محمود کوماس جودکی :
چند پرده از یک درد … و فرهنگی که ما داریم
پرده ی اول؛
بزن بزن پلیس راهنمایی
اول ازآخر شروع میکنم،از آخرین اتفاق؛ دور میدان مثل همیشه شلوغ بود. دمدمه های غروب ،وقت اذان و روزه دارانی که داشتند تند تند خود را به سفره ی افطار می رساندند. اما کمی جلوتر معرکه شده بود و نفراتی که صرفا برای تماشا گرد پلیس راهنمایی و رانندگی و یک راننده حلقه زده بودند و کسی هم جیکاش درنمی آمد. خودم را وارد گود کردم و ای کاش می توانستم که نگویم چه دیدم. آقا پلیسه تا شکم از شیشهی تاکسی داخل رفته بود و با هر روشی که به ذهناش میرسید داشت راننده را مشتمالی میکرد من فقط آن قسمتی را دیدم که… نمی دانم سروان بود،سرگرد و یا سرهنگ اما قبه هایاش زیاد بودند؛با دودستی همانجای شانه های رانندهی نحیف را گرفته بود که آدم زیاد دردش می گیرد و سرش را به تناش میچسباند و ضجه میکشد و ملتمس یک ناجی است و پلیس پشت سرهم به لری میگفت:”هرچی که و مه گوتی سی خوت ،سی بوئت ، سی دائات، سی زنت… “و طاقت نیاوردم خودم را خورشتی کردم و حرفام را زدم،
ـ آقا !… آقا !… چی شده؟ شما حق ندارید این کار را بکنید…
ـ خلاف کرده!
ـ خب جریمه اش کنید، ماشین اش را ببرید پارکینک. اما نمیتوانید کتکاش بزنید .( جوانکی آنطرف تر صدایاش در آمد و گفت که میخواهد همینجا اعمال قانوناش کند.)
ـ فحش داده، اگه کسی به تو فحش بدهد چکارش می کنی؟
ـ جناب ! پلیس کلانتری کنارت هست بده بازداشتاش کند اما نمی توانی کتکاش بزنی…
انگار حوصلهاش سر رفت و دیگر توان ادامهی بحث را نداشت. خود را از شیشه بیرون کشید و به صورتام نزدیک شد وبا تمام خستگی کار و گرسنگی روزه و عصبانیت از دست رانندهی فحاش متخلف داد زد اصلا تو چکارهای ؟…
در همین حین پلیس های دیگری هم به کمکاش آمدند تاحرف کم نیاورد که ماموران لباس شخصی تاکسیرانی دست از تماشا کشیدند و داخل شدند که خوشبختانه یکیشان می شناختام و با آقای خبرنگار خطابام کرد که همه چیز عوض شد و مثل عادت همیشگیمان یکدفعه بازار عذرخواهی های آنها و بیمورد من به راه افتاد و همه چیز ختم به خیر شد و راننده هم یواشکی راهش را گرفت و میدان را خالی کرد.
پرده دوم؛
آشغالریزی همراه با …
قیافه اش می خورد که غریبه ی شهر باشد، اما از دردی که با من هم سخن بود زیاد بیگانه با شهرمان و مردماش نبود، گفت که دانشجو است و در این شهر درس می خواند و گذشتیم از اینکه چه می خواند و از کجا آمده و دیگر عناصر خبر… .
یک راست رفت سراغ درد و از همان چیزی نالید که خیلی وقت است داد همه مان را درآورده، گفت چند روز پیش در کنج یکی از پارکهای شهر داشتم افکارم را قدم می زدم که پایام خورد به چند بطری خالی آب در وسط پیاده روهای پارک؛ ناخودآگاه دستم به زمین رفت و قامتام خم شد و آن ها را برداشتم و به سمت سطل زباله رفتم که در همین حال دو جوان که تازه نوشابه برای هم باز کرده بودند شیشه هایی که در دست داشتند و تقریبا محتویات شان را تمام کرده بودند با هی آقا صدایام زدند و تندی شیشه ها را به زمین انداختند و گفتند: تو که داری زحمت شهرداری را کم می کنی بیا این ها را هم بردار ببر … .
پرده ی سوم؛
شوخی خودمانی
تقریبا آفتاب تیرماه بر زمین عمود شده بود ،گرمی کار و داغی آفتاب گرمم کرده بود و چنان خسته از خودم بودم که دوست داشتم همانجا که هستم بنشینم و خبرم را تنظیم کنم و تلفنی برای دفتر بخوانم و بعد که تکلیفام تمام شد همانجا بخوابم ،اما نه، باید مسیر را میرفتم ،با تمام خستگی و با کمی دلمشغولی. از قدم پشت قدمهایم خستگیام ظاهریتر می شد . در همین حال با رعایت تمام اصول خواستم از خیابان خلوت مسیر عبور کنم که یک خودرو با دو سرنشین از دور داشت به هر نحوی که می شد خود را به من می رساند. نزدیکتر که شد ،راننده شروع کرد به شکلک درآوردن عینکام . سرم را پایین انداختم، زیر چشمی اطرافام را رصد کردم و خودم را عقب کشاندم تا پیاده رو، اما خودرو سواران دستبردار نبودند، نزدیک و نزدیکتر شدند و بعد شاگردنشین دست برد که عینکام را بردارد. هول برم داشت.ترسیده بودم ،ناخودآگاه . که خنده ی بلندی خیابان را به هوا برد و تندی از محل دور شدند و خندیدند و خندیدند… .
