشکر ۱۰ تا قرارگاه تا خانواده ات تا….
برای لحظه ای تو را روی زمین نهادند تا کمی استراحت کنی.
می دانستم که خسته هستی، من از شب نخوابیدن های تو خوب خبر داشتم.
همه دور تو مثل آن روزها جمع شدند.هر کس باتو حرفی می زد . یکی گفت حاج حسین دست مریزاد. دیگری می گفت حالا اول آرامش توست. یکی میگفت سلام مارو به شهدا برسان. وهب هیچ حرفی نزد .
جای حاج صادق آهنگران خالی بود. یاد دیدار با رهبری افتادم که وقتی حاج صادق می خواند ای لشکر صاحب زمان آماده باش آماده باش تو وحاج قاسم سلیمانی چقدر شانه هایتان از شدت گریه تکان می خورد.
با سلام و صلوات تو را به معراج الشهدا بردند. همان جایی که بارها برای بیعت با شهیدان نیمه شب ها می رفتی و ساعت ها کنار تابوت های بی نام و نشان می نشستی و می گفتی مادر شما کجاست؟
خانه ات محل آمد و رفت فرماندهان شد. همه آمدند از عزیز تا محسن تا رحیم…
هرکس از مردی تو میگفت و از نبودنت که چقدر نفس گیر است.
همسرت گفت حسین بمن قول شفاعت داده و من منتظرم درب بهشت به سراغم بیاید. من اصلا دل تنگ نیستم، حسین آرزوی رفتن داشت و من دعایش کردم.
دیدن چهره محسن وعزیز دیدنی بود.وهب می گفت تو گفتی که این آخرین ماموریت من است. من اگر شهید شدم، مرا در همدان دفن کنید.
حاج حسین! چطور دلت آمد این حرفها را به وهب بزنی؟
هیچ پدری خبر یتیمی را جلو جلو به فرزندش می‌دهد؟
فدای رفتنت سلام ما را به همه شهدا برسان و بگو سید علی محتاج دعای شماست؛
دعا کنید حاج قاسم تنها نماند.
دعا کنید حرم حضرت زینب(س) همیشه باز بماند.
دعا کنید مملکت ما عاری از فرهنگ شهادت نشود.
تا صبح معراج الشهدا با آمدن تو چه حالی داشت.
تمام محوطه را بوی حرم عقیله العرب گرفته بود. مثل همیشه آرام گوشه ای خوابیده بودی و حرف
نمی زدی.
عروج تو را به آقا سید علی این مرد میدان حماسه و شرف تبریک
می گویم.
تا تو و امثال تو هستند او مقتدر است و دانا.
ختم کلام حاج حسین! برای ما هم دعا کن.