محمدحسین آزادبخت:
آنسوی پرچین (۲) گرداب فرانکفورت
اوایل خرداد حدود بیست روز پیش، دعوتنامهای توسط (یواخیم) شهروندی آلمانی که قبلاً به همراه دوستم کرم رومیانی به ایران آمده بود، برایم فرستاده شد تا با مراجعه به سفارت آلمان ویزا بگیرم. به سفارت مراجعه کردم، به من پانزده روز وقت دادند تا برای اخذ ویزا مراجعه کنم تا با من مصاحبه کنند.
یواخیم مرد میانسالی است که من با او توسط دوستم کرم آشنا شدم. گرچه زبان همدیگر را مطلقاً نمیفهمیدیم اما به خاطر اشتراکاتی که در خصوص علاقهمندی به فرهنگ اقوام، با هم داشتیم، به واسطه کرم در بارهی فرهنگ مردم گفتوگو میکردیم. یواخیم بیشتر علاقهمند بود در بارهی نژاد نوعی سگ تحقیق کند. من در این باره نمیتوانستم به او کمک کنم. یواخیم و من هر دو در هلیلان مهمان دوست مشترکمان کرم بودیم. همان دوستی دو سه روزه باعث شد تا یواخیم با عنوان یک شهروند آلمانی برای من دعوتنامه بفرستد تا از موزههای آلمان و اروپا دیدن کنم. گرچه در آلمان نتوانستم او را ببینم، اما رفتنم به اروپا را مدیون لطف او می دانم.
هنگامی که برای مصاحبه به سفارت آلمان رفتم وقتی فهمیدند در زمینه هنرهای تجسمی، ماکت سازی و موزه آرایی کار می کنم، عکس نمونه هایی از کارهایم را دیدند و آن روزها خبر ساختن بزرگترین سفره هفتسین جهان در سایتها توسط مرا شنیده بودند با روی گشاده مرا پذیرفتند. به من ویزای ورود به آلمان را دادند. میبایست تا یک هفتهی دیگر بلیت تهیه کنم و به آلمان بروم. در این مدت میبایست برنامهریزی کنم تا بتوانم از فرصت چهل و پنج روزی که مدت ویزایم بود از موزههای بسیاری دیدن کنم. خوشبختانه در اکثر کشورهای اروپا دوستانی دارم که میتوانم بر روی همکاریشان با خودم حساب کنم. به همین منظور تلفن تعدادی از آنها را پیدا کردم. با آنها تماس گرفتم و زمان رفتنم را اطلاع دادم. چون ویزای آلمان داشتم، قرار شد اول پیش دوست ارجمندم کرم رومیانی بروم. بعد از آن جا بر اساس زمان و فرصت های مناسب به سایر دوستانم سر بزنم.
بیست و پنج خرداد است همه هماهنگیهایم را کرده ام، باید برای خرید بلیت هواپیما و تهیه یورو به تهران بروم. اشتیاق سفر به اروپا، دیدن موزههای مختلف و دیدار دوستانی که سال هاست آنها را ندیدهام کودک درونم را ذوق زده کرده است.
ساعت یازده شب است؛ از حضور ساکنین شهرم در سطح خیابانها و معابر کاسته شده است. بیشتر آنها خستگیهایشان را کول کردهاند و به خانههایشان میبرند، تا آن را زمین بگذارند و دمی بیاسایند. فردا که هنوز آفتاب بر نیامده است، دوباره به خیابانها و معابر باز میگردند، تا تلاش برای معاش خود را آغاز کنند.
وقتی به خود میآیم میبینم، اتوبوسی که میباید مرا از این شهر بیرون براند، راه افتاده است. درختها و چراغ ها از من می گریزند. آخرین رمق نور شهر، نیز از من دور میشود. اتوبوس مرا با خود میبرد و به عمق شب میتازد.
بوی کشتزارهای خشک که درو شدهاند، مرا به سالهای دور میبرد. هنگامی که«کودکی ده ساله بودم. « شاد و خرم نرم و نازک، چست و چابک، با دو پای کودکانه میپریدم» از روی بافهها در پی بلدرچینهای حیران….