پردهچهارم؛
مصداقی از همین دست
گیج شده بودم . درماندگی به خستگیام اضافه شده بود به طوری که تا وارد دفتر شدم سریعا پرسیدند چه اتفاقی افتاده؟ من که از نوع تفریح و خنده ی همشهریانام کاملا کلافه بودم اتفاق افتاده را به همان شکل که نوشتهام برایشان تعریف کردم . با کمال خیالآرامی و به طوری که انگار از یک امر بدیهی صحبت کرده باشم ازصحبتهایام گذشتند و هر کسی به کار خود مشغول شد و سکوت بعد از آن بیشتر آزارم میداد. نمیدانستم دلیلاش چیست. چند دقیقهای که گذشت و حالام کمی بهتر شد یکی یکی از اتفاقات مشابه سخن بر زبان آوردند. بگذارید که فقط اتفاق پیش آمده برای سردبیر را بازگوکنم؛ او گفت چند روز پیش من هم با یکی ازدوستان داستان نویس شهیر شهر و کشور داشتم در یکی از پیادهروهای تقریبا خلوت قدم میزدیم که ناگهان صدای سرعت موتور باعث شد خودمان را به ویترین یک مغازه بچسبانیم، بی آنکه فکر کنیم که چرا موتور در پیادهرو ترددمیکند راه را برایاش بازکردیم و منتظر عبورش ماندیم اما چه عبوری؟ یکدفعه پشت گردنام درد گرفت و داغ شد(به طوریکه تا چند روزی ناخودآگاه سرم را به شانهام نزدیکتر کرد). دو تن قرصی و آمپولی را دیدم که ورزیده و سرحال سوار بر موتور در حالی که داشتند از کنارمان رد میشدند،ترک سوار محکم بر پشت گردنم زد و درد را چند روزی مهمان شانههایام کرد و داغی بزرگ بر دل فرهنگ دوستی هر دوتایمان گذاشتند و رفتند… .
پردهها را کنار بزنیم
…و فرهنگی که ما داریم
بگذار بی پرده بگویم اصلا رفتار شهروندیمان درست نیست. تا کی هی خودمان را گول بزنیم و بگوییم ما چهل هزار سال است که شهر نشین هستیم،ما اولین قوم تاریخ هستیم که ال کردهایم و بل کردهایم. نه ، آنچه که امروز در خیابانهای این شهر هر روزه شاهدش هستیم در شان یک فرهنگ چهل هزارساله که نیست هیچ،اصلا دور از شان و منزلت آدمیست . شاید همین الان شمای مخاطب مخالف این باشید که چرا من اینگونه رفتارهای همشهریانمان را رسانهای کردهام.چرا فرهنگ و تمدن قوممان را به بازی گرفتهام. نه، این بازی نیست. کمی به خودمان بیاییم ،اگر دیر بجنبیم همه چیزمان را از دست میدهیم. هی رگ غیرتمان باد کندکه چرا برایمان جک میسازند و تلاش کنیم که پیامک های این شکلی را محدود کنیم به جایی نمی رسیم. همان قدر که امروز از قافله عقب مانده ایم با وجود تکنولوژی و رسانه های فراگیر صد چندان بیشتر موجب شادی روح دیگران ومورد مضحکه و مسخرهی آنان قرار خواهیم گرفت. هرچه داشتیم،داشتیم .تمام شد و خلاص. الان چیزی نداریم. بایدبکوبیم از سر بسازیم . این بنا،زیربنای خوبی ندارد؛باید اعتراف کنم که مهاجرت بیش از حد ما روستائیان به شهرها ،فرهنگها را دچار تعارض کرده است. از یک طرف اعتماد و صداقت و همدلی روستایی و عشیرهایمان در شهر جوابگو نیست و از طرف دیگر با فرهنگ شهرنشینی و قوانین عبور و مرور شهری تقریبا بیگانه ایم. چراغ قرمز، خط عابر پیاده،پیاده رو، در مسیرمشخص منتظر تاکسی ماندن و دیگر اصول ؛ ملزوماتی هستند که باید قبل از فرهنگسازی ، آموزش داده شوند.
اگر به تبار و ریشه ی اجدادی نود درصد و شاید هم بیشتر همهی ما رجوع کنیم خودمان،پدریا پدربزرگ و کمی سخت گیرانه تر حتما پدر پدربزرگمان روستازاده وعشیره ای است ، پس قصد اهانتی در کار نیست بلکه این یک واقعیت است که اگر انکارش کنیم سخت زیان خواهیم کرد.
