میشنیدم یه سیا
آهنگ خفهی گرفتهی خوابآوری رو میزد.
اون شب پایین خیابون «گنوکس»
زیر نور کمسوی یه چراغ گاز کهنه
به آهنگ اون آوازای خسته
آروم میجمبید
آروم میجمبید.
با سر انگشتاش که به آبنوس میموند
رو کلیدای عاجی
از یه پیانو قراضه آهنگ درمیآورد.
رو چارپایهی تقّ و لقّش
به عقب و جلو تکون میخورد و
مث یه موسیقیدون عاشق
اون آهنگای خشن و غمناکو
میزد،
آهنگایی که
از دل و جون یه سیا درمیاد.
آهنگای دلسوز.
پیانوش ناله میکرد و
میشنیدم که اون سیا
با صدای عمیقش
یه آهنگ مالیخولیایی میخوند:
«ــ و تو همه دنیا هیچکی رو ندارم
جز خودم هیچکی رو ندارم،
میخوام اخمامو وا کنم و
غم و غصهمو بذارم کنج تاقچه.»
دومب، دومب، دومب…
صدای پاش تو خیابون طنین مینداخت.
اون وقت
چند تا آهنگ که زد یه چیز دیگه خوند:
«ــ من آوازی خسته دارم و
نمیتونم خوش باشم.
آوازی خسته دارم و
نمیتونم خوش باشم.
دیگه هیچ خوشی تو کارم نیست
کاشکی مرده بودم.»
تا دل شب این آهنگو زمزمه کرد.
ستارهها و مهتاب از آسمون رفتن.
آوازهخون سیا آوازشو تموم کرد و خوابید
و با آوازای خستهیی که تو کلهاش طنین مینداخت
مث یه مرده مث یه تیکه سنگ به خواب رفت.