عاطفه بیرانوند :
دل نوشته ای بر غم مردم آذربایجان
آن روزها رفتند، روزهایی که سقف ها هنوز بر خشت کهنه ی آجری بنا بود! روزهایی که غریبانه به خوشبختی مینگریستم، در این خانه! خانه هایی که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است و دلهره ی ویرانی که امروز دل هر هموطنی را در انبوه درد نشانده است.
دیروز پشت آذربایجانم، زمین لرزید! چهار نعل بر محرومترین روستاهایش تاخت و قلب زنگ آواها و چاخماق بولاقها را شکافت، جایی که همه را در غم فرو ریختن خانه ها داغدیده کرد و امروز قلب ما لرزید، از زجه هایی که بر تل و آوار گریه میکنند و مات و مبهوت از تسلیتی دردآلود، پر شده اند!
من می اندیشم به اهر، هریس و ورزقان که زیر آوار ماندند! جایی که دیوارها فرو ریختند، خانه ها دود شدند، جاده ها کفن پوشیدند و به کودکی که در آغوش مادر خواب رفت. می اندیشم به نفس هایی که شاید هنوز در دل خاک زنده اند و دستی می خواهند و میاندیشم به کودکی آذری که نگران عروسک خاک خوردهاش است به جای او گریه ام را سر بریدند! میاندیشم به اشکهای مادری که بر فراز پیکر بیجان کودکاش نشسته بود! می اندیشم به پدری، با بهتی بغض آمیز که بر خاک خانه اش بوسه ای جاودانه میزند. می اندیشم به دستان زنی که پر است از بیتابی! و می اندیشم…
این کلمات از تصاویر دردناکی در زلزله بر جای ماندند و مرا بر آن داشت تا چند سطری با همکیشم به سخن بنشینم، خوب میدانم کلمات تسکین آلام دردی بر زخمهای تو نیستند.
خانه ای که برایت تنها، پناهگاهی بود در سرما ! اکنون در کنار آن به سوگ نشسته اید اما دردناکتر از ویرانی خانه ات، سکوت رسانه ی ملی بود که بر آن حاکم شد، کجاست که رسول نجفیان هم برای آذربایجان بخواند: کجاست اون کوچه چی شد اون خونه آدماش کجاست خدا میدونه… سکوتی که اعتراض چند تن از نمایندگان را برآشفت… اما با این وجود، مردم به کمک زلزلهزدگان شتافتند و همچون فجایع دیگر رودبار و بم، همبستگی ملی بود که در واحدی به نام “جامعه” ظاهر شد.
اکنون این اهمیت و دغدغه عمومی که در پی زلزله به وجود آمد را دیدیم که چگونه جمعی به یاری شتافتند، جمعی یاری طلبیدند، جمعی دست صداوسیما را گرفتند و از کوچه علی چپ در آورند! و عده ای به مسوولان نهیب بیدار باش زدند! تا زلزله در پی همه فجایع اش نوید از زنده بودن جامعه دهد.
من گریه میکنم برای آذربایجان… برای تو… که چقدر سخت است وقتی زندگی عادی ات را میگذرانی، در یک چشم بر هم زدن همه چیز بر روی سرت آوار میشود و سخت تر از آن دیدن تصاویر تلخی از کودک سه ماهه تا پیرمرد و پیرزن هفتاد ساله که در کنار خانه واژگون شدهاش به خواب رفته اند، بدتر از آن وقتی می بینید زلزله شدیدتر از این در کشورهای دیگر می آید اما تلفات چندانی ندارد. فکر میکنم به این که اگر زلزله در ساعت ۵صبح میآمد چقدر تلفات و ویرانی بر جای میگذاشت؟!
اما فرزندان آذربایجان، ما در عین این که دوریم… نزدیکیم… این گریه ام برای مصیبت هایمان، دردهایمان و… است. آه اگر خانه هاتان مقاوم سازی می شد؟! کمتر از تخریب و این فاجعه در امان می ماندید!
تو در اوج فاجعه در آغوش مادر آرام گرفته ای ولی من چه کنم که داغ این آغوش، اشکهایم را خشکاند! من به کدامین آغوش پناه ببرم از این درد جانفرسا.
چند روزیست که از فاجعه ی دردناک زلزله می گذرد اما هنوز آذربایجان مملو از فریاد و ضجه های مادران و پدرانی است که به دنبال آغوش فرزندشان هستند که تا چند روز پیش، در کنار هم لبخند میزدند و افطار میکردند. با که سخن بگویم از دردهایم که برادران و خواهرانمان اکنون زیر تنها خاک نفس نفس انتظار دست یاری را میکشند. نگاه مضطرب مادری که حتی پس از مرگ نیزچشم های نگرانش به دنبال کودکش میگردد و اکنون آن دست ها زیر آوار مانده است. گام های لرزان پدری که مرگ فرزندش کمرش را شکست آوار، آوار، آوار و فاجعه. اینجا آذربایجان است!
شاید روزگاری منی که این مقاله را میخوانم نیازمند یاری باشم. آی آدمها که نشسته اید خموش اندکی فریاد، اندکی گام برداشتن و اندکی دستگیری.