زخم نهان
فاطمه نیازی:
نزدیکای شب است و هیچصدایی از کسی بلند نمیشود. همه سر در گریبان بریدهاند. اصلاً کسی را توان حرف زدن نیست و یا نباید باشد؟
پاهایم دیگر سست شده است، از بس که هی خودم را کنترل میکنم، از بس که هی میریزم توی خودم تا کسی خورد شدنم را نبیند و نگوید: این دختر، دیوانه شده است!
این کاسه دیگر صبرش، سرریز شده است. از خوابگاه میزنم بیرون. سرم را میبرم کنار پنجره، بیرون هم بادی سرد میآید و سوزناک، سردیای که تا مغز استخوانت میرود و تو را یادِ کویر میاندازد و دستهایی که ناجوانمردانه سرد شده است.
من، سیاه نمیبینم، چشمهایم لابد سیاهی میزند. دستهایم را میچسبانم به شیشه، نمیتوانم «ها» کنم و از دستهای من«سه قطره خون» میچکد.
بلند میشوم. در نزدیکیهای من، یک روح آزاد ایستاده است، آزادتر از سرو؛ میگوید:«درختهای بیابان، تنومندترند و ثمراتشان شیرینتر.» مرا یاد درخت بلوط میاندازد که تنیده در تن بیابان است، درخت بلوطهایی که هرولهوار میان میقاتی که نه «صفا» است و نه«مروه» میدوند و دستهایشان طلب کرده به آب نمیرسد.
دوباره همان فریاد، همان روح آزاد، همان سرد و گرم چشیدهی روزگار میگوید:« باید تلاش کرد، اگر تلاشمان نتیجه داد که چه عالی، اگَرَم بینتیجه بود، بیهوده نزیستهایم.»
از تلاشی که مرا به نتیجه نرساند، بدم میآید، آخر چرا فقط باید تلاشهای ما بینتیجه باشد؟ چرا فقط باید دویدنهای ما به جایی نرسد؟ آخر صبر، هم حدی دارد، نه؟
و من باز ناامید میگویم:«من مرگ را به بیهوده زیستن، ترجیح میدهم.» و او فقط سکوت میکند. اصلاً بیشتر اوقات، او سکوت میکند و من فقط حرف میزنم. سکوتش را اینبار هم میفهمم، سکوتش، یعنی این که تو بر خطا رفتهای و من راهم را دوباره مستقیم میکنم تا به زوالِ خویشتن نرسم. حرفم را پس میگیرم و با دستهایی که دیگر خشک شدهاند، میگویم:«شازده کوچولو، یک گُل داشت که به خاطر آن هیچ وقت از اخترکش بیرون نرفت، حتا وقتی هم که از اخترکش بیرون زد تمام فکرش به گل بود و زنده ماندنش. اگر گلِ شازده کوچولو، فقط یک گل بود، گل من؛ یک زندگی است، برای این زندگی هم که شده باید بسیار تلاش کنم تا مرگ مرا از پا درنیاورد که زندگی، زندگی میآورد.»
همان روح آزاد که در او«هزار زخم نهان گریه میکنند» مرا به خودم میآورد، به این که زندگی، رنج است و رنج، به این که طلب کنم و از بادهای نیزه در دست نترسم، به این که باید ابراهیم بود و از آتشها گذشت و من در او گدازنده شدم، که او به من یاد داد در عین سوختنها و ساختنها باز باید سربلند بود که
« ما بدین در نه پی حشمت و جاه آمدهایم
از بد حادثه این جا به پناه آمدهایم
رهرو منزل عشقیم وز سرحد عدم
تا به اقلیم وجود این همه راه آمدهایم.»
منبع :سیمره