ما از شهرنشینی خیر ندیده ایم ، شیر و دوغ مان را با ساندیس و نوشابه ؛ صداقتمان را هم با ریا و کلک عوض کرده ایم و در حاشیه ی شهرها منزل گزیده ایم و به شغل های کاذب و کارگری و بیکاری روی آورده ایم آن هم فقط به این خاطر که خواسته ایم شهرنشین باشیم . حالا اتفاق است که افتاده پس دست کم بیاییم لازمه هایش را رعایت کنیم .بیاییم آموزش ببینیم ،آموزش بدهیم . آن مهمان نوازی که ازش دم می زدیم و به خودمان می نازیدیم که شهرتمان به آن است به هیچ وجه در رفتار شهروندیمان نشانی ندارد و از آن بدتر به هیچ عنوان بر رستوران ها و هتلهایمان حاکم نیست و جوابگو هم نخواهد بود. سه چهار شب پیش در رستوران هتلی که با جهانگردان هم نسبت گرفته است به یکی از خدمت کاران اشاره کردم بیاید سر میزمان تا چند سفارش دیگر بدهیم با تمام غضب نگاهاش را از من دزدید و گفت نمیآیم که البته مسئول مجموعه متوجه شد و خودش از پشت میز برخاست و آمدتا به سفارشات پاسخ بدهد. این اتفاق را همانجا برای دیگران که بازگو کردم یکی از مدیران استان گفت من هم چند روز پیش مهمانانام را به همان رستوران سنتی معروف چسبده به شمال شهر بردم و وقتی که مهماندار لیست سفارشات را آورد سی سیخ از کباب معروف مان(گله بریژ) را سفارش دادم که مهماندار با یک بی حوصلگی معناداری گفت فقط ده سیخ بیشتر نمی توانید سفارش بدهید هر چه توضیح خواستم جواب نداد که مجبور شدم پس از خندهی مهمانان غریبهام بروم و از مدیر مجموعه بخواهم که آبروداری کند و او هم پس از عذرخواهی و اینکه گارسون سرخود این حرف را زده است قضیه را ختم به خیرکرد. البته نکات از این دست بسیار است ؛ خبرنگار دیگری هم گفت که همین چند روز پیش هم یکی از ادرات به مناسبت روزخبرنگار بچه ها را به همان رستوران دعوت کرد با آنکه از قبل سفارش داده بود و هماهنگ کرده بود اما در عین ناباوری گفتند که سوپ و زیتون و برخی مخلفات دیگر تمام شده و به عده ای از مهمانان نرسید.
مسلم است این اتفاقات فقط یکبار کافی است تا پای توریست و گردشگر را برای همیشه از شهر و دیارمان کوتاه کند. برای هتلداری و مهمانداری گردشگری آموزش های خاص و منو های متنوع و متعدد در کنار خوشرویی و خوشبرخورد بودن لازم وضروری است . نمی شود از کارگر سر خیابان و یا افراد بیکار فامیل برای رستوران داری استفاده کنیم چرا که حتما باید از کاربلد و متخصص این حوزه استفاده کنیم تا به مقصد مقصودمان برسیم.
تاکسیدارمان باید آموزش ببیندکه چگونه با گردشگر برخورد کند،مغازه دارمان هم همین طور. شهر بایدهمیشه منتظر پذیرش مهمان خسته و تازه ازراه رسیده باشد.فروشگاه،نانوایی،رستورانهای شبانه روزی و غیره از ملزومات انکارناپذیر جذب گردشگر است . رسانه ها هم باید وارد میدان شوند؛ معرفی جاذبه ها ،آئینها و سنت ها در کنار آموزش فرهنگ عمومی شهروندی از جمله وظایف یک رسانهی فرهنگساز است… .
ماموران راهنمایی ورانندگی آموزش شهروندی ببینند.ودراین کلاس ها اخلاق برخوردبا شهروندان ومسایل روان شناسی وقدرت برخورد مودبانه وصبورانه بارانندگان به آنها یاد داده شود.
چه تلخ
میگم اقای کارگر یا مهندس یا کارمند چرا ما باید در کار دیگری دخالت کنیم سرت بنداز پایین برو راست میگن اخه امروزه شده ماشین چکی که باعث تصادفات زیاد شده اخه عزیز من اهسته برون نکات ایمنی را رعایت کن اگه کسی بهت حرفی زد …….اقا پلیسه هم اشتباه کرده میبایست زنگ میزد تا همکاراش میومدن مبردنش تا شما هم قضاوت بیجا نکنین …………………….ببخشید اینو گفتم اخه کار ماها شده دخالت در کار دیگران اخه کار دیگه نداریم ………………………………………….بابت مطلب دومت خدای درسته بجای اینکه داخل پارک یا خیابان اگه چیزی میخوریم اشغال بندازیم داخل سطل زباله میدانزیم داخل خیابان میگیم جمع کردن کار شهرداری