- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

آی آدم‏ها …

[1]

 

عاطفه بیرانوند :

دل نوشته ای بر غم مردم آذربایجان


آن روزها رفتند، روزهایی که سقف‏ ها هنوز بر خشت کهنه‏ ی آجری بنا بود! روزهایی که غریبانه به خوشبختی می‏نگریستم، در این خانه! خانه ‏هایی که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است و دلهره‏ ی ویرانی که امروز دل هر هموطنی را در انبوه درد نشانده است.
دیروز پشت آذربایجانم، زمین لرزید! چهار نعل بر محرومترین روستاهایش تاخت و قلب زنگ آواها و چاخماق بولاق‏ها را شکافت، جایی که همه را در غم فرو ریختن خانه ‏ها داغدیده کرد و امروز قلب ما لرزید، از زجه‏ هایی که بر تل و آوار گریه می‏کنند و مات و مبهوت از تسلیتی دردآلود، پر شده ‏اند!
من می‏ اندیشم به اهر، هریس و ورزقان که زیر آوار ماندند! جایی که دیوارها فرو ریختند، خانه‏ ها دود شدند، جاده‏ ها کفن پوشیدند و به کودکی که در آغوش مادر خواب رفت. می‏ اندیشم به نفس‏ هایی که شاید هنوز در دل خاک زنده‏ اند و دستی می‏ خواهند و می‏اندیشم به کودکی آذری که نگران عروسک خاک خورده‏اش است به جای او گریه‏ ام را سر بریدند! می‏اندیشم به اشک‏های مادری که بر فراز پیکر بی‎جان کودک‏اش نشسته بود! می اندیشم به پدری، با بهتی بغض ‏آمیز که بر خاک خانه‏ اش بوسه ‏ای جاودانه می‏زند. می‏ اندیشم به دستان زنی که پر است از بی‏تابی! و می‏ اندیشم…
این کلمات از تصاویر دردناکی در زلزله بر جای ماندند و مرا بر آن داشت تا چند سطری با همکیشم به سخن بنشینم، خوب می‏دانم کلمات تسکین آلام دردی بر زخم‏های تو نیستند.
خانه‏ ای که برایت تنها، پناهگاهی بود در سرما ! اکنون در کنار آن به سوگ نشسته‏ اید اما دردناک‏تر از ‏ویرانی خانه‏ ات، سکوت رسانه‏ ی ملی بود که بر آن حاکم شد، کجاست که رسول نجفیان هم برای آذربایجان بخواند: کجاست اون کوچه چی شد اون خونه آدماش کجاست خدا می‏دونه… سکوتی که اعتراض چند تن از نمایندگان را برآشفت… اما با این وجود، مردم به کمک زلزله‎زدگان شتافتند و همچون فجایع دیگر رودبار و بم، همبستگی ملی بود که در واحدی به نام “جامعه” ظاهر شد.
اکنون این اهمیت و دغدغه عمومی که در پی زلزله به وجود آمد را دیدیم که چگونه جمعی به یاری شتافتند، جمعی یاری ‏طلبیدند، جمعی دست صداوسیما را گرفتند و از کوچه علی‏ چپ در آورند! و عده ‏ای به مسوولان نهیب بیدار باش زدند! تا زلزله در پی همه فجایع‏ اش نوید از زنده بودن جامعه دهد.
من گریه می‏کنم برای آذربایجان… برای تو… که چقدر سخت است وقتی زندگی عادی ‏ات را می‏‏‏گذرانی، در یک چشم بر هم زدن همه چیز بر روی سرت آوار می‏شود و سخت ‏تر از آن دیدن تصاویر تلخی از کودک سه ماهه تا پیرمرد و پیرزن هفتاد ساله که در کنار خانه واژگون شده‎اش به خواب رفته ‏اند، بدتر از آن وقتی می‏ بینید زلزله شدیدتر از این در کشورهای دیگر می‏ آید اما تلفات چندانی ندارد. فکر می‏کنم به این که اگر زلزله در ساعت ۵صبح می‏آمد چقدر تلفات و ویرانی بر جای می‏گذاشت؟!
اما فرزندان آذربایجان، ما در عین این که دوریم… نزدیکیم… این گریه ‏ام برای مصیبت‏ هایمان، دردهایمان و… است. آه اگر خانه‏ هاتان مقاوم‏ سازی می‏ شد؟! کمتر از تخریب و این فاجعه در امان می‏ ماندید!
تو در اوج فاجعه در آغوش مادر آرام گرفته‏ ای ولی من چه کنم که داغ این آغوش، اشک‏هایم را خشکاند! من به کدامین آغوش پناه ببرم از این درد جانفرسا.
چند روزی‎ست که از فاجعه‏ ی دردناک زلزله می گذرد اما هنوز آذربایجان مملو از فریاد و ضجه‏ های مادران و پدرانی است که به دنبال آغوش فرزندشان هستند که تا چند روز پیش، در کنار هم لبخند می‏زدند و افطار می‏کردند. با که سخن بگویم از دردهایم که برادران و خواهرانمان اکنون زیر تنها خاک نفس نفس انتظار دست یاری را می‏کشند. نگاه مضطرب مادری که حتی پس از مرگ نیزچشم‏ های نگرانش به دنبال کودکش می‏گردد و اکنون آن دست‏ ها زیر آوار مانده است. گام‏ های لرزان پدری که مرگ فرزندش کمرش را شکست آوار، آوار، آوار و فاجعه. اینجا آذربایجان است!
شاید روزگاری منی که این مقاله را می‏خوانم نیازمند یاری باشم. آی آدم‏ها که نشسته‏ اید خموش اندکی فریاد، اندکی گام برداشتن و اندکی دست‏گیری.