به گزارش میرملاس؛خودش را روی ویلچر جابجا می کند. بی وقفه با عرق چین، صورتش را خشک می کند. دستش را نمی تواند به خوبی تکان دهد. باد پنکه، توی صورتش چرخ می خورد. موهایش که حالا کمی سفید شده را مرتب می کند. آن روز را به خاطر که می آورد؛ ابروهایش کمی چین می خورد.
ورزش کشتی را از دوران کودکی شروع کرده. هفتم آبان ۸۲ را به خاطر می آورد:«مثل همیشه به باشگاه تختی کوهدشت رفته بودم. در آن روز تمرین با حریفی که هفده کیلو اضافه تر از من داشت، روزگار و روزهایم را عوض کرد. از ناحیه گردن آسیب دیدم و این بار از تشک که بیرون آمدم، با همیشه فرق داشت. ضایعه ی نخاعی گریبان من و زندگی ام را گرفته بود.»
آبانِ بخت برگشته
در همان آبانِ بخت برگشته، هیچ مربی ای مانع تمرین او با حریف سنگین وزن نمی شود. گردنش دور دست حریف، چرخ می خورد. صورتش گِزگِز می کند. همه چیز دور سرش، گیج می رود. پاهایش او را همراهی نمی کند.
گرمای خانه، رضا رحیمیان را به ستوه آورده است. همسرش-مژگان خسروی- به پناه دیوار و تخت رضا می ایستد. باد پنکه را سمت رضا می چرخاند. باد توی دستهایش لیز می خورد.
چشم های رضا از عرق و گرما، برق می زند:«آن روز، رئیس هیئت تربیت بدنی شهرستان در باشگاه هم حضور داشت. این حادثه که رخ می دهد؛ مرا به بیمارستان عشایر خرم آباد معرفی می کنند؛ در صورتی که می شد در آن روز به باشگاه مخصوص ورزشکارانی که دچار نقص جسمانی می شوند؛ به تهران اعزام شوم.»
یک سوم حقوق یک معلم
رضا دچار ضایعه نخاعی که می شود؛ مورد حمایتی قرار نمی گیرد. هزینه های درمان سنگینی می کند:«یکی دو سال پیش فرماندار، رؤسای آموزش پرورش و بهزیستی دیدارکوتاهی داشتند. متاسفانه فقط به ما ۱۵ میلیون وام پیشنهاد دادند. بعد از این حادثه هم مرا با ده سال خدمت بازنشست کردند! الان یک سوم حقوق یک معلم را می گیرم!»
مژگان، موهایی را که باد پنکه، پریشان کرده از روی چشمهای رضا کنار میزند:«رضا به تازگی ها دچار زخم بستر شده. به بهزیستی کوهدشت مراجعه کردم. اصلاً هیچ حمایتی نکردند. حمایت آن ها ماهیانه ۵۰ هزار بوده که در این اواخر، ۶۰ هزار شده است. حق پرستاری در طول این ۱۳ سال هم ۴ میلیون و سیصد هزار به ما تعلق گرفته است.»
رضا به صورت همسرش نگاه می کند. از این همه مِهر به وجد آمده است:«واقعاً نمیدانم چگونه اینهمه لطف را پاسخ دهم. این مدت نگذاشته آب در دل یک معلول تکان بخورد. همسرم می توانست زندگی جدیدی را شروع کند؛ اما این مدت در کنار سختی ها و بیماری من ماند و پرستار زندگی شد.»
پا به پای زندگی
مژگان، نقاش بوده و با رنگ و قلم مو نقش می زده بر صورت زندگی. از روزی که رضا، گوشه ی خانه می افتد؛ پا به پایش با زندگی کنار آمده. صورت نقاشی را می بوسد و کنار می گذارد:«مشکل زیاد داشته و داریم. توکل بر خدا باعث شده تا در برابر کوهی از مشکلات استقامت کنیم. همیشه از خدواند صبر در برابر سختی ها را می خواهم.»
رضا لیسانس ادبیات دارد. در سال ۷۹ در آموزش و پرورش کوهدشت استخدام می شود و معلم. حالا روی ویلچر و در چاردیواری اتاقی که خانه اش است؛ روزهای مدرسه برایش زنده میشود، تخته سیاه و گچ و دانش آموزان. دانش آموزان نشستهاند در کلاس کوچکی و ردیفهای نیمکت را پر کردهاند.
همه منتظرند تا آقامعلم بیاید! آقا معلم به کلاس می آید. با دانش آموزان احوالپرسی میکند و میرود به سمت تخته سیاه.
رضا رحیمیان، کشتی گیر و معلم، حالا درگیر بیماری است و از مدرسه فاصله گرفته. آقا معلم پای درس جبر روزگار می نشیند. مدرسه، ورزش، زندگی و همه چیز ناگهان مثل خودش انگار ویلچر نشین می شوند.
حقوق دریافتی از آموزشوپرورش، ماهیانه ۶۰۰ هزار
آقا معلم، ۳۸ ساله است؛ اما نگاهش، صد ساله. توی دستهای جوانش که به سختی باز و بسته می شود؛ چروک شیارهای ضایعه ی نخاعی است و آن روزی که معلمی اش را بازنشست کردند.
بعد ضایعه ی نخاعی، معلمی و همه ی شرایط در دست و پا و جسم رضا خلاصه است که او هیچ امکانی برای ادامه تدریسش نیافت؟ انگار فرقی است بین ورزش و آموزش که درباره او، این تفاوت لحاظ نشد.
رضا تا امروز چند بار عمل کرده و هر بار، انبوه و درهم، هزینه های درمان را با قرض تهیه کرده است:«من توان کار با کامپیوتر را دارم. می توانم کار دفتری انجام بدهم. به رئیس آموزش و پرورش گفتم؛ اما اهمیتی ندادند! وضعیت مالی زندگی ما در این ۱۳ سال، تغییری نکرده است. از مسئولین، تقاضای بازگشت به کار را دارم و اینکه وضعیت کاریم را از حالت بازنشستگی بیرون بیاورند.»
حقوق دریافتی رضا از آموزشوپرورش، ماهیانه ۶۰۰ هزار است و زندگی میگذراند. با این حقوق و قرض، ویلچری خریده و بساطی کوچک برای زندگی. زندگی ای که آن را با همسرش قسمت کرده است.
در این سیزده سالی که نحس بر رضا و همسرش گذشت؛ او می تواند امیدی به امید گفتن های این روزها داشته باشد؟ روزهایی که شبیخون بر جان و زندگی اش زد؛ از همان روز آبان ۸۲.
آقا معلم با سابقه ی تدریس و البته با نشستن پای درس جبر سرنوشت، سرمایه بزرگی برای تربیت نسل فردا می تواند باشد؛ حتا اگر با ویلچر حرکت کند و یا روی پاهایش نتواند که بایستد.
یک پرده حسرت، توی چشمان رضا جمع میشود. شره شره می شود روی صورتش. سرش را پایین می اندازد. بغض روزهای کشتی و معلم بودن، بیخ گلویش، کمین می زند.
گزارش: فاطمه نیازی
سلام وعرض ادب واحترام دارم خدمت دوست و همکارعزیزم جناب آقای رحیمیان . چه بگویم وچه بنویسم مگر مسئولین شهر ستان کوهدشت هنوزخبرندارند که ۱۳سال است شما دچار ضایعه نخاعی شده اید، خبرندارندکه شما یکروزی سرکلاس درس می رفتیدوتمام وجودت ،وقتت صرف یادگیری دانش آموزان می کردید . خبرندارند که شمافرزندکسی هستید که ۳۰سال باصداقت به این شهرستان خدمت کردند . شایدجمعه ای خوش خبر بیایدو این مسئولین باایمان وباصداقت به خودشان بیایند. انشالله . خداوندبزرگ به خودت وخانواده محترمت خصوصا ، خصوصا همسر فداکارت صبر واستقامت عنایت فرماید .
آفرین به همسرتون. خدا قوت این نیز بگذرد
آقای حیدری مدیرکل بهزیستی استان انسانی بسیار درست و کوهدشتی هستن.
بعید میدونم اگه موضوع رو با ایشون در میان بگذارید کمکتون نکنه.
درود خدا بر همسر فداکارتون
افرین بر این زن فداکار