- پایگاه خبری، تحلیلی میرملاس - https://www.mirmalas.com -

ما بیش از صفر و یک بودیم!

[1]

ما بیش از صفر و یک بودیم!

 

شهناز خسروی:

دلم تنگ است. دلم برای روزها وشب‌هایی تنگ است که هم‌چنان که زمان، کودکیم را می‌بلعید، خاطره‌ها از سرپنجه‌های سردش سر می‌خوردند و می‌رفتند در تهِ تهِ حافظه‌ام تا بمانند برای همیشه، تا باد آن‌ها را با خود نبرد… و نبرده است هنوز…

دلم برای همه‌ی آن شب‌ها و روزهای خوب تنگ است. ابرها و ستاره‌ها اسباب بازی‌هایم بودند. شب‌ها با ستاره‌ها «جویلون» بازی می‌کردم. خطی فرضی میان دو ستاره می‌کشیدم و شّتّرّق ق ق … می‌کوبیدمشان به هم و همیشه می‌بردم از هم بازی خیالی‌ام. روزها هم «ابرها فکرهای طویلم بودند»، گاه حیوانی پنجه‌هایش را نشان می‌داد،گاه جنی دهن کجی می‌کرد و گاه پری‌ای به رویم لبخند می‌زد.

آری ابرها و ستاره‌ها اسباب‌بازی‌هایم بودند و درخت زبان گنشجک پیر و آن بلندترین شاخه که برفراز آن همه‌ی شهر زیر پایم بود، مأمن وپناهگاه دلتنگی‌هایم. پدر که از پیچ کوچه نمایان می‌شد، بی‌هوا خود را به میان چمن‌ها که همیشه خیس بود پرت می‌کردم. بوی خوش چمن تازه قیچی شده و عطر گل‌های محمدی سرمستم می‌کرد. باغچه‌ها را شخم نزده بودند هنوز…

قهرمان‌هایم ،قهرمان‌های قصه‌های مادربزرگ بودند و ترسم همه از «ملاکت» و «مردیزما» که هیچ‌گاه ندیدمشان… قصه‌گوی اعظم به خانه‌هایمان نیامده بود هنوز…

خانه‌ها آن‌قدر قد نکشیده بودند که وقتی مادربزرگ بر پشت بام خانه‌اش که چند خانه دورتر بود، ظاهر می‌شد و صدایمان می‌کرد، صدایش را نشنویم، که ندانیم تنهاست که باید یکی از ما تنهایی‌اش را پر کند. مادر بزرگ از «ملاکت»های قصه‌های خودش می‌ترسید و چندبار آن‌ها را دیده بود.

مادر بزرگ اگر فقط چند دهه دیرتر به دنیا می‌آمد، تهنایی‌اش را برایمان، اس.ام. اس[پیامک] می‌کرد و مجبور نبود از آن‌همه پله بالا بیاید و هی به خودش فوت کند.

گراهام بل تلفن را اختراع کرده بود ولی به مادر بزرگ نرسیده بود هنوز…

شب‌نشینی‌ها به راه بود و «چِکّه چِکّه»و «چِل سرو» نقل محافل شبانه. چت‌سراها ما را به کنج اتاق‌هامان نرانده بود هنوز…

پاسخ پرسش‌ها در کتاب‌ها بود و نزد معلم‌ها. به جای سرچ‌کردن در فضای مجازی، فکر می‌کردیم و پرسش. وب ۲ تنبل و پر توقع‌مان نکرده بود هنوز…

ما بیش از صفر و یک بودیم، باهویت‌هایی که چند پاره نشده بود، با سرهایی که بر شانه‌های خودمان استوار بود. سر دخترکی بر شانه‌های آنجلینا جولی نبود و یا سر پسرکی بر شانه‌های تام کروز… کسی اسکیزوفرنی هویتی نداشت.

فرهنگ سایبر ما را تعریف نکرده بود و آپاراتوسی به نام فیس بوک به چهره‌هامان ماسک نزده بود هنوز …

در اتاقک شیشه‌ایم در میان صفر و یک‌ها شناورم. یوزرنیم و پس‌ورد هویت واقعی‌ام را سیو می‌کنم تا از هارد حافظه‌ام دیلیت نشود… تا باد آن‌ها را با خود نبرد…

دلم تنگ است. دلم برای همه‌ی آن روزها و شب‌های خوب تنگ است.

منبع : سیمره