ماه که هنوز بدر کامل نشده است، در وسط آسمان بر شب و آنچه بر زمین هست، مینگرد. احساس میکنم با نیمرخی که به طرف شرق برگردانده است، راهِ رفتهی خود را میپاید. شاید با حسرت پر رمز و رازی به ساکنین زمین مینگرد، تا دریابد این همه آمدن و رفتنها بهر چیست؟
تکانهای مداوم و یکنواخت اتوبوس، با نالههای زوزه مانندش مرا وامیدارد، تا خودم را به خواب بزنم. شاید در این گهوارهی ناآرام بخوابم و از رنج سفرم بکاهم. شب را از سر گذراندهام. صبح بیست و شش خرداد است امروز پنجشنبه است؛ برای ساعت ۹ پسفردا، بلیت به مقصد فرانکفورت تهیه میکنم. میبایست مقداری یورو از بازار آزاد بخرم. این روزها ارز، گران شده است و من باید پول بیشتری بپردازم.
ساعت هشت و ده دقیقه صبح شنبه ۲۸ خرداد است. در گیت ۲۶ خروجی سالن فرودگاه امام خمینی(ره)، برای پرواز به فرانکفورت نشستهام. هواپیمای جمب و جتی پهلو گرفته است. مرغ سعادت هما بر تارک آن خودنمایی میکند. مسافرین در صفی متراکم بعد از کنترل و مهر شدن گذرنامهها، میروند تا از کریدور پرواز عبور کنند، و سوار هواپیما شوند.
تهران مهآلود در آن دور دستها در پس غباری مکدر و گنگ پیداست. آخرین تماس را با خانواده میگیرم. سوار هواپیما شدهایم. خلبان به ما خوش آمد میگوید و برایمان سفری خوش آرزو میکند. میگوید هوای فرانکفورت ابری ست و دمای هوا در آن جا ۱۶ درجه است. کمربندها را میبندیم. هواپیما آرام حرکت میکند. می رود تا در باند فرودگاه قرار گیرد. باورم شده است که میروم. هواپیما شتاب بر میدارد، آرام از زمین کنده میشود، ناخداگاه واهمهی به مقصد نرسیدن بخشی از درونم را فرو میریزد ولی خود را به هر چه باداباد میسپارم.
ساعتهاست فراتر از ابرها به دنبال خورشید پرواز میکنیم. نمیدانم از چند قید و بندی که آن پایین در مرزها برای ما آدمها ساختهاند گذشتهام. هرگاه در مسافرتهای هوایی از زمین و زمینیان کنده میشوم و از آن بالا به آن چه بر جای مانده است، نگاه میکنم، روابط روزمرگی به نظرم محقر میآیند. دیوار جداییها را بسیار کوتاه میبینم. وقتی تودههای سفید ابر به استقبالمان می آیند، در مییابم از اوج پایین آمدهایم. پیامی که از بلندگو پخش میشود اعلام میکند ساعت یازده و سی و پنج دقیقه به وقت محلیست. هوا در فرانکفورت ابریست دمای هوا ۱۷ درجه است اما تا چند دقیقه دیگر در یکی از بزرگترین فرودگاههای اروپا به زمین خواهیم نشست. از پنجره هواپیما به پایین نگاه میکنم. دلم میخواهد برای اولین بار تکهای از قارهی سبز را ببینم. واقعاً اروپا را سبز میبینم. تکههایی با طیفهایی از انوع سبز که لابد قطعاتی از مزارع و باغات و جنگلها هستند. خطوطی باریک و سفید مانند نخهای رها شده به همه جا تنیده شدهاند. این خطوط جادههای بسیاری هستند، که این سبز در سبز را تبدیل به پازلی کردهاند که هر قطعهی آن سر جای خودش چیده شده است. تکه های از این پازل به زردی می گرایند. شاید آنها مزارع گندم و جو هستند. شاید در هنگامهای که گندم و جوهای ما درو میشوند، کشتزارهای اروپا هم به بار نشستهاند. هواپیما پایینتر میآید اما نمینشیند و دور میزند. شاید خلبان در ترافیک هوایی دوباره چرخی میزند تا فرصت مناسبی برای نشستن بر روی باند بیابد. در این چرخیدن چشم اندازی از طروات و سر سبزی را دوباره میبینم. پراکندگی خانهها و ساختمانها، در لابهلای قطعات بزرگ سبز رنگ جا خوش کردهاند. تودههای به هم فشردهی ساختمانی که در کنار هم چیده شده باشند نمیبینم که بر سر سبزی غلبه کرده باشند. باز شدن چرخها هواپیما را تکان میدهند. کمربندها را از قبل بستهایم. فرود میآییم. چرخها با سطح باند برخورد میکنند. حس واهمهای که ابتدای پرواز داشتم، جای خود را به شادمانی میدهد.
هواپیما در میان انبوهی از هواپیماهای گوناگون، که هر کدام نشانی از ملیتی در سراسر جهان دارند، آرام آرام به جلو می رود تا ما را در میان انبوهی از آدمهایی که زبان همدیگر را نمیفهمیم رها سازد. حس غربت و تهایی تمام وجودم را فرا میگیرد. اگر من نتوانم دوستم کرم را بیابم؟ اگر من نتوانم به سوالاتی که از من می شود پاسخ دهم؟ اگر من نتوانم به موقع در محل تحویل گرفتن ساکها و وسایلم برسم چه بر سر من خواهد آمد؟ برای دقایقی به سختی نگران میشوم.
مانند جویباری که به رودخانه ی بزرگ برسد به همراه همسفرانم وارد سالن پرواز پر ازدهام فرانکفورت میشویم. سعی میکنم همراه خانوادهای که همسفرم بودند باشم. اگر از این همراهی غافل شوم موجی انسانی مرا در جریان پر خروش خود گم خواهد کرد. به ناگزیر با نگاهم به بلوز رنگارنگ جوانک عضو خانواده همسفرم چنگ زدم. مطمئنم که این بلوز رنگارنگ، با آن رنگهای جلفی که هنگام سوار شدن به هواپیما توجهام را جلب کرده بود، مرا از این گرداب انسانی نجات خواهد داد. عضو ناخواستهای از خانواده شده بودم. هر کاری که آنها میکردند من هم آن کار را میکردم. در انتظار کنترل گذرنامهها میمانم. وقتی نوبتم میرسد، از خانمی که قبل از من است میخواهم در صورت سوال و جواب از من به خاطر ندانستن زبان آلمانی، کمکم کند که این کار را می کند. هنگامی که از من سوال میکنند، چه قدر پول به همراه آوردهام آن خانم می گوید راستش را بگو، همانقدر را که همراه داری، نه کمتر و نه بیشتر. از اینکه به مصلحت بگویم پول زیادی آوردم تا در آلمان خرج کنم، پشیمان میشوم. به همان اندک مقداری که حداقل هزینهی رفت و آمدم میشود، اکتفا میکنم. گذرنامهام مهر میشود. از دور رنگهای آشنای بلوزی که راهنمایم شده است، پیدا میکنم. به دنبال آن برای گرفتن ساک و بستهی سنگینی که خانواده یکی از دوستانم برای او فرستادهاند، می روم. ساک و بسته را روی چرخی قرار داده، هرچند چشم میگردانم اثری از بلوز راهنما نمییابم. اما به دنبال آنانی که ساکهای خود را برداشته و به سویی میروند، به راه میافتم.
در میان همهی آدمیانی که از گفتههایشان هیچ مفهومی نمییابم صدایی آشنا به نام صدایم میکند. در آن سوی دیوار شیشهای دوست نازنیم کرم رومیانی به همراه خانمش و دو پسر خردسالش اوستا و مزدا برایم دست تکان میدهند. آنها با دسته گلی که به همراه دارند به من لبخند میزنند. انگار از گردابی هولناک نجات یافته ام و همه چیز به کام من میشود. اوستا و مزدا به زبان آلمانی به من خوش آمد میگویند. مهرناز خانم همسر دوستم دسته گلی را که به همراه دارد به من میدهد و من خودم را در آغوش دوستم کرم میافکنم.
تصاویر اختصاصی میرملاس نیوز :
عکاس : محمد حسین آزادبخت
مطالب قبلی :
آن سوی پرچین – مقدمه ( ۱ ) [